داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۸

مدیوم


به نام تاری*


*تاری = اولین لقب حق تعالی

من در خودم موچاله شدم. _زخم خوردم و بیچاره شدم. _حال سرزمینی جدید یافته ام _سمت دیار مجازی _اسمش همبودگاه ست_من از زندگی بین آدمک ها خسته شدم._من به خودم پیچیدم و چیزی شبیه اسارت در پیله شدم._آیا پروانگی و رهایی چشم انتظاری ام را میکشد؟.._
آیا من در خودم گم شدم؟ کسی میگفت که من زخم خورده ی تقدیرم...
گفتمش باور کن که خودم بی تقصیرم _من اهل زار زدن نیستم _در پی یافتن پاسخم _واقعا ، این منه نهفته در من ، نشسته بر غم ، چیستم کیستم؟..


گنجشک کوچکی درون دلم مدام سخن میگوید . گاه عالم بیرون را میجوید _شوق رهایی دارد ._میگوید که فرجامش آزادیست._میگوید اهل دیاری غیر از این جهان خاکیست ..
گاه میخندم به او
چون لاف میزند
میگوید که تقدیرش پروانه شدن است .
_لابد دل کوچک من هم پیله ابریشمش است
_چه چیزها که نمیشنوم..... خنده ام میگیرد

_گاه میپندارم دیوانه ام.
_چون کسی را ندیدم که این حد محو روح درونش باشد
_مطیع نجوای بی صدای وجدانش باشد
من ادمی خاکی ام . نه خوب و نه انسان پاکی ام
منتها امان از دست این نجواگر بیصدا و خموش..
مگر میگذارد دست از پا خطا کنم
_مث خوره می افتد به جانم _روانم را پریشان میکند _بعد هر کار خطایی سریع علیه من دسیسه میکند
_با روزگار تبانی میکند و بلافاصله چوب کار خطایم را میخورم_انگاه او مجدد به حرف می اید و گوشزد میکند_تا بدانم که چرا چنین زخم خوردم _او گاهی مرا مانند یک اَبله فرض میکند
_مثلا هم اینک و در این لحظه به من میگوید؛

○خدا دوستت دارد و تو به او نزدیک تری

سپس تصحیح میکند که من چنین نگفتم

○چرا اشتباه مینویسی نجوایم را؟

□خب چه کنم؟ نجوایت بیصداست . و سخت است به واژه کشاندنش. خب چه گفته بودی مگر؟ مجدد بگو تا اصلاح کنمش.
○ نگفتم تو به خدا نزدیک تری.
چون خدا که بیرون از تو نیست . تا بخواهد فاصله ای باشد و انگاه یکی دور و یکی نزدیک تر.
جرعه ای نور دمیده شده از برکه ی روشنایی حق تعالی به جنین . و پس از زاده شدن هم تا دم مرگ همراهش است . با هفت هاله ی نقره فام و حریر مانند به هم متصلند . حال همگان از یاد برده اند کودکانه هایشان را ، ان هنگام که شب میرسید و در سکوت پیش از خواب ندای وجدان کودکانه شان را میشنیدند که انها را ملامت و یا سرزنش میکرد بهر هر خطایی که طی روز از انها سر زده بود . ان هنگام کودک بودند و پاک . اما به مرور انقدر درگیر مادیات و روزمرگی شدند که دیگر گوش دل انها شنوای نجوای خاموش دلشان نبود . حال این نجواگر بیصدا و خموش در همگان هست ولی باید دل داد به آن. باید توانست فرق ان را با صدا و زمزمه های ذهن و افکار شناخت و تمیز داد. زیرا تنها الهامات و وحی ابزار ارتباط است و بس. اگر اکنون من بی وقفه تو را سرزنش میکنم تا دست از پا خطا نکنی جای خوشحالی ست. میبایست به خودت افتخار کنی.. زیرا وجدانت بیدار است و کودک درونت زنده و روح درونت آگاه . اگر تا خطایی میکنی بلافاصله من با چرخه ی کائنات تبانی میکنم تا سریعا چوب خطایی که کردی را بخوری برای ان است که تو مانند عینکی
□ چی؟ خول شدی؟ من مثل عینکم؟ یعنی چی؟
○ آدمک ها سه دسته اند در این مثال
برخی عینک
برخی ملافه
برخی فرش
□خخخخ خب بگو دیگه چی؟ سمساری باز کردی؟
○ اگر عینک خدا کثیف شود سریع تمیزش میکند
اگر ملحفه ی لکه دار شود میگذارد ته هفته با رخت چرک ها میشوید
ولی اگر فرش زیر پا لکه شود اعتنا نمیکند و میگذارد لکه ها بسیار شوند و هرچقدر هم کثیف شود فرقی ندارد چون میگذارد و سر سال حسابی خاکش را میتکاند و با چوب می افتد به جانش ‌ . سپس انرا میشوید و میچلاند و پهن میکند زیر آفتاب تا مدتی هم خدازده و رسوا رو به اسمان بماند بلکه کامل خشک شود . انگاه مجدد انرا پهن میکند .
اگر میگویم خدا تو را بیشتر دوست دارد و محض همینم هست تا با انجام کار خطایی کارمای خودت را لکه دار میکنی بلافاصله چوبش را میخوری تا بی حساب شوی . انگار عینکش را سریع پاک کرده. حال خودت فکر کن اگر تمیز کردن ملایم شیشه ی عینک این چنین دردت می آورد پس وای به حال ملحفه که قرار است حسابی در معجونی از شوینده ها به همراه رخت چرک های دیگر چنگ زده شوند و سابیده شوند و اب کشیده شوند و انگاه که دیگر رمقی برایشان نماند تازه چلاندن آغاز میشود انچنان چلانده میشوند که نگو و نپرس ‌ . سپس تازه میبایست مدتی را بلا تکلیف روی بند رخت بگذرانند . تا خشک شوند. بعدشم تازه دیگر مثل قبلشان نیستند و کمی چروکیده و یا رنگ و رو رفته تر خواهند بود. خب حالا خودت را جای فرش بیچاره بگذار تا درک کنی اگر چوب اشتباهاتت را سریع میخورئ چقدر خوب و عالی است . خب البته اگر ناراضی هستی میتوانم جایت را با فرش تعویض کنم تا راحت با خیال اسوده و پی در پی گناه و خطا و اشتباه کنی و هیچ تاوانی هم ندهی . اما خب سر سال دیر یا زود خواهد رسید.....

