داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۱۵ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۸

سرقت

وقتی وارد شد کیفش را در دست داشت. ایستاده بر زمین، در حالیکه حوله ‌ی حمام را دور خود پیچیده بود و حوله نمناکی را در یک دست به زمین می‌ کشید، گذشته‌ ی نزدیک را در ذهنش مرور کرد و همه چیز را به وضوح به خاطر آورد. بله، بعد از خشک کردن کیف با دستمال قفلش را باز کرده و محتویاتش را روی نیمکت پخش کرده بود.
می‌خواست سوار قطار هوایی شود و طبعاً به داخل کیفش نگاه کرد تا اطمینان یابد پول کرایه را دارد و خوشحال شد وقتی چهل سنت در جیبک پول خرد پیدا کرد. تازه کرایه اش را با وجودی که کامیلو عادت داشت تا بالای پله‌ ها همراهی ‌اش کند و پیش از آن که دستگیره را بچرخاند سکه ‌ای در ماشین بیندازد و بعد او را با تعظیم به جلو براند، خودش می‌ پرداخت. کامیلو با مجموعه‌‌ ی نسبتاً کاملی از این آداب کوچک و مؤدبانه مشکلات بزرگ ‌تر و پردردسرتر را نادیده می ‌گرفت.
با او در زیر شرشر باران تا ایستگاه پیاده رفته بود، برای این‌ که می‌ دانست به اندازه خودش بی ‌پول است، و هنگامی ‌که برای گرفتن تاکسی پافشاری کرده بود، محکم در پاسخش گفته بود: «می ‌دانی که به هیچ ‌وجه امکان ندارد.» کامیلو کلاه تازه ‌ای به رنگ زیبای بیسکویتی به سر داشت، از آن‌ جا که هرگز به فکرش نمی ‌رسید چیزی به رنگ قابل استفاده‌ تر بخرد، کلاه را برای اولین بار سرش گذاشته بود و حالا باران داشت خرابش می‌ کرد. با خود ‌اندیشید: «اما این وحشتناک است، از کجا یکی دیگر پیدا کند؟» آن را با کلاه‌ های ادی مقایسه می ‌کرد که همیشه به نظر می‌ رسید دقیقاً هفت ساله‌ اند و انگار از عمد در باران رها شده‌ اند و حالا با بی‌ قیدی و به طور اتفاقی روی سر ادی قرار گرفته ‌اند. اما کامیلو خیلی متفاوت بود، اگر کلاه کهنه ‌ای به سر می‌ گذاشت، به شدت کهنه به نظر می ‌‌آمد و این روحیه‌ اش را خراب می ‌کرد. اگر نگران نبود کامیلو بد تعبیر کند، وقتی خانه‌ ی «تورا» را ترک کردند به او می‌ گفت: «برو خونه، خودم می ‌تونم تنهایی به ایستگاه برم.»، اما کامیلو در به جا آوردن این آداب کوچک تا به آخر اصرار داشت.
کامیلو گفت: «نوشته‌ اند تا آخر شب باید باران بخوریم، پس بگذار با هم باشیم.»
در پای پلکان ایستگاه لحظه ‌ای پا به پا کرد -مهمانی کوکتل خانه «تورا» را با هم به خوبی برگزار کرده بودند- پس گفت: «کامیلو لااقل لطف کن با این وضعیتی که داری پله‌ ها را بالا نیا، چون بلافاصله باید دوباره پایین بری، و این طوری حتماً گردنت را می ‌شکنی.»
کامیلو سریع سه بار تعظیم کرد، اسپانیایی ا‌‌ست، و جست و خیزکنان به درون باران و تاریکی جهید.
به تماشایش ایستاد زیرا او جوانی بسیار دلپذیر بود، و اندیشید فردا صبح با نگاهی دقیق به کلاه ضایع شده و کفش‌های نم‌ کشیده ‌اش احتمالاً او را علت بدبختی خود خواهد دانست. همان ‌طور که نگاهش می‌ کرد، کامیلو در دورترین گوشه ایستاد، کلاه را از سر برداشت و زیر کتش پنهان کرد. احساس کرد با دیدن این صحنه به کامیلو خیانت کرده، چون کامیلو حتی از فکر این‌ که او ظن ببرد که می‌ خواسته کلاهش را نجات دهد، احساس حقارت می ‌کرد.
