داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات

ص 168 خط نخست  کتاب ادبیات داستانی بلند  عاشقانه های حلق آویز   شین براری 

  [] چه تلخ نگاهم میکرد،  در ضلع سوم کافه ای دنج و قدیمی....    آری... خودمم خوب میدانم،   او از من و این سالهای دوری  شاکی است،   بهاره شاکی بود و رنجیده خاطر و پریشان حال،  چیزهایی را بریده  بریده  و  بی سر و ته زیر لبی زمزمه میکرد،   زمزمه وار متلک میگفت،  قر قر میزد  ،   نمیدانستم چه میگوید،  خودش نیز همینطور....   او فقط دلخور بود  و من لپ ناگفته ی مطلبش را بخوبی میفهمیدم،   و چکیده ی تمام جملات نصفه نیمه اش این بود که؛  

چرا   این سالهای دو رقمی، در کنارش نماندم؟  

لابد باز میخواست مانند دوران دانشجویی،  عجولانه نتیجه گیری کند و بگوید پس من رفیق خوبی نیستم،...

من جواب تمام اینها را در آستین داشتم، آنقدر واضح و عیان بود که حتی خودش نیز بخوبی میدانست، و فقط از سر عادت و یا شایدم از سر شرمندگی بود که داشت دست پیش را میگرفت تا پس نیفتد..... 

در پاسخ تمام  حرفهایش کافی بود که من یاد آور شوم که او بوده که در عهد و پیمان مان  بدعهدی و بی وفایی کرده بود،   او بود که بی هیچ دلیلی مرا گذاشته بود و رفته بود.....   

او میپنداشت که من دیگر عاشقش نیستم، 

 و من جوابی برای این تصور غلطش داشتم  همچنین حرفهای مهم تر از این حرفهای کلیشه ای نیز،  برای گفتن داشتم

من عاشقش بودم و من حرفهایی ارزنده و سرنوشت ساز در پشت سکوتم داشتم،  من یک دنیا احساس برای عرضه به او داشتم 

،  اما توانِ ابراز آنان را .. افسوس...نه!..   1 

براستی که حرفی داشتن برای گفتن،  و نگفتن،  در خود نهفتن،  درد بزرگی ست،  وقتی که در این وقت تنگ،  و کنج کافه ی بیرنگ،  گوش شنوایی برای شنیدنش،  و یا  مجال گفتنش نباشد...


___من او را دوست داشتم،  بسیار بیشتر از  خودم. 

که بگویم؟ چطور اما؟  با این همه کوله بار پر شده از غرور چه باید کرد آن وقت؟  اصلا او شایسته ی آگاه شدن از این احساسم هست یا که نه؟ از کجا معلوم با گفتنش  همه چیز بدتر نشود؟  خب قانونش را که همه خوب بلدیم،   اینگه  اگر  دوستش داری، باید نگی.  میزاره میره تا بگی....  آه  خدایا  ،  کاش میشد بشکلی دیگر این پیام را میرساندم و یا این حقیقت را آشکار میکردم  تا  لااقل نیازی به زبان آوردنش نباشد ....  

و  حسی داشتن و نگفتن،  در خود نهفتن،  دردی به مراتب عمیق تر  از شکست عشقی ست   آنگاه که توان ابراز نباشد 


صفحه 169. خط دوم 

بهار؛ اگر دوستم داشتی و اگر واقعا دوست خوبی برام بودی ،  میبایست  همیشه هوامو میداشتی.....  نه اینکه..... هرچند،   حق داری، من دارم چرت و پرت میگم،   چون خب این من بودم که ولت کردم و رفتم،    خب تو چطور میتونستی باز کنارم باشی  وقتی که خودم  رهات کرده بودم....  شرمنده ام از اینکه دختر بدی بودم ،  الانم دارم  یه کوچولو خجالت میکشم بخدا.... اینهاش... نیگاه کن  .... ببین مثلا الان دارم زیر چشمی هم  خجالت میکشم،  هم  تو رو  ورانداز میکنم  ...  

__من از شدت لوس بودنش خنده ام میگیرد،هنوز هم  جدی و شوخی را با هم قاطی میکند... من به سالهای سختی که پس از رفتنش گذرانده بودم فکر میکردم و غمگین ترین  احساس آن لحظه ی کاینات بودم. 

بهاره ؛  چی شد؟  چرا یهو رفتی توی لَک؟      چیزی بگو خب..

  __نتوانستم حرفی از میان ناگفته هایم بگویم  ولی همراه آه، بغض،و اشک با خودکار قرضی و جوهرداده ی  آبی بروی تکه کاغذ زیر دستم در کافه ی غمگرفته و سیه دود شده ی پاییزی نوشتم ؛  ​​​​​3  

زیباترین حکمت دوستی  به یاد هم بودن است،  نه در کنار هم بودن... 