□ نه...‌ نه‌‌‌‌.‌..‌ من غلط کردم. من خیلی هم از شرایطم راضی هستم. و واقعا قدردان زحمات شما و همکارانتون هستم. واقعا عالی و ایده آل هست َشرایطم. چه اعتراضی؟ اتفاقا میخواستم مراتب قدر دانی خودمو خدمتتون عرض کنم . خدا خیرتون بده . چچی!... نه!... خب شما خودت جرعه ای نور از برکه ی حق تعالی هستی . پس منظورم این هست که دمت گرم‌. خیلی باحالی. الهی بری خونه ی خدا زیارت. نه!... بازم هول شدم ... ببخش . خب اخه چه میشه گفت به تکه ای از خدا؟!... اصلا نظرتون چیه لال بشم...
○تو هم با این حد از عقل و شعورت نوبری . خب داشتی واژه چینی میکردی بزاری توی همبودگاه . به کارت برس. در ضمن اصلا حرفه ای نیستش این کارت که نصفش رو نثر روان مینویسی و یهو وسط کار لحن محاوره ای و سبک نوشتنت تبدیل به چیز دیگری میشه و لابد الان میخواهی باقیش رو مجدد شعر سپید بنویسی؟ چه صبری داره بنیان گذار همبودگاه که شخصی مثل تو رو تحمل میکنه‌ . یک درصد هم به خاله فهیمه نکشیدی از لحاظ نویسندگی . البته اونم که فقط مینوشت رمان عامه پسند...
#فهیمه_رحیمی
ادامه ....
□ میگویم:من از قضا و قدر واهمه دارم.
من از تقدیر میترسم! از سرنوشتی که خدا برایم نوشته است...
من فصل آینده را بلد نیستم
از صفحه های دیروز دلگیرم.... . نجوایی میرسد که من عینکم بر چشمان خدا . ولی در جوابش میگویم ؛ نمیدانستم چشمانش ضعیف شده... من از آینده ' بی خبرم . نمی دانم در خط های بعد چه خواهم نوشت! چه برسد به نوشته های تقدیر برای آینده ام... نمیدانم تقدیر برایم چه خواهد نوشت... میگویم کاش قلم دست خودم بود...کاش خودم مینوشتم... فرشته ای به قلم سوگند میخورد و آن را به من میدهد! میگوید:بنویس...
دعاهایت رابنویس و ذکرت را... هر چه میخواهی بنویس که دعاهایت همان سرنوشت توست!
جز آنچه می اندیشی سرنوشت دیگری نداری...
تقدیرت همان است که خود می اندیشی...شب است و قلم در دست من...شاید که ، براستی من همانم که می اندیشم.
باید بدانم که در امانم خارج از پیله ی ابریشم؟ من آیا چیزی فرای این جسم و تنم؟ و شاید باید بیابم سر منشا ام را.... نکند دلهره ام درست باشد ‌ . نکند که بفهمم من بی اصل و رگ و ریشه ام !... دیر زمانی ست در پی یافتن خویشتن خویشم. _ نکند با خروج از این تنهایی عمیق و پیله ی ابریشم ، دریابم که جزء همان هایی که میشناختم چیزی دیگر نیست در انتظارم . .
انگاه دیگر پیله را چگونه باید دوخت؟ نکند فریب بخورم و با دستان خودم به این فرصت ناب زندگانی خاتمه دهم به امید انکه پروانه ای محبوس درونم به پرواز در آید ولی..... چنین نباشد‌‌‌‌...
لابد چاره ی کار ماندن است و میبایست ساخت و سوخت. _ نکند با این کار تیشه زنم بر ریشه ام!...
تنها میشناسم من انچه را که مانده به پایم . یعنی ؛ سکوت_ سیاهی _ و سکون داخل این پیله ی ابریشم _ سه یار وفاداری که عجین شده ایم با هم. و مانده اند پیشم. .

(صدای بانگ اذان از جایی نامعلوم میپیچد درون این ندامتگاه افکار)

