داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۰۴ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۶

پنجره

پنجره

می‌دانست کسی خانه نیست، ولی باز نگاهی به اطراف کرد و خیالش که راحت شد، آب دهانش را انداخت روی آخرین لکه و با پارچه‌ای قرمز رنگ، حسابی پاکش کرد. با وسواس همه‌جای پنجره را وارسی کرد، دیگر لکه‌ای نبود. نگاهی به ساعت انداخت، چیزی به ساعت ده صبح نمانده بود، کنار پنجره ایستاد. آفتاب تا سومین چنار محوطه‌ی بیرون خانه کشیده شده بود.

 
****************
-  زیاد سر پا می‌ایستید؟
-  بله.
-  پرستارید؟
-  نه.
-  آرایشگرید؟
-  نه.
-  پلیس راهنمایی هم که نمی‌توانید باشید، پس دلیل این همه ایستادن شما چیست؟
-  من از ساعت ده صبح می‌ایستم و با دوستم یک رمان زیبا را می‌خوانیم تا ساعت دوازده. او که می‌رود دوباره می‌ایستم و گنجشک‌های درخت چنار را می‌شمارم.
دکتر نفس عمیقی کشید و عینکش را از روی صورتش برداشت و آن را روی میز گذاشت و با صندلی چرخدارش تا دیوار سفید پشت سرش عقب رفت و دست‌هایش را در هم قفل کرد و با تعجب به زن نگاه کرد. زن با خودش فکر کرد که دکتر ارتوپد انگار به یک خرچنگ هفتاد کیلویی نگاه می‌کند که یک لاک‌پشت هم‌وزن خودش را با چنگال‌هایش گرفته و بعد از تصویر خرچنگی خودش با لاک‌پشت، خنده‌اش گرفت.
- باید هم بخندید!
این جمله را پزشک با لحن عصبی و تمسخرآمیزی گفت. زن با بی‌تفاوتی نگاهی به دکتر انداخت و گفت:
- ببخشید اگر ناراحت شدید ولی دیدن یک خرچنگ هفتاد کیلویی که شکل من است و یک لاک‌پشت هم‌وزن‌اش را با چنگال‌هایش گرفته، کمی خنده‌دار است، به نظر شما این طور نیست؟
دکتر دندان‌هایش را به هم فشرد و آب دهانش را آن‌چنان قورت داد که زن احساس کرد یک بچه وزغ را درسته می‌بلعد و این بار اشک در چشم‌هایش جمع شد و بی‌درنگ به دکتر گفت: 
- چطور دلتان می‌آید یک بچه وزغ زنده را بی‌رحمانه قورت دهید؟ چطور؟ 
دکتر با چشم‌های ترس زده‌اش به زن خیره شده بود و زن در این خیال بود که حتماً بچه وزغ بی‌گناه هنوز توی شکم گنده‌ی دکتر زنده است و از این که شکم او گنده بود خوشحال شد و لبخندی زد و گفت:
- چقدر خوشحالم که شکم شما گنده است.
چشم‌های پزشک آن‌چنان گرد شد و پره‌های دماغش به قدری از هم باز که انگار چیزی نمانده بود همه‌ی اجزای صورتش از زور عصبانیت کنده شوند و بعد با شدت خودش را با صندلی چرخدارش به میز بزرگش رساند و روی برگ نسخه‌اش شروع به نوشتن کرد و در همان حال با صدایی که شبیه فریاد بود، گفت:
- درد پاهای شما به علت ایستادن زیاد است و در واقع شما واریس دارید، آخر چه کسی دو ساعت سرپا می‌ایستد و کتاب می‌خواند و گنجشک‌ها را می‌شمارد؟ برایتان دارو می‌نویسم، از ایستادن زیاد هم خودداری کنید، در عین‌ حال شما را به یک دکتر اعصاب و روان معرفی می‌کنم، شاید مورد شما عصبی هم باشد. کجایید خانم؟ 
با صدای دکتر، زن چشمش را از روی شکم گنده‌ی دکتر برداشت و با تعجب به او چشم دوخت و گفت:
-  من توی شکم شما بودم، داشتم فکر می‌کردم بچه وزغ بیچاره در چه حالی‌ ‌است؟
دکتر همانطورکه ایستاده بود، با تشنجی آشکار، نامه‌ی مشاوره‌ی دکتر روانشناس را به طرف زن دراز کرد و گفت:
- بفرمایید خانوم بفرمایید!
زن ایستاد و به آرامی نامه را گرفت و گفت:
- ولی دکتر من هنوز پاهایم درد می‌کند، لازم است که باز هم پیش شما بیایم؟ 
دکتر بی آن که به زن نگاه کند، سریع روی صندلی‌اش نشست و گفت:   
-  نخیر خانوم نخیر. همان دکتر روانشناس درد پاهای شما را مداوا می‌کند.