صفحه 174  عاشقانه های  حلق آویز  

او قهوه ی تلخش را آنقدر شیرین میشناخت که یک نفس و ناغافل سر کشید و گفت ؛ باغ محتشم تنها در تب داغ و پرعطش تابستان زیباست.. ،  و من اما...  قهوه ام را با تلخی اش میشناختم و تن لخت و عریان باغ محتشم را در غروب غم افزای خزان خورده میپرستیدم،  البته  بعد خدا و بعد چشمانش.  آه.....    


 او گلایه داشت،  شکوِه و رنجیدگی های کهنه و ممتدی که یک پس از دیگری به یادش می آمد و او به ناگاه لحنش را سرد و  طلبکارانه میکرد و میگفت؛  تو اگه دوستم داشتی  بایستی منو به دست می آوردی و تصایبم میکردی   تا مال تو باشم... 

و من بیصدا به عمق بی تجربگی هایش خیره مانده بودم و در جستجوی یک پاسخ برای این پرسش که او چرا میپندارد   من و خودش  یک ملک یا  شی زینتی هستیم و به مالک محتاجیم و باید دیگری را تحت  مالکیت خود در آوریم یا به ملک و تحت اختیار دیگری در آییم؟    دلم میخواست به او بگویم ؛     4   

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت و مالکیت بدترین شکل،  دوست داشتن است...

 


صفحه 184 خط سوم از کتاب   عاشقانه های حلق آویز


گفت ؛ از پشت شیشه ی بخار گرفته  نتونستم ببینمش ولی صداش رو واضح شنیدم و سایه ای مبهم از شکل و پیکر زیباش رو در  پنجره ی کِدر و مات  سالن دیدم  

__جدی میگی بهاره جان؟ یعنی  واقعا مرغ امین " بودش؟ صداش رو شنیدی؟

 بهاره با هیجان و چشمان منبسط گفت؛ آره،   ظاهرش شبیه سیمرغ بود،  شایدم کمی شبیه طاووس،    صداش رو کاملا به یاد دارم که پشت سر هم میگفتش و تکرار میکرد؛ امین   آمین... آمین

و اونجا بود که یادِ جمله ی مامان نسرین افتادم که همیشه میگفتش   باید حرفهای مثبت و خوشخبر و خوشبین و موفقیت آمیز به لب داشته باشیم چون ممکنه که هر لحظه  از بالای سرمون  پرنده ی افسانه ای مرغِ امین  در حال آمین گفتن و پرواز باشه و بی اختیار حرفهامون با لطف  اون تعبیر بشه....   

___ خب بعدش چی شد؟ تعریف کن ببینم؟ چیکار کردی؟ چی گفتی؟   خب اون لحظه که شنیدی داره میگه  آمین  آمین ... چه آرزویی به زبون آوردی بهاره؟

و بهاره با بی خیالی  گفت؛

 وااا!  چه توقعی داری از ادماا؟!   من اون لحظه اصلا آمادگی نداشتم واسه آرزو کردن،  لااقل میبایست  یک هفته ای قبل تر  بهم خبر میدادن تا بخوام فکرام رو جم و جور کنم و یه آرزویی  انتخاب کنم،   در ضمن  اون لحظه صدای مرِغ آمین رو  بسختی تونستم هِجٰی کنم و بفهمم که داره چی رو تکرار میکنه.. 

___من از اینکه بهاره هنوز در سی و سومین تقویم از زندگیش  مث چهارده سالگی اش فکر میکنه  غرق حیرت شدم و دلم میخواست که میتونستم بهش یاد بدم تا ؛  

خوب گوش کردن رو یاد بگیره.. چون فرصت ها بسیار آهسته در میزنند و دیر به دیر می آیند و سریع از پشت درب بخت و اقبالمان میروند ،  پس نباید هرگز برای خوشبختی به استخاره نشست....  


 

 

صفحه 189  کتاب  عاشقانه های حلق آویز  از  نویسنده ؛ شین براری    

بهاره با حالتی نمایشی و اغراق آمیز گفت ؛ من این روزا هیچ اتفاقی در زندگیم رخ نمیده،  و همه چیز زیادی شاد و ارامه ،   البته اینها همگیش دسترنج زحمات خودمه  چون تصمیم های مهمی گرفتم 

____من از ته دل ایمان دارم که بهاره داره چرت و پرت میبافد  و باز همچون دوران نوجوانی  دسته گلی به آب داده و در بحران و چاله افتاده اما از سر  خوش باوری و  بی منطقی و رویابافی های کودکانه اش   بغلط میپندارد که همه چیز آرام و شاد است.   از اندیشه هایی اینچنین و مرور ناخواسته ی حماقت های پر تعداد دوران نوجوانی اش بی اختیار  خنده ام گرفت و با وجود اینکه خودم را کنترل کردم ولی باز  یک لبخند معنادار به لبم ماسیده شد  و نگاهم را از نگاهش ربودم تا مبادا بفهمد به او میخندم و او که مشغول حرف زدن بود  ،  انتهای جمله اش را جویده جویده قورت داد و ناتمام رها کرد تا با اخم به من خیره شود و با مکثی کوتاه و لحنی اعتراضی بگوید؛  