○ مکث کن ... داره اذان میزنه .
○ اهای شین براری مگه با نیستم؟!... الان دیگه خودتو میزنی به نشنیدن و مشغول تایپ میشی !... خوشم باشه.... راه افتادی .... بایستی برات دمپایی اَبری بخرم... میبینی آخر عاقبت دیوانه ای که زیادی درس خونده باشه چی میشه!...
□ چی؟ چی گفتی؟ منظورت چیه؟ من دیوانه ام؟ مگه با تو نیستم.... الان یهو ساکت و ناپدید شدی .... ایراد نداره....
ولی خب همچینم بد نگفت . کی اندازه ی من زندگیش تحت شعاع روح درونش هست‌ . گمان نکنم افراد زیادی باشند.
خب در عوض اونها در زندگی شخصی و دنیوی موفق و فعال هستن و من در عوض میتونم با تله کنزی و حالت ذن هر ساعت خوابیده ای رو با تمرکز ذهن به کار بندازم و یا یه چرخ رو از فاصله ی سه متری به چرخش در بیارم اونقدری که اگه یه دینام بهش وصل باشه بتونه لامپ کوچکی رو روشن کنه . من میتونم یه جسم سبک کمتر یک گرم رو از ده متری با تمرکز ذهن و هاله ی هفتم چند سانت به حرکت در بیارم. و اگر لبه ی یه تاقچه باشه بیفته پایین. یا قرآن رو از دور تا سه برگ ورق بزنم . البته اگر کتابش نو و تازه چاپ شده باشه و برگ هاش هم دچار شکستگی نشده باشه. یا خیلی وقتا حرف درون ذهن اطرافیانم رو اگر پاک و خوش قلب باشند زودتر به زبان بیارم .
خب اینها چه فایده ای دارن؟ هیچی ..
یاد یک خاطره خنده دار قدیمی افتادم..
بچگی وقتی اولین بار تونستم از فن تله کینزی (حرکت دادن اشیا از فاصله با انرژی و تمرکز ذهن ) خودخواسته و ارادی بهره بگیرم تمام کلاس درس به هم خورد و هر کسی یک طرف فرار میکرد و اون وسط خانم معلم فقط صلوات میداد و بسم الله میفرستاد .... حتی منو دیگه هرگز نپذیرفت و مجبور شدم تغییر شیفت بدم تا در شیفت مخالف یک معلم جدید منو از ثلث دوم بپذیره . خانم معلم ما میگفت که این کارها شیطانی هست و آخر عاقبت نداره . در حالیکه امروزه بعد از گذشت ۲۵ سال این توانایی تبدیل به یک فن شده و آموزش میدن در کلاس های یوگا سطح پیشرفته .
چقدر غصه میخوردم وقتی ناحق تنبیه میشدم و هرکسی مدادش از روی نیمکت می افتاد پایین همگی سمت من بر میگشتن و از چشم من میدیدن . در حالیه کار من نبود. و خب نیمکت های چوبی شیب داشت و مداد دانش اموزان می افتاد پایین . ولی هربار من از کلاس اخراج میشدم.
چقدر استرس بهم وارد میشد که مبادا ناظم منو بیرون درب کلاس و توی راهرو ببینه و باز داد بزنه سرم...
یا وقتی سر صف توی روز جشن ۲۲ بهمن رفتم بالای پله ها تا از داخل جعبه ی بزرگی با چشمان بسته بشکل تصادفی یک اسم و کاغذ رو قرعه کشی کنم و بیرون بیارم. خب عجیب و شانسی بود که اسم خودم در اومد . و گفتن قبول نیست . و جایزه ای ندادن به من. . و خلاصه هرگز کسی باورش نشد که این اتفاق تصادفی بود. شانس و اقبال. چه میدونم. حالا هرچی. اتفاقات عجیب رو معمولا به ندرت انسان ها تجربه میکنن.
ولی من اینطوری نبودم. و وقوع اتفاقات عجیب منو نگران میکرد که نکنه دیوانه ام . و بارها دکتر می رفتم‌ و اصرار میکردم که احتمالا مغزم عیبی ایرادی داره. ولی همیشه پزشک ها روان شناسا و روانکاو ها و متخصصین اعصاب میگفتند نه . شما سالم و ایده آل هست شرایط تون ‌ . فقط یکبار یه متخصص بهم گفت که اینهایی که من رو میرنجونه و واقعا عجیب بنظر میرسه دلیلی بر نگرانی و یا بیماری نیست . بلکه شما مدیوم هستی. من تا مدت ها فکر میکردم سایز منو گفته . و چون تنهایی و در نوجوانی پا شده بودم و یواشکی رفته بودم پیش دکتر و متخصص باعث میشد نتونم بگم به کسی که دکتر چی گفته. بعد موقع خرید لباس اصرار میکردم که مدیوم هستم ‌ و فروشنده میگفت نخیر شما لارج هستی. با خودم میگفتم لابد توی سن رشد هستم . و سایزم تغییر کرده. تا اینکه به اول دبیرستان رسیدم و کمی عاقل َشدم و حتی وقتی خانواده ام فهمید بخاطر وقوع حوادث کمی عجیب پا شدم و خلوتی رفتم پزشک برام خندیدند. اعتراف میکنم که اولین بار از سر بچگی و بیخبری رفته بودم پزشک عمومی . اسمش دکتر آنه محمد دوگونچی بود و اون بهم گفته بود میبایست به پیش پزشکی برم که مرتبط با مشکلم باشه. یکبار هم دکتر اعصاب معروفی با نام اسدی نژاد و یک متخصص نامدار و معروف با اسم دکتر قایقران و یکی هم سرشناس با نام ......الان توک زبونم بود ولی فراموشم شد. بگذریم هر سه تا شون گفتن که من به پزشک نیاز ندارم بلکه بخاطر درک صحیح این کائنات و نظام هستی و تفاوت های بالقوه و ..... خودم نصبت با دیگران به یک راهنمای با تجربه و متخصص در مباحث یوکا و ذن نیاز دارم. بعد در ۱۶ سالگی یک بزرگواری منو به یک شخص معروف که مجاز به گفتن اسمَشون نیستم معرفی کردن. البته اصلا ازم استقبال خوبی نشد و تحویلم نگرفتن . چدن حسابی سرشون شلوغ بود و....
○ راستی هنوز زندانه ؟
□کی؟
○همون دیگه.... همینی که میگی مجاز به گفتن اسمش نیستی و عرفان و حلقه و دکتر و طاهری اینا رو میگم دیگه.... نگران نشو طوری گفتم که کسی متوجه نشه ... رمزی گفتم .... خب نگفتی چی شد؟ کی اعدامش میکنن تا اون روح لطیفش آزاد بشه .....
□ لا الله ال لله ..... لعنت خدا بر شیطان.... نمیشه تو زبون به دهن بگیری ..... شد یه بار بزاری یه چیز سیکرت بمونه....
میگفتم خب اون ابتدا استقبالی از من نشد . انگاری مًث من زیاد دیده بود. و براش چیز جدیدی نبودم. در حالیکه در زندگی معمول و طول گذر ایام من مبدل به یک فرد محبوب بین دایره ی آشنایان شده بودم و هرکی واسه خودنمایی منو به مجلسی از جنس مرفهین بی درد و دهک متدول و ثروتمند میبردند تا از تفاوت هام جلب توجه کنن. و این سبب شده بود کلی خواهان داشته باشم ‌. بعدش برام عادی شد که بابت دعوت به هر مجلس شبانه و دور هم نشینی های خانوادگی غریبگانی که من براشون غریبه آشنا بودم پاکت های هدیه بگیرم‌ . شاید الان درک این سخت باشه ‌ ولی اون زمان وقتی خانم بینا که تازه از یک اجرای فورکلوریک در آلمان برگشته بود بخاطر یک دورهمی شبانه و دوستانه منو به شیراز برد و بعد مهمانی صاحب مجلس یه پاکت داد که داخلش یک میلیون تومان پول بود