 
****************
زن نگاهی به اطراف انداخت و مثل هر روز آب دهانش را روی یک لکه‌ی کوچک انداخت و با دستمال ساده‌ی قرمز رنگ لکه را پاک کرد و بعد کنار پنجره ایستاد و منتظر ماند تا مرد بیاید و زیر سایه‌ی چنار پیر محوطه روی نیمکت چوبی بنشیند و کتاب رمانش را باز کند تا با هم شروع به خواندن کتاب کنند.
 
****************
دکتر روانشناس نامه را خواند و به آرامی روی میز گذاشت و به زن گفت:
- مشکلتان را بگویید.
زن همانطور که چشم دوخته بود به پروانه‌های روی پرده‌ی کرم رنگ پشت سر دکتر، گفت:
- پاهایم درد می‌کند. به دکتر ارتوپد هم گفتم ولی او گفت که شما باید مرا ببینید!
-  بله! ایشان برایم نوشته اند که علت اصلی درد پاهای شما سر پا ایستادن زیاد است! درسته؟       
-  بله درسته. من می‌ایستم و با دوستم که یک آقای محترم است، کتاب می‌خوانیم و بعد که او می‌رود، گنجشک‌های درخت چنار را می‌شمارم.
- خب! کتاب را معمولاً نشسته می‌خوانند. شما هم بهتر است بنشینید کنار دوستتان و با هم کتاب بخوانید، ولی گنجشک‌ها را چرا می‌شمارید؟ علت خاصی دارد؟
زن با هیجان گفت:
- اگر بنشینم، دیگر کتاب را نمی‌بینم. آخر دوستم پایین پنجره‌ی خانه‌‌ی من روی یک نیمکت چوبی زیر سایه‌ی یک درخت چنار می‌نشیند و من هم از قاب پنجره می‌ایستم و با هم کتاب را می‌‌خوانیم!
دکتر روانشناس با تعجب نگاهی به زن انداخت و گفت: 
- از آن فاصله شما چیزی می‌بینید؟ 
زن خودش را جلو کشید و انگار که بخواهد یک راز بزرگ را با کسی درمیان بگذارد، آهسته گفت:
- چشم‌های من بسیار تیزبین است دکتر!
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
- و گنجشک‌ها؟ آن‌ها را چرا می‌شمارید؟
زن آهی کشید و گفت: 
- خدا گنجشک‌ها را خیلی دوست دارد، مگر شما این را نمی‌دانید؟ من هر روز گنجشک‌ها را می‌شمارم و تعدادشان را توی یک دفترچه یادداشت می‌کنم، به دوستم قول داده‌ام حساب آن‌ها را داشته باشم. بچه که بودم پدربزرگم برایم اسمارتیز می‌خرید و می‌گفت اگر قوطی اسمارتیزها را خالی کنم و آن‌ها را بشمارم و دوباره سرجایش بریزم‌، زیادتر می‌شوند. او راست می‌گفت و من هر وقت این کار را می‌کردم آنقدر تعدادشان زیاد می‌شد که دیگر توی قوطی جا نمی‌گرفتند. حالا هم من هر روز گنجشک‌ها را می‌شمارم تا تعدادشان بیشتر شود.
و انگار که فلسفه‌ی مهمی را بیان کرده باشد، دست به سینه و با لبخند پیروزمندانه‌ای به پشتی صندلی تکیه داد و خیره به چشمان دکتر روانشناس منتظر ماند تا او حرف‌هایش را تایید کند. 
- این عالی است، من نمی‌دانستم و ممنونم که مطلب به این مهمی را به من گفتید و اما ممکن است بگویید  موضوع کتابی که با دوستتان می‌خوانید چیست؟
زن با خوشحالی گفت:
- معلوم است،  یک داستان عاشقانه.
دکتر بلافاصله گفت:
- چه خوب! می‌توانید تا این جای داستان را که با دوستتان خوانده‌اید برایم تعریف کنید؟
زن صندلی‌اش را جلو کشید و خودش را به میز نزدیک کرد و با نگرانی گفت:
- نه، نمی‌توانم.
- چرا؟
- چون تمام داستان را فراموش کرده‌ام.
دکتر نگاهی به زن انداخت و در صندلی راحتی فرو رفت و با مهربانی گفت:
- از آن مرد برایم بگویید، از دوستتان.
زن نگاهی به پروانه‌های زرد روی پرده‌ی کرم رنگ پشت سر دکتر انداخت و گفت:
- از کدام مرد؟
- همان مردی که پایین پنجره‌ی خانه‌ی شما روی یک نیمکت چوبی می‌نشیند و با هم رمان می‌خوانید!
زن همانطورکه به پروانه‌ها چشم دوخته بود بدون توجه به سوال دکتر، پرسید:
- شما می‌دانید چند پروانه روی پرده‌ی اتاقتان هست؟
دکتر برگشت و نگاهی به پرده انداخت و گفت:
- نه! من تا به حال آن‌ها را نشمرده‌ام.
- ولی من همه‌ی آن‌ها را شمردم و چند‌تایی را هم که لای چین پرده دیده نمی‌شدند، به تعدادشان اضافه کردم، شما شصت و هفت پروانه دارید آقای دکتر.
دکتر دوباره در صندلی چرمی‌اش فرو رفت و دستی به چانه‌اش کشید و گفت:
- ممنونم که آن‌ها را شمردید، حالا از دوستتان بگویید. از آن مرد که با هم رمان می‌خوانید.
زن با هر دو دست شروع کرد به مالش دادن پاهایش و در همان حال و بدون این که نگاهی به دکتر بیاندازد گفت :
- شما کدام مرد را می‌گویید؟ من فقط گنجشک‌ها را دوست دارم و پروانه‌ها را. گنجشک‌های درخت چنار زیر پنجره‌ی خانه‌ام و پروانه‌هایی که رنگشان زرد است و روی پرده‌های کرم رنگ می‌‌نشینند و از آن دوست شما هم متنفرم که بچه قورباغه‌ها را قورت می‌دهد ولی خوشحالم که شکم گنده‌ای دارد. من فقط پاهایم درد می‌کند و دلم می‌خواهد پنجره‌های خانه‌ام هیچ لکی نداشته باشند، شما به من بگویید چکار کنم تا درد پاهایم خوب شود؟ خواهش می‌کنم.
دکتر چشم دوخته بود به زن که معصومانه پاهایش را مالش می‌داد و بعد روی برگ نسخه چیزهایی نوشت و به زن گفت:
- این داروها را طبق دستور مصرف کنید و اما می‌خواستم بدانم طرح پرده‌ی خانه‌ی شما چیست خانم؟
زن از مالش پاهایش دست کشید و با تعجب نگاهی به دکتر کرد و مثل کسی که متهم به انجام کار ناشایستی شده و باید پاسخگو باشد، گفت: 
- دکتر! پنجره‌های خانه‌ی من پرده ندارد ولی باورکنید من هر روز لکه‌ها را پاک می‌کنم. 
دکتر که اضطراب و نگرانی زن را دید، با آرامش به او گفت: 
- نه! نه! مهم نیست و چرا شما اینقدر نگران لکه‌ها هستید؟ 
زن با تعجب معصومانه‌ای رو به دکتر کرد و پرسید: 
- یعنی شما نمی‌دانید که چقدر لکه‌ها بی‌رحم هستند؟ شما حتماً می‌دانید، می‌دانید که لکه‌ها می‌خواهند مرا از دوستم دور کنند، وقتی لکه‌ها پاک می‌شوند من به دوستم نزدیک‌تر می‌شوم، چطور شما که یک   دکتر هستید این موضوع مهم را نمی‌دانید؟
جمله‌ی آخر را زن با بغضی آشکار بیان کرد و دکتر که اضطراب و هراس او را دید، بلافاصله گفت: 
- معلوم است، معلوم است که من می‌دانم چرا لکه‌ها باید هر روز پاک شوند، فقط فراموش کرده بودم. به طور قطع لکه‌ها که پاک می‌شوند شما دوستتان را بهتر می‌بینید.
زن خودش را به جلو کشید و مثل اینکه بخواهد جمله‌ی ناتمام دکتر را کامل کند، گفت: 
- و به او نزدیک‌ترمی‌شوم.
دکتر که احساس کرد موفق بوده و توانسته آرامش زن را به او برگرداند با خوشحالی جمله‌ی او را تکرار کرد و گفت:
- بله و به او نزدیک‌تر می‌شوید.
دکتر از روی صندلی چرمی بلند شد و روبروی پنجره ایستاد و خیره ماند به پروانه‌های زرد روی پرده. با خود فکر کرد در اولین فرصت پروانه‌ها را خواهد شمرد. در همان حال دکتر ارتوپد را مجسم کرد با قورباغه‌‌ای که توی شکمش شنا می‌کند، از تجسم آن صحنه خنده‌اش گرفت و پیش از اینکه رویش را برگرداند لب‌هایش را جمع کرد و نگاهی به زن انداخت که چشم دوخته بود به پروانه‌ها. زن زیبا بود، بلند قد با چهره‌ای گندمی، چشمانی به رنگ عسل و یک بینی خوش‌تراش و گونه‌هایی برجسته. مانتوی قهوه‌ای ساده‌ای پوشیده بود و روسری‌اش که هم‌رنگ چشمانش بود و آرایش ملایمش، چهره‌اش را معصوم‌تر نشان می‌داد. می‌دانست که بیشتر از این نباید از زن بپرسد و ادامه‌ی گفت‌و‌گو بیهوده است، فقط دنبال راهی بود تا بتواند زن را به آرامش برساند و او را از توهمات پیچیده‌اش نجات دهد. دوباره برگشت و نگاهی به پرده‌ها انداخت. پرده‌هایی که همین اواخر همسرش آن‌ها را انتخاب کرده بود. ناگهان فکری به خاطرش رسید و رو به زن کرد و گفت:
- می خواهم به شما بگویم که پروانه‌های زرد رنگی که روی پرده‌های کرم رنگ هستند می‌توانند کاری کنند که پاهای شما هرچه زودتر خوب شود و بعد به پرده اشاره کرد و گفت: از این طرح پارچه در راسته‌ی پرده فروش‌ها بسیار است و البته من می‌توانم آدرس دقیق مغازه‌ای که این طرح پارچه را دارد، از همسرم سوال کنم و به شما بگویم، همین امروز برای خریدن و دوختن پرده اقدام کنید و آن را به پنجره‌های خانه‌تان آویزان کنید، مطمئن باشید با این کار درد پاهایتان به مرور بهتر خواهد شد.  