صدای راجر را پشت سرش در میان شُرشُر بارانی که روی سایبان ایستگاه می‌‌ خورد شنید، می‌خواست بداند در این وقت شب، او بیرون در باران چه می ‌کند و آیا خودش را با اردک اشتباه گرفته؟ جریان آب از صورت دراز و خونسردش سرازیر بود و روی سینه ‌اش قُلپٌه‌ ی گردی درست کرده بود: «هت، بیا، بهتره یک تاکسی بگیریم.»
در بازوی راجر که دور شانه‌ اش انداخته بود جا گرفت، و نگاهی سرشار از یک رابطه دوستانه و قدیمی به هم  کردند، بعد از پنجره به بیرون که باران شکل و رنگ همه چیز را از پسش تغییر می ‌داد نگاه کرد. تاکسی مارپیچ میان ستون‌های پل‌ های قطار هوایی می ‌راند، سر هر پیچ اندک ترمزی می ‌زد، و او گفت: « هر چه بیشتر ترمز می‌ کنه احساس آرامش بیشتری می ‌کنم، پس باید واقعاً مست باشم.» راجر گفت: «حتما مستی، این پرنده یک آدمکش زنجیری ا‌ست، و من هم بدم نمی ‌آمد با یک کوکتل الان مست بودم.»
در تقاطع خیابان چهلم و ششم پشت چراغ راهنمایی توقف کردند، و سه پسر از برابر تاکسی گذشتند. زیر نور چراغ ‌های گرد مترسک‌ های سرخوشی بودند، همه باریک و همه کت و شلوارهای زرق و برقی و کراوات‌های شاد به تن داشتند. چندان هوشیار به نظر نمی ‌رسیدند و لحظه‌ ای تلو تلو خوران در مقابل ماشین ایستادند و بحثی میانشان درگرفت. به سوی هم خم شدند گویی خود را آماده آواز خواندن می‌ کردند و اولی گفت: «وقتی عروسی کنم، فقط برای این نیست که عروسی کنم، برای عشقه، می ‌فهمید؟» و دومی گفت: «اوه، برو این‌ها رو به اون بگو» و سومی صدایی مانند جغد در آورد و گفت:« مرده‌ شورشو ببره؟ کی اونو داره؟» و اولی گفت: «آه، خفه شو جونی، یه عالمه دارم.» بعد هر سه فریاد کشیدند و در حالی که به پشت اولی می‌زدند و به این طرف و آن طرفش می ‌کشاندند، به زحمت عرض خیابان را طی کردند.
«دیوانه» راجر گفت: «دیوانه ‌های زنجیری.»
دو دختر در بارانی‌های کوتاه و شفاف، یکی سبز، یکی قرمز، سرها در جهت باران، لغزان از کنارشان گذشتند. یکی به دیگری می ‌گفت: «آره، همه چیز رو در موردش می ‌دونم. اما من چی؟ تو همیشه غصه اونو می ‌خوری...» و با پاهای شبیه پلیکانشان که به جلو و عقب پرتاب می ‌شد، به سرعت گذشتند.
تاکسی ناگهان عقب زد و بعد دوباره به جلو رفت، و بعد از مدتی راجر گفت: «امروز یک نامه از استلا داشتم، بیست و ششم برمی‌ گرده خونه، فکر می‌کنم فکرهاشو کرده و همه چیز روبه‌ راهه.»
«من هم امروز یک همچین نامه‌ ای داشتم. باید برای خودم تصمیم بگیرم. فکر می‌ کنم وقتشه که تو و استلا قطعی‌ ش کنید.»
هنگامی ‌که تاکسی در گوشه کوچه پنجاه‌ و سه غربی توقف کرد راجر گفت: «اگه ده سنت بدی من بقیه‌ شو دارم.» پس او کیفش را باز کرد و یک سکه ده سنتی به راجر داد و راجر گفت: «کیف خوشگلیه.»