انگار وارد لبل جدیدی از زندگی شدم. من تنها نقشه ای که برای خرج کردن پولم داشتم این بود که یک انگشتر واسه خواهرم هدیه بگیرم و طلا بود گرمی هشت هزار و پانصد تومان ‌ و انگشتر شد شانزده هزار و هفتصد . دقیق یادمه. بعد واسه مادرم یه روسری شیک خریدم و برای پدرم (بزارید صادقانه بگم تا بابت نوشتن دروغ دچار عذاب وجدان نشم) اعتراف میکنم که واسه پدرم فقط یه ادکلن ساده گرفتم که بهش میگفتن ادکلن KA کا . ۳۵۰ تا تک تومان بود‌ . و عطر فلفل میداد. و پدرم بعد اصلاح به صورتش میزد‌ . ولی پدرم چنان اخم و قر قری زد برام که به چه حقی بلند شدم و از رشت رفتم شیراز واسه خاطر حضور توی یه دورهمی ‌ . بهم چیزی گفت که هرگز یادم نمیره چون خواهرم از شنیدنش موزیانه خندید و همون حرف رو سوژه کرد برام. پدرم با تلخی گفت؛ پسر تو مگه سیرکی؟ غرفه ی دولفین ها رو تعطیل میکنن لابد دو فردای دیگه و بجاش تو رو میبرن اونجا تا مردم رو سرگرم کنی.
خودمم با اینکه سرم رو پایین انداخته بودم ولی خنده ام گرفته بود چون هرگز از چنین زاویه ای به مسیله نگاه نکرده بودم که از من داره استفاده ی ابزاری میشه. و هیچکی خودمو دوست نداره . بلکه خم کردن قاشق چای خوری رو میخوان به دیگران نشون بدن و یا میخوان از توانایی های من سرگرم بشن. خب گاهی هم حتی مراسم و مهمانی میرفت توی یک مود و فاز متفاوتی و حتی از من کسی چیزی نمیخواست . اما اونقدر زیرک بودم و باهوش که به نحوی خودنمایی کنم و توجه ی همه سمتم جلب بشه. خب وقتی حرفهای توی ذهن کسی رو یک ثانیه تا سه ثانیه پیشاپیش به زبون میاری سبب وحشت اونها میشه‌ . چون نگران میشن که نکنه این پسر نوجوان قادر باشه ذهن اونا رو بخونه‌ . و من توی بازی ورق بدون هیچ حیله و شگردی فقط بلطف حس بالای ششم و چشم سوم و انرژی ردیف آخر در هاله ی ششم روحان میتونستم و میتونم نظاره گر باشم و گاه و بیگاه به محض لحظه ای سکوت بشنوم نجوای درونم رو و بگم شخص روبرو اون لحظه میخواد چه برگی رو بندازه و عددش چیه‌ . رنگش چیه و جنس برگه دل خشت گیشنیز یا ...... هستش. ولی اگر بازی شرط بندی باشه و یا پای سود و ضرر کسی در میان باشه به هیچ وجه قادر نیستم . و اگر هم بودم چنین کاری نمیکردم‌ .
○دروغ ممنوع
□ خب بزارید رو راست باشم . متاسفانه دوران دانشجویی در بحران مالی بودم و از همین توانایی چنان سو استفاده کردم که نگو.....‌و نپرس‌ . اما بر خلاف سود شدید مالی سرانجام و در مجموع بزرگترین ضرر متوجه من شد. چون نجوای درونم سبب شد برم و پول رو به دوستانی که در رامسر مهمان ما بودند و حتی کرایه ماشین واسه بازگشت نداشتن پس بدم . و حتی یک دروغ هم گفتم . اینکه تظاهر کردم تقلب کرده بودم. در حالیکه تقلب نکرده بودم. بلکه توانایی های اونها سطح نرمال بود ولی من مدیوم بودم و اونها خبر نداشتن.
بعدشم که شوکه شدم وقتی فهمیدم دیگه قادر به چنین کاری نیستم . انگار بخاطر سو استفاده از لطف خدا ، داشتم جریمه میشدم. یک سال طول کشید تا به مرور فهمیدم باز هم قادرم . البته بد متوجه نشید یه وقت. خب خیلی ها هستن حس ششم دارن و میتونن لفظ صحیحی در پیشگویی برگه ادا کنن . ولی ضریب خطا هم دادن . اونها هم دقیقا نجوای بیصدای روح درونشون از طریق حس ششم و چشم سوم بهشون ندا میده . اگر زمانی میبینید اشتباه میگن واسه این هست که بلد نیستن فرق افکار و صدای ذهن رو با نجوای روح درون تشخیص بدهند . البته اونها مدیوم نیستن . بلکه دریچه ی ارتباطی بین روحان با جسمان بسته ای ندارن . و گاهی هم این موضوع نمادی از خوب بودن طینت و درستی شالوده ی شخصیتی شون میتونه تعبیر بشه. البته ممکنه مث من انسان پاک و خوبی نباشن ولی خب لطف خدا در حقشون زیاده روی کرده و اونها مورد نظر تاری متعال و حاضر ناظر ولی پنهان قرار گرفتن . از دیدگاه علمی هم خودم بیشتر میپسندم و خب یک پیشرفت کوچک در روند فرگشت و نظریه تکامل داروین محسوب میشه و به لحاظ اثبات و سندیت هم میشه به جهش ژنتیکی در قسمت یک نهم بخَش بین دو مخچه و قسمت آیینه ای اشاره داشت ‌ . قسمتی که یکی از مهم ترین وظایفش دریافت نور از روزنه ی عدسی چشمان و انعکاس و تحلیل انهاست و قدرت بینایی ما رو تحت سلطه داره ‌ . و به لحاظ جهش ژنتیکی ارتباط بین بخش پشتی مغز سمت چپ با جداره ی بین دو موخچه تقویت شده و سبب پرکاری یک قسمت خاص از مغز شده و همچنین بروز برخی ضعف ها و نقایص‌ . مثلا من از بچگی تا کنون قادر به درک و شناسایی تفاوت رنگهایی مثل نارنجی با صورتی نبوده و نیستم. و خیلی هم از این ماجرا خجالتزده شدم طی تجارب زندگیم. و وسواس شدید رفتاری داشتم بخاطر پنهان کردنش ولی هربار سرآخر دستم رو میشد‌ .و جایی گاف میدادم‌ ولی تازگی تصمیم گرفتم اول از همه خودم به این مورد اعتراف کنم ‌ . و حتی خیلی بی ربط هم موضوع رو وسط میکشم و میگم که من فرق سبز با سرمه ای رو ننیفهمم . من برخی از اسامی عجیب رنگها رو که مث یه شوخی فرض میکنم . چون گلبه ای؟ آجری؟ نیلی؟ زرد کعربایی؟ جگری؟ اوخرایی؟ یکبار یک دوست عزیزی بهم گفت؛ وقتی تو حتی تفاوت صورتی از نارنجی رو قادر به تشخیص نیستی دیگه پس محال ممکنه انتظار داشته باشم رنگ آجری رو نصبت به گلبه ای رو از هم تشخیص بدی.
از این حرفش من پی بردم که پس لابد حتما صورتی با نارنجی خیلی تفاوت دارن که چنین چیزی میگه . از طرف دیگه لابد گلبه ای خیلی شبیه به آجری هست که چنین مثالی زده برام.
قرار بود رنگ کراوات من با لباس مجلس یک عزیزی ست باشه و من روز جشن وقتی چهره اش رو دیدم که وا رفته و کج َشده از دیدن رنگ کراوات فهمیدم پس بازم خراب کردم ‌ . چون میگفت ؛ تو فرق قهوه ای رو با بادمجونی تشخیص میدی پس چطور رنگ سرمه ای رو با بنفش تشخیص نمیدی؟ در اون لحظه و همچنین اکنون به اطرافم نگاه میکنم و میکردم تا بلکه با دیدن رنگ های اطراف مجدد به یاد بیاورم بادمجانی چه رنگی ست.... خب مگه بادمجان سیاه پوش نیست؟ بگذریم.