 
****************
زن روی مبل چرمی سیاه، روبروی پرده‌ی کرم رنگ نشسته بود و فکر می‌کرد چقدر پروانه‌های زرد برای بهبود بیماری واریس مفیدند و با خودش فکر می‌کرد، ای کاش همه‌ی مردها شکم‌های گنده داشته باشند و چقدر خوب است که آدم هر روز لازم نباشد لکه‌ها را با آب دهانش پاک کند.
آخرین جرعه چای را سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت۱۰ صبح بود، ناگهان با هراس از جایش بلند شد و خودش را به پنجره رساند، بیرون پنجره را نگاه کرد و وحشت‌زده به عقب برگشت. چنگ زد میان موهایش و با عجله پارچه قرمز رنگ را خیس کرد و پرده را کنار زد و با شدت شروع کرد به پاک کردن شیشه‌ها و مرتب با نگرانی زیر درخت چنار را نگاه می‌کرد و گاهی ناامیدانه خیره می‌ماند به نیمکت چوبی. مستأصل شده بود اما به یکباره مانند دانشمندی که کشف تازه‌ای کرده باشد، شروع کرد به کندن پرده‌ها و دوباره پشت شیشه پنجره ایستاد و نفس عمیقی کشید و با لبخند دست راستش را آرام روی شیشه‌ی پنجره گذاشت.
آباژور زرد قدیمی را روشن کرد. روی کاناپه‌ی چرمی سیاه دراز کشید و پرده کرم رنگ را روی خودش انداخت و پاهایش را جمع کرد و مچاله شد زیر پروانه‌های زرد و با خودش فکر کرد، حالا پروانه‌ها به او نزدیک‌ترند و درد پاهایش زودتر خوب می‌شود. چشم هایش را بست و آرام خوابید. ■

 
مینا هژبری
۹۹/۰۹/۰۴
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه

داستان کوتاه

مینا هژبری

پنجره

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png