-«کادوی تولده، و دوستش دارم، نمایشگاهت چطور پیش می‌ ره؟»
-«اوه، هنوز به ‌راهه، فکر کنم. نزدیکش نمی‌ رم. هنوز چیزی به فروش نرفته. منظورم اینه که چه بخواهند یا نه می ‌خواهم همین ‌جوری ادامه بدم. دیگه حوصله بحث ‌اش رو ندارم.»
-«مسئله فقط سر برگزاری‌ شه، مگه نه؟»
-«برگزاریش مشکل‌ ترین قسمت ‌شه.»
-«شب به خیر راجر.»
-«شب به خیر. باید یک آسپرین بخوری و وان آب گرم بگیری، ظاهرت می ‌گه قراره سرما بخوری.»
-«باشه.»
با کیف زیر بغلش به طبقه بالا رفت و در پاگرد اول بیل صدای قدم‌هایش را شنید و کله ‌اش را با موهای آشفته و چشم‌‌ های قرمز بیرون کرد و گفت: «تورو به خدا قسم بیا تو و یک چیزی با من بنوش. خبرهای بدی داشتم.»
بیل به پاهای خیس او نگاه کرد و گفت: «کاملاً خیس شده‌ ای.» با هم دو گیلاس نوشیدند ضمن این که بیل تعریف کرد چطور کارگردان، نمایش‌ نامه‌ اش را بعد از دو بار تغییر بازیگر‌ها و سه بار تمرین، کنار گذاشته است. «بهش گفتم من نگفتم شاهکاره گفتم نمایش خوبی می‌ شه. و او گفت، کار نمی ‌کنه، متوجه می ‌شی؟ یک دکتر لازم داره. گیر افتادم، به ‌کل گیر افتادم.»
بیل این‌ها را گفت و نزدیک بود باز گریه کند. گفت: «داشتم گریه می‌ کردم، تو فنجونم» و پرسید آیا او متوجه هست که ولخرجی‌ های همسرش چطور خانه خرابش می ‌کند. «براش هر هفته تو این وضع زندگی غم‌ انگیزم ده دلار می‌ فرستم، در واقع مجبور نیستم. تهدیدم می‌ کنه اگر نفرستم می ‌اندازم زندان، اما نمی‌ تونه این کار رو بکنه. خدایا، حالا که این‌ طور با من رفتار می ‌کنه بگذار این کار رو هم بکنه! هیچ حقی برای گرفتن نفقه نداره و خودش هم اینو می ‌دونه. همه‌ ش می ‌گه برای بچه می ‌خواد و من همه ‌ش می ‌فرستم چون دلشو ندارم ببینم کسی رنج می ‌کشه. برای همین قسط های پیانو و ویکترولا این همه عقب افتاده.»
به بیل گفت: «خب، از طرف دیگه این خیلی قالی قشنگیه.»
بیل همان ‌طور که بینی ‌اش را می ‌گرفت به قالی خیره شد. گفت: «از مغازه ریچی به قیمت نود و پنج دلار خریدمش. ریچی گفت یک موقعی به ماری درسلر تعلق داشته، و هزار و پانصد دلار می ‌ارزید، اما یک جاش سوختگی داره، زیر نیمکته. می ‌تونی رو دستش بزنی؟»
گفت: «نه.» به کیف خالی ‌اش می ‌اندیشید و این ‌که تا سه روز دیگر نمی ‌توانست انتظار چک دستمزد آخرین مقاله ‌اش را بگیرد، و اگر یک پیش پرداختی نکند توافقش با رستوران واقع در زیر زمین هم چندان به طول نخواهد انجامید. گفت: «وقت این حرف‌ها نیست. اما امیدوار بودم  تا حالا اون پنجاه دلاری را که برای صحنه پرده سوم من قول داده بودی، داشته باشی. حتی اگر اجرا نشه. قرار بود با پیش پرداختی که گرفتی سهم منو به هر حال بپردازی.»
بیل گفت:«یا مسیح، تو هم؟» یک هق‌ هق یا سکسکه بلند تحویل دستمال نمناکش داد. «از همه چیز گذشته کار تو بهتر از مال من نبود. بهش فکر کن.»
گفت: «اما تو یک چیزی بابتش گرفتی. هفتصد دلار.»
بیل گفت: «یک لطفی کن، باشه، یک گیلاس دیگه هم بزن و همه چیز رو فراموش کن. نمی‌ تونم، می‌‌ فهمی، نمی‌ تونم. اگر می ‌تونستم می‌ کردم، اما می ‌بینی که در چه مخمصه‌ ای هستم.»
متوجه شد بی ‌آنکه بخواهد می‌ گوید: «پس فراموش کن.» قصد داشت در این مورد خیلی محکم باشد. باز هم نوشیدند بی ‌آنکه صحبت کنند، و دختر به آپارتمانش در طبقه بالا رفت.
آنجا حالا به وضوح به خاطر می ‌آورد، نامه را پیش از آن ‌که محتویات کیف را برای خشک کردنش خالی کند از آن درآورده بود.
نشست و نامه را دوباره خواند، اما جملاتی وجود داشت که پافشاری می ‌کردند چندین بار خوانده شوند، برای خودشان زندگی‌ جدا از بقیه داشتند، و هنگامی که کوشید جملات پس و پیش‌ شان را بخواند، با حرکت چشم‌ هایش حرکت کردند، و نمی ‌توانست از دست‌ شان بگریزد... «بیش از آن‌ چه بخواهم به تو فکر می ‌کنم...بله، حتی در موردت صحبت می ‌کنم... چرا این‌ قدر نگران خراب کردن بودی...حتی اگر می ‌توانستم الان ببینمت، نمی ‌دیدمت...این همه زشتی ارزشش را ندارد...آخرش...»
نامه را به دقت به رشته‌ های باریک پاره کرد و روی پنجره مشبک زغال‌ سنگ کبریت زد. فردا صبح زود هنگامی ‌که زن سرایدار در زد و بعد داخل شد، او در وان حمام بود، با صدای بلند گفت می‌ خواهد پیش از راه انداختن حرارت مرکزی ‌برای زمستان، رادیاتورها را امتحان کند. پس از این‌ که چند دقیقه‌ ای در اطراف اتاق چرخید، سرایدار بیرون رفت و در را با صدایی محکم بهم زد.
از وان بیرون آمد سیگاری از جیب کیفش بردارد. کیف آن‌ جا نبود. لباس پوشید و قهوه درست کرد و همان ‌طور که آن را می ‌نوشید کنار پنجره نشست. مطمئناً کیف را زن سرایدار برداشته بود، و بی‌ شک پس گرفتن آن بدون کلی هیجانِ مسخره غیرممکن بود. پس ولش. با این فکر در ذهن، هم‌ زمان خشمی عمیق و کشنده در خونش جاری شد. با احتیاط فنجان را وسط میز گذاشت و به آرامی به طبقه پایین رفت، سه رشته پلکان طولانی و یک راهروی کوتاه و یک رشته پلکان تیز کوتاه به طرف زیر زمین، جایی که زن سرایدار با صورتی پوشیده از غبار زغال سنگ کوره را به هم می ‌زد.
«ممکنه لطفاً کیفمو پس بدید؟ هیچ پولی توش نیست. کادو بوده و نمی‌ خوام از دست بدمش.»
زن سرایدار بی ‌آنکه پشتش را راست کند برگشت و با چشمانی براق و سوزان که نور قرمز کوره را باز می‌ تاباند، به او خیره شد. «منظورت چیه از کیفت؟»
گفت: «کیف پارچه ‌ای طلایی که از روی نیمکت چوبی اتاقم برداشتی، باید پسش بگیرم.»
زن سرایدار گفت: «به خدا قسم من به کیفت نظر نداشتم و به پیغمبر راست می ‌گم.»
«خب پس نگهش دار.» این را گفت اما با لحنی بسیار تلخ: «اگه این ‌قدر می ‌خواهیش نگهش دار.» و راهش را کشید و رفت.
به خاطر آورد که چطور هرگز هیچ دری را در عمرش قفل نکرده بود. بر اساس اصولی که به آن پایبند بود و مالکیت را برایش دشوار می‌ کرد، در برابر هشدارهای دوستان به گونه ‌ای متناقض به خود می‌ بالید که هرگز یک پنی هم از او دزدیده نشده، و حالا با تواضعی غم‌ افزا از این نمونه سفت و سخت که نشان می ‌داد باورهای عمومی و قوانین ثابت بدون خواست او روند زندگی‌ اش را تعیین می ‌کنند خوشحال بود.
در این لحظه حس کرد چیزهای با ارزش زیادی از او دزدیده شده است، مادی یا معنوی؛ چیزهایی گمشده یا شکسته به خاطر اشتباه خودش، چیزهایی که در زمان نقل مکان از خانه ‌ای جا گذاشته بود؛ کتاب ‌هایی که از او قرض گرفته شده بود و هرگز بازگردانده نشده بود، سفرهایی که برنامه ‌ریزی کرده بود و عملی نکرده بود، کلماتی که انتظار داشت به او گفته شود و هرگز نشنیده بود، و کلماتی که قصد داشت در پاسخ بگوید؛ انتخاب‌ هایی تلخ و جایگزین‌ هایی غیرقابل تحمل و بدتر از هیچ، و در عین حال اجتناب‌ ناپذیر؛ اندوه صبورانه و طولانی مرگ دوستی ‌ها و مرگ تیره و غیرقابل توضیح عشق‌ها، همه‌ی آنچه داشت و همه‌ ی آنچه از دست داده بود، با هم از دست رفته بود، و در این زمین لرزه‌ ی گمشده‌های به یاد آمده به ‌طور مضاعف از دست رفته بود.
زن سرایدار در حالی که کیف او را در دست داشت با همان چشمان سوزان براق در پله‌ ها دنبالش می‌ کرد. هنگامی که هنوز نیم دوجین پله با هم فاصله داشتند، زن سرایدار کیف را به طرفش دراز کرد و گفت: «به دل نگیرید. حتماً زده بود به سرم. گاهی می‌ زنه به سرم، قسم می‌ خورم، می ‌زنه به سرم. پسرم شاهده.»
پس از لحظه ‌ای کیف را گرفت و زن سرایدار ادامه داد: «یک خواهرزاده دارم که هفده سالش می‌ شه و دختر خوبیه و فکر کردم بدمش به اون. یک کیف خوشگل لازم داره. حتماً به سرم زده بود؛ فکر کردم شاید براتون مهم نباشه، شما چیزهاتون رو پخش می ‌کنین و به نظر می ‌رسه اهمیتی نمی‌ دین.»
گفت: «می‌خواستمش برای این ‌که یک نفر اونو بهم کادو داده بود...»
زن سرایدار گفت: «اگه اینو گم می‌‌ کردین یکی دیگه براتون می ‌خرید. خواهرزاده‌‌ ام جوونه و چیزهای خوشگل احتیاج داره، باید به جوونا امکان بدیم. مردای جوونی دنبالشن شاید بخوان باهاش ازدواج کنن. باید چیزهای قشنگ داشته باشه. این‌ها رو بد جوری الان احتیاج داره. شما یک زن بزرگید، شما امکاناتتون رو داشتید، باید بدونین چه حالی داره!»
کیف را به طرف زن سرایدار گرفت و گفت: «نمی ‌فهمی چی می‌ گی. بیا، بگیرش، نظرم عوض شد. واقعاً نمی‌ خوامش.»
زن سرایدار با نفرت به او نگاه کرد و گفت: «من هم دیگه حالا نمی‌ خوامش. خواهرزاده ‌ام جوون و خوشگله، احتیاج نداره به خودش برسه که خوشگل بشه، همین‌ طوری خوشگله! فکر کنم شما بهش بیشتر از اون احتیاج دارین!»
«در اصل واقعاً مال تو نبوده» این را گفت و رویش را برگرداند. «نباید طوری صحبت کنی که انگار من اونو از تو دزدیدم.»
زن سرایدار گفت: «از من نه، از اونه که دزدیدین.» و پله‌ها را پایین رفت.
کیف را روی میز گذاشت و با فنجان قهوه سرد نشست و اندیشید: حق داشتم از هیچ دزدی به جز خودم واهمه نداشته باشم که آخرش هیچ چیز برایم باقی نخواهد گذاشت.
کاترین آن پورتر
ترجمه: شهره شعشعانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۹/۰۹/۱۵
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png