کجاش بودیم ....
آشنایی با یک استاد بزرگوار و کم حرف و تلخ زبان و قرقرو‌‌‌.....
سرجمع سرتان را به درد نیاورم. مرا چنان به زیر سوال برد و تحقیر کرد و از لحاظ شخصیتی شکاندش که خاک شدم .
○استوپ . Pusse مکث ... یکبار دیگر لطفا از فعل قبلی استفاده کنید ..... شکاندش؟ این واژه رو از کجا کشف کردی ؟
□ خب داشتم میگفتم براتون.... سه ماه تابستان را تهران و در خدمت ایشان بودم و ایشان مرا کوباند مثل خانه ی کلنگی و مجدد خشت به خشت ساخت‌. تمام ایام شش ماه پاییز و زمستان و مدرسه مشغول انجام سر مشق های ایشان بودم و عید هم اضطراب درس پس دادن به ایشان. بعدش مجدد تا خرداد درس و مشق تحصیلی و بعدش هم باز در زعفرانیه تهران و خانه ی یوگا و یا مطب استاد مشغول اموختن بودم‌ اکنون که مینگرم میبینم
من اکثر چیزهایی که آموختم همان هایی بود که از لطف حضور کنارشان دیدم و شنیدم و اموختم.چون وگرنه اموزشات ابتدایی و سطح پایین را انقدر جدی و پرتکرار اجبار به انجامش میکرد که دیگر عمر و زمانی برای اموختن چیزی فرای توانایی های پیشینم نمی ماند . تعلیماتی ابتدایی مانند چاکراه ها و حالت ذن و یوگای پیشرفته و بحث جنگ سیاهی ها علیه روشنایی و پرتو نور هستی و کائنات....
○ای نمک نشناس .... نمک خوردی نمکدون رو نخوردی؟
□اشتباه گفتی . باشه حق با شماست . بگذریم . داشتم میگفتم:
به هنرستان که رفتم چند استاد الهیات را خارج از محیط اموزشی و بلطف ارتباطات خوب و معاشرت های قدیمی شناختم و از انها تکه های باقی مانده ی ذهنی خودم را تکمیل کردم تا تصویری جامع از نظام هستی بدست بیاورم. و بی آنکه خودم بخواهم و یا حتی هدفمند و خودخواسته رخ بدهد پیشرفت شدیدی در زمینه ای بی ربط با تعالیمم کردم. و مدتی طول کشید تا بپذیرم قدرتی جدید را بدست آورده ام . زیرا این توانایی را تاکنون هیچ کجا بعنوان زیر مجموعه ی ذن و یوگا و یا در حیطه ی توانمندی های یک مدیوم نشنیده و ندیده بودم. من بشکل مکرر با این حقیقت مواجه میشدم و هربار در آزمون و سنجش میگذاشتم و همگی شاهد بودند که در اوج ناباوری من توانستم از پسش بر بیایم . ولی خودم نمیپذیرفتم . چون واقع بینی و منطق دیواری قطور مقابل پذیرش چنین موضوعی بودند . چطور ممکن است من بتوانم چنین پیشرفت ناگهانی و چندین پله ای کرده باشم و درب بسته ی یک مبحث غیر علمی و خرافی برویم گشوده شده باشد!.... من حتی اکنون نیز از بزبان اوردن چنین توانایی خرافی و جاهلانه ای واهمه دارم و سبب خجالت و تاسف است که در عصر ارتباطات و فناوری شخصی مث بنده ی حقیر که فارغ التحصیل فوق ل از دانشگاه آزاد هستم و شمایی که بی شک مخاطبی اگاه و با سواد هستید چنین ادعای کذب و جاهلانه ای کنم . ولی خب ناچارم بگویم ‌ و میدانم که شما به من خواهید خندید یا که از من ناامید خواهید شد زیرا این زمینه از توانمندی ام در هیچ کدام از علوم زمانه جای ندارد و نمیگیرد و مختص کلاهبرداران و افراد سودجو و شارلاتان است که قصد فریب عوام را دارند . و از فردی مث بنده و شما بعید است چنین مباحثی را بگوییم و بشنویم . ولی چون جز حقیقت نگفته ام تاکنون به ناچار این را هم خواهم گفت ؛ من طی هفده سالگی به مرور و با تکرار پیوسته ی یک پدیده پی بردم که کشایش هایی نامرتبط و پیشرفت های ناخواسته ای در سطح و جایگاه مدیوم بنده رخ داده ‌ .
زیرا نجوای درونم هربار آَشوب میشد ‌ و در خواب دچار کابوسی میشدم که جنسش با خواب های معمول فرق داشت . خودم را در کوره های آجرپزی تهران و خرابه های جنوب تهران یک نوجوان با سبیل های کم پشت و تازه جوانه زده چند پسربچه را به فریب نشان دادن لانه ی خرگوش ربوده و کشته و مشغول کندن پوستشان است.
این خواب اشفته چند روز در میان تکرار شد و تعداد بچه هایی که به قتل میرسیدند به یک عدد مشخص رسید. در شبی دیگر دیدم که ان پسر نوجوان قاتل را به چوبه ی دار اویخته اند و ان کوره ی اجر پزی نیز با خاک یکسان شده است. من برای مادرم خوابم را نقل کرده بودم و مادرم روزی با روزنامه در دست امد همه جا صحبت از دستگیری شخصی نوجوان با نام بیجه بود . بیجه تعداد مشخصی از پسر بچه های محله را به بهانه ی نشان دادن خرگوش به کوره کشانده بود و به انان تجاوز و سپس انها را کشته بود .
من به متخصص اعصاب و روان رفتم و خودخواسته و بی انکه کسی بداند به مطب سه پزشک متخصص رفتم و کل در آمد کار کردنم را طی سه ماه تابستان بخاطر انجام آزمایشات و عکسبرداری ها صرف کردم آخرش هیچ که هیچ . وقتی متخصص جواب ازمایشات و نوار مغزی و تصاویر سی تی اسکن را دید و گفت با لبخند ؛ شما که از کاسپاروف روسی هم سالم تری جوان .
حاضر نبودم قبول کنم . بغضم گرفت. متخصص متعجب شد. برایش گفتم که روزگارم سیاه شده دلهره و اضطراب دارم و از رسیدن شب میترسم زیرا میدانم اگر خوابم ببرد بی شک باز میبایست کابوس جنایتی جدید را نظاره گر باشم . و بعد چندین روز خبرش را در روزنامه حوادث بخوانم یا در اخبار خبرش را ببینم . او خندید و گفت ؛ خب این که چیز شناخته شده ای هست و بهش میگن رویای صادقه
گفتم جناب دکتر اینی که من ازش حرف میزنم ورژن جدید ترش هست بهش میگن کابوس صادقه.....
○تکذیب میکنم. من همراهش بودم و به هیچ وجه چنین پاسخی به دکتر ندادش . الان یهو بلبل زبون شده وگرنه اون لحظه بغض کرده بود و می لرزید ..... دروغ ممنوع
□ نمیشه حالا ما رو ضایع نمیکردی؟ داشتم پیاز داغش رو اضافه میکردم مثلا....
خلاصه با کلی پافشاری و اصرار برایم قرص آرامش بخش ضعیفی تجویز کرد . و باز دچار همان کابوس ها میشدم ‌ و بعدش کاشف بعمل اوردم که دکتر برایم قرص نما تجویز کرده بود تا با تصور انکه ان قرص ها ارامش بخش است کمی تلقین مثبت کرده باشم .
گاهی هم رویاهای شاد و فراطبیعی میدیدم ‌ و میدانستم بی شک انها هم جایی در همین سرزمین به وقوع پیوسته و خوشحال میشدم که هنوز هم خوشبخی و سعادت رواج دارد و لااقل اشخاصی انها را تجربه کرده اند ‌ هربار که چنین چیزی میدیدم تا یک هفته پر انرژی و شاد بودم. ولی امان از وقتی که بلعکس بوقوع میپیوست. کارم زار بود. انقدر اشفته و آزرده میشدم که اطرافیان متوجه ی مشکلی در زندگی ام میشدند. ولی من بشدت از بازگو کردن چنین مسایلی واهمه داشتم تا مبادا از درک انها خارج باشد و به من بخندند و بگویند دیوانه شده . گاهی نیز از فرط درماندگی زیر لب به دکتری که گفته بود من کاملا سالمم فحش میدادم و میگفتم معلوم نیست این همه اسمو رسم رو چطوری بدست اورده.... مدرکش رو باید جای درب پیت استفاده کنن .... مردیکه ی الدنگ و مافنگی....
این همه ادم سالم اطرافم هستن زندگی کدومشون مث من هست؟ ها؟ ‌‌
باورم این بود که پزشکان از عمق حرفها و جدیت ماجرا بیخبرند و اگر بتوانم انها را توجئح کنم ممکن است جدی بگیرند و به من کمک کنند‌ شاید بپرسید چه اصراری داشتم که بگویم مریضم .
باید بگویم که چنین توقعی نداشتم بلکه به کمک نیاز داشتم
○ راست میگه . من شاهد بودم . اللخصوص وقتی دل دخترها رو دو به دو گروهی و ضربدری میشکوند .‌‌.. یا بقول بعضی ها میشکاند.....خخخخ
□ . من با انکه کوچکترین بودم ار لحاظ سنی ولی در عمل ستون اصلی خانواده و پشت و تکیه گاه همگی بودم . در هفده سالگی دغدغه ی جهیزیه فلان شخص را داشتم دغدغه ی هزینه ی دانشگاه بسار کس رو داشتم ‌ . حتی غیر منزل خودمون فیش تلفن چهار تا خونه ی دیگه هم بر عهده ی من بود‌
○تکذیب میکنم سه تا خونه ی دیگه بود....
□ باشه هرچی که روح درونم میگه درست تره . البته اون زمان خب ستون اصلی خانواده بودم . نه اینکه ازم سواستفاده بشه نه..... بلکه خب از توانش بر می اومدم و همه جا حرفم پیش و دارای مرام و مسلک درستی بودم و در یک دعوای ناموسی بین یک عده ی غریبه آشنا حرف من حجت بود براشون. و این اعتبار تصادفی بدست نیومده بود و من بار سنگینی روی دوشم بود تا مبادا جایی حق رو ناحق کنم و سبب برباد رفتم اعتبارم بشم‌‌‌.....
پدر بیش از حد مریض بود و تا این حد که دیپلمم را در ترم آخر شبها درون بیمارستان بودم و پشت شیشه ی مراقبت های ویژه درس میخوانم و انطرفش پدرم در اغما و کما بود..... خب چنین بار سنگینی برای یک نوجوان هفده ساله کمی کم لطفی است و من با گذر زمان و افتادن پرده از نقاب ماجرا کاشف بعمل اوردم که درد اصلی من و مشکلم اختلال شیدایی و افسردگی حاد بود و متاسفانه در همان مقطع یعنی ان سالی که برف سنگین و وحشتاکی امده بود و یک تراژدی در شهر رشت رخ داده بود فکر کنم زمستان سال ۱۳۸۷ بود ان موقع طوفان سونامی از ترشح بی رویه هورمون های پاداش دهنده ی درجه یک در اناتومی مغزی ام رخ داد ‌ و میتوانم عجیب ترین ولی حقیقی ترین چیزهایی را اکنون نقل کنم که به شخصه مو به مو از سر گذراندم ،
گمانم دهم اسفند بود برفها همچنان میباریدند و تاسوعای حسینی فردایش بود. من هفده ساله قد ۱۸۰ . موی بلندتر از بلند . ۱۳ تا دوست داشتم که بلعکس من مدرسه ی دخترونه میرفتن ‌ (سربسته گفتم) پسرکی از خودراضی مغرور و بی رحم بودم. البته از دیگاه ان زمان خودم. چون میدانستم که بدترین خطای ممکن را مرتکب شده ام و خیال میکردم هرگز بخشوده نخواهم شد. هدفم از ارتکاب بدترین اشتباه این بود که ادم بد و بی شرافتی بشم تا تمام توانمندی ها و قدرت هام رو بگیره خدا ازم تا لااقل منم رنگ اسایش و ارامش رو ببینم. منظورم از بدترین گناه چیه؟... من به نوبت و غید قرعه دل میشکستم ..
○خاکبرسر داره راستش رو میگه .... من شاهدم
□ یکبار مژده . یکبار حدیث یکبار هنگامه یکبار سحر یکبار هستی یکبار آیلین مجدد قرعه بنام حدیث می افتاد ... طفلکی چقدر بد شانسه.....
ساعت چهار بعد ظهر ۱۰ اسفند چند مرتبه به وضوح صدای زنگ ناقوس کلیسا رو شنیدم و هفت بار تکرار شد بعد فهمیدم توی سکوت عمیق برفی شهر غیر من هیچ کس نمیشنوه و نشنیده صدای ناقوس رو. کمی ذکر گفتم و خودمو غسل دادم ‌ توی دلم گفتم این یعنی وقتش رسیده. وقت چی نمیدونم . ولی فکر کنم تقدیر رسیده به تقویم و پیچیده شده به سرنوشتم . رفتم جلوی آییینه ( شب ها کف این سلول انفرادی پر از سوسک و دیوارهایش نمور و سرد تر میشوند . به شرافت و نم نم اشک چشمانم سوگند که عین حقیقت را نقل خواهم کرد بدون اغراق ) جلوی آیینه با قاب چوبی تراشیده و رنگین.....
پسرکی خیره مونده و پاشیده غمگین....
با خودم یا خدا حرفم شد. نه‌.. .. داشتم طبق معمول با نجوای درونم بحث میکردم و میگفتم:
چیه؟ خب من ادم بدی ام ‌ میخوام بد باشم. از خوب بودن چه لطفی دیدم؟ از ته دل توی ۱۳ و ۱۴ سالگی عاشق بهاره بودم . کلی ازش خوشگل تر و برتر بودم ولی حتی کاری کردی که اونم از دست بدم
کوری نمیبینی دو ساله هر روز سه نوبت میرم بالای شهر سر کوچه ی از ما بهترانشون به امید و ارزوی این که بلکه بیاد و رد شه بره تا فقط یک نظر یک نظر باز بتونم چشماش رو ببینم و شاید نگاهمون گره بخوره به هم. مث تمام اون دو سال دوران راهنمایی که هم مسیر بودیم . ‌خب اره من دیگه اون شهروز سر براه نیستم . ‌ از اولشم نبودم . ‌فقط خودمو میزدم به معصومیت. چیه تا خونه خالی شد و سکوت اومد باز شروع کردی به نجوا کردن . ولم کن . تنهام بزار‌ ببین من تصمیم گرفتم دیگه فریبت رو نخورم . از کجا معلوم که واقعا راست بگی؟ ببین چرا پس فقط اینجوری هستم؟ چرا پس کسی دیگری رو ندیدم که بتونه نجوای بیصدای روح درونش رو با زبان بی زبانی بشنوه ها؟ .. ببین ازت بدم بیاد. تو وجود نداری‌ د واقعیت هم این هست که من روانی ام . فقط این دکترها بی کفایت هستن و نمیتونن تشخیص بدن. اگر عاقل و سالم بودم که الان توی سکوت خونه بلند بلند توی قاب آیینه با خودم دعوا نمیگرفتم میگرفتم؟ ببین تمام توانایی هایی که بهم بخشیدی پیشکش خودت . اگر چهار تا جا بهم سود رسوندی در عوض ضرر هات زندگیم رو سیاه کرده. از بس که واسه سرگرمی و تماشای دبیر ها از ته کلاس مداد رو تکون دادن تا از بالای تخت تابلو بیفته که تا اتفاقی می افته همه یقه ی متو میگیرن. کت دبیر گیر کرده به میخ درب کلاس بعدش منو چپ چپ نگاه میکنه . ‌ پای ناظم پیچ خورده افتاده زمین و بجای اینکه بلند بشه داره میپرسه از بچه ها ؛ کار این شهروز اتیش پاره ست ببینید کجاست که این بلا رو سرم اورد...
اخه به من چه....
پنجره بسته ست درب کلاس بسته ست برگه ی کتاب سر زنگ قرآن لحظه ی روخونی دبیر واسه خودش همش ورق میخوره بعد چون باقی بچه ها میخندن دبیر منو اخراج میکنه. خب ببین من به اصل و بنیاد و ماهیت تو شک دارم ‌ نمیخوام دیگه بهت گوش کنم . دیگه تو باید بهم گوش کنی . اصلا میدونی چیه .... اگر هستی خودتو بهم ثابت کن ‌ چون این توانایی های من دلیلی بر وجود تو نیست. من دیگه پسر بچه دیروزی نیستم که گول بخورم ‌ . ببین توانایی های من واسه خودش دلیل مشخصی داره و هیچ ربطی به لطف تو و یا خدا نداره ‌ .اگر میتونم حوادث رو قبل از وقوع توی خواب ببینم هیچ دخلی بر وجود تو نداره . جوابشم این هست که انیشتین گفته که آنرژی در هر جهتی و با هر سرعتی قادر به حرکت است . اصلا اگر هستی خودتو بهم اثبات کن . منو از شک خارج کن . بزار ایمان بیارم بهت .‌ خب من دیگه نمیخوام به سازت برقصم . برات یه شرط میزارم . اگر از پس این آزمون و چالش سخت بر بیای قول میدم بخدا قسم که قول میدم ‌ ادم بشم. دل هیچ دختری رو نشکونم . شرط میزارم اگر وجود داری باید طی این بیست دقیقه منو به اون دختره چشم درشت که اسمش بهاره بود و دو ساله ندیدمش برسونی. مگه ادعا نداری که خالق مطلق هستی . مگه مدعی نیستی که قادر مطلقی !... مگه نمیگی که حاضر و ناظری..... پس یاعلی.... بیا وسط ببینیم چند چندیم با هم .
صدای زنگ خانه شنیده شد. دوستانم بودند و من همراهشان رفتم تا خرید کنند. نمیدانم چگونه مسیرمان به ان قسمت شهر افتاد و
۲۰ دقیقه بعد در گذر از خیابان سفید پوش و برفی رو در روی بهاره گره کوری خورد نگاهمان به هم.......

و قصه ی عشق آغاز شد و پیچیده شد تقدیری عجیب به دور من و این شهر خیس و نجیب .... هفت خان بازیهای روزگار آغاز گشت .... القصه.‌‌‌‌...

پایان اپیزود اول ادامه دارد .......

#دکتر_طاهریان #ذن #تله_کنزی #عرفان_حلقه #شین_براری #داستان_کوتاه #نجوای_خاموش

○راستش رو گفت من شاهدم .... 

نظرات  (۹)

مرسی از شهروز براری صیقلانی . تو بهترینی نویسنده ی بارانی
وای عالی مینویسه شهروز
موافقم 💋💋💋💋
سلام

قهرمان واقعی شهدا هستند. به گوشه گوشه زندگی و جنگ و اخلاق و ایمان شون که نگاه می کنی همه اش درس است. هر کدومش کلید یک دنیا نوشته و داستان است. فقط کافیه به اونها توجه کنیم.

ان شاءالله موفق باشید
شهدایی که از وطن و ناموس دفاع کردن یا که اونایی که برای تصرف و کشور گشایی و رسیدن به بیت المقدس مسیر رو از کربلا میگذروندن ؟... شهید چه تعبیری از چه شرایطی رو شامل میشه ؟ شهید جنگیده . طبیعتا کسانی رو که دشمن می نامیده رو به مرگ دچار کرده . هرکدوم که از دشمنان مرگ شامل حالشون شده یک انسان بودن که خانواده فرزند و پدر و مادری داشتن و در سرزمین خودشون شهید محسوب میشن . . حالا فردی که افراد دیگری رو شهید کرده و سپس خودش هم دچار شهادت شده رو قهرمان می نامید ؟ ...
شین براری خوب و عالی و متفاوت مینویسه . تشکر
♥︎♥︎♥︎♥︎ داستان کوتاه فقط شهروزبراری# ♥︎♥︎♥︎♥︎
۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۲ صبا ملک آرایی
موافقم شین براری و بس
هشتک شهروز براری

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png