داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۰۱ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۰۶

مرده شور

از محیط همبودگاه  کپی کردم براتون.  

سارا  چرا اف هستی؟ انتخاب واحد چی شد؟ مرضیه شش واحد باقی داره باز. تازه فهمیدش.  راستی توی همبودگاه مرضیه بحرینی  هم اسم و همشکل تو هست.  برو ببین. جالبه. شین براری با اسم خودش هست و شهروز براری هستش و رتبه اول توی لیست بهترین بلاگ نویسا.  خود مجموعه هم واسه انتشارات همبودگاه و حسام زاهدی و گلاره جباری ایناس. بهناز بدرزاده ک توی چوک بود هم اونجاست. آقای فلاحتی شاعر خوبه هم هست.    حتما برو ببین ولی..... 

 

چکیده ای از یک داستان بلند  ابتدا قسمت هاییش رو عینن  آوردم و انتها  خلاصه ای از داستان رو نوشتم ........... 

     اواسط ماه شهریور و شهری پر از دروغ و مکر و ریاح    پسرک آرام صبور و غمناک ، بی رنگ و ریاح.  سوار بر کفشهایش شهر را مرور میکرد خاطره به خاطره ، خشت به خشت ، کوچه به پس کوچه ، و گذر میکرد از زیر قدمهایش خیابان های به هم گره خورده. عاقبت او ماند و گورستان اموات .  ّبر سنگ مزاری ایستاد غمگین رنجیده پریشان خاطر و آزرده حال. پدرش که رفت از دنیا  او ماند یکه تک و تنها .  نه کاری دارد و نه پس اندازی  با خودش حرف میزند تنهایی و میگوید در دل خود هرگاه ؛  . لعنت بر این عشق اول ، لعنت بر شرط شروط پدر دختر .  مدرک دانشگاهی کجا و شغل دلاکی و کیسه کشی حمام کجا؟  توف به این شانس و تقدیر ، حتی دلاک هم نتوانستم شوم و اخراج شدم اخر .  کاش لااقل عاشق نبودم من . یا که اگر بودم  دیگر بیکار و بی پول نبودم من .  نمیدانم حتی شغل پدرش چیست این دختر که اینچنین در رفاه و اسایش بزرگ کرده این دردانه دختر .  لابد تاجر است ، شایدم کلاش و کلاهبردار .  هرچه هست  راز بزرگی ست که هرگز نگفته و نخواهد گفت با من .  اینچنین پنهان کردن شغل پدر واقعا بعید است اخر.  شایدم کارگر شهرداری و شغل ارزشمند و شریف رفته گری باشد  که اینچنین حساس است و نمیخواهد حرفی بزند از ان با من .

  صدای گنجشک های روی شاخه ای خشکیده.  تابش ضلع خورشید تابستان ،  گلدانی ترک خورده و خاکی خشک و تشنه بی آب .  عطش گلدانها و نگاه پسرک به بطری کوچک آب.  پدرش مدت هاست که خفته زیر بستر این خاک.  صدای زجه های دور و گریه های نزدیک ، مردمان سیاه پوش و تظاهر به غش رفتن و افتادن های تکراری . تلاوت جملات و آیات قرآنی . رقابت بین مداحان دوره گرد و دوزاری . وفور نعمت کسب و کار در قبرستان های شهر و متصدیان خاکسپاری  و قبرکن های غیر ایرانی و از تبار زحمتکش و محترم افغانی. مرده شورهای وسواسی  فرزندان دلاکان قدیم و حمام های عمومی و درباری . پسرک و سایش گوگرد به قوطی کبریتی در دست،  خلق شعله ی کوچک و رقص شعله ی لرزان شمع.  غصه هایی که پشت اخم های گره خورده پنهان بود ، هر آن ترکیدن این بغض و سرریزی اشک چشمانش امکان بود .   بغض قدیمی و لجباز ، و غرور پسرانه ، درد دل هایی که خط به خط میگفت در درون دل ، و نگاهی خیره به نقطه ای نامعلوم از سنگ قبری نامعمول .  عبور ناخوانده ی تصویری از سالهای قدیم ، مرور چند باره ی خاطراتی خوش از پدر و  هجوم غصه های در به در .  سنگین تر شدن بغض کهنه و انباشتن  ناگفته ها یک به یک سر به سر ‌ .  مرور خاطراتی در یاد ، رقص شعله ی شمع در باد .  پیر مردی عصا بدست و ژولیده و عبوری لنگ لنگان با فحشهایی  زیر لب .  ظهور پسرکی دودآلوده و دبه ی سوراخ آب و یک جاروب نیمه کاره در دست و سیگاری گوشه ی لب ،   ورود پیرمرد قرآن خوان از سمت چپ و پیشنهاد برای قرائت قرآن بی جهت ، ظهور مردی میانسال و عطر فروش با هاله ای غلیظ از عطر تند و تیز مشهد به   گرداگرد خود ،   با ورود بی اختیار و ناگهان دخترکی گلاب فروش از روبرو  و تقابل و رویارویی عطر مشهد و پیچش ان به دور بوی گلاب و  شورش و هیاهویی بی انتها از هر جهت .   صدای خنده های سرخوش و قهقهه های پاک و کودکانه از دور  و تصویر  دختربچه ای گل بدست بر دوش پدر و عشقی پدرانه در آغوش.  شاخه گلی بی خار  بنام گلایل  پر پر بر سنگ قبر و اندیشه ی فرجام تلخ