بله؟  بله؟ خوشم باشه! به من داشتی میخندیدی؟ کجاش خنده داشت؟ بگو ما هم بخندیم.  چرا میخندی؟ کسی تو رو  نازت داده که خوش اومده؟  

___من لبخندم را قورت دادم و کمی اخم کردم تا ظاهری جدی داشته باشم و گفتم ؛      6  

اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهت نبود ، باید بفهمی که راه را اشتباه رفته ای بهاره جان . . .


 

صفحه 195 خط سوم  

 اولش خیلی ذوق زده شدم و به سارا گفتم،  و تا یک هفته قبل از مصاحبه واسه استخدام بعنوان مهماندار هواپیما ،  کلی احساس خوشبختی داشتم،   و هیچ حدس هم نمیزدم که سارا آدم حسودی باشه و از موفقیت کاری و پیشرفتم   حسادت کنه و بخوادش زیراب منو بزنه و برام چاه بکنه،   تا اینکه روز مصاحبه  از من سوال شد  انگیزه ات برای  بدست آوردن چنین موقعیت شغلی (مهماندار هواپیما) چی هستش؟ 

و من هم گفتم که از مدل مقنعه ی مهماندار ها خوشم می اومده،  خواستم منم از این  مقنعه ها سر کنم.... 

یهو  مسول و سرپرست پذیرش و ریاست منابع انسانی و تمام پرسنل و  کارمندا بعد شنیدن این جوابم  زدند زیر خنده  و  منو رد کردند و من  پذیرفته نشدم....  کلی غصه خوردم بخداااا   ببین واسه همین غصه خوردن ها ست  که الان  یکم اضافه وزن دارم ،    به  جان  سارا اگه دروغ بگم.. خخخخ   

___من با شناخت کاملی که از شخصیت  بهاره دارم  برام عادیه که چنین پاسخ ابلهانه ای رو  توی  مصاحبه ی شغلی  بیان  کنه ،   ولی دلم میخواست  بهش  یاد  بدم  که  ؛    

وقتی از شادی به هوا میپره ، مواظب باشه تا کسی امثال سارا،   زمین رو از زیر پاهاش  نکشه . . .


صفحه 213  پاراگراف اول  

بهاره با بی ریاحی گفت؛ اون موقع که مربی مهدکودک بودم  تمام اولیا بچه ها  با من در تعامل و معاشرت بودند و تمام بچه های مهدکودک منو خاله صدا میکردن یه جورایی احساس میکردم که  آدم  مهمی هستم و از زندگیم حس رضایت درونی بیشتری داشتم،  اما وقتی رفتم واسه بهزیستی و کارهای عامه منفعه و جزو نیروهای داوطلب به طرح های مختلف  اعزام میشدم،  حس دیگری داشتم که اون هم برام از تجربه های خوبی هست که طی دوازده سال دوری از تو،   تجربه اش کردم،   ولی نمیتونم بگم که کدوم یکی حس رو بیشتر دوست داشتم ،   چون آخه هر دوتا  خوب  بودند 

___ من دلم میخواست به بهاره یاد بدم که ؛  8 

مهم بودن خوبه ولی خوب بودن خیلی مهم تره . . .

 


  بهاره کمی با تردید گفت؛  نمیدونم والا،  گاهی از بس مامان نسرین بهم گیر میده و میگه بکن، نکن، بخور، نخور، ببر، نبر،  نپوش، بپوش،  برو، نرو ،   که  از  این سیستم و ساختار جامعه و یا معیار های سنتی و  احترام محور  که  سبب میشه بچه زیر سلطه ی والدینش باشه  خسته میشم  و  دلم میخواد  که آزاد و رها  سوی  رسیدن به ارزوهام  حرکت کنم  ....   نمیدونم میفهمی منظورم رو یا که نه !؟   داری  با  گربه بازی میکنی؟    یا که نازش میدی؟  وااای  بدم  میادش ش ش 

____میدونم که حتی بهترین جملات مشکل گشا  و یا حتی رمز سعادتمندی رو به بهاره بگم ،  اون  توجهی نمیکنه و یه گوشش  دره  یکی  دروازه...   وگرنه  دلم میخواست الان بهش توضیح بدم که ؛  9 

بهاره جون ،  فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده ، ممکن است آزاد باشد،    ولی راه به جائی نخواهد برد . . .

 


 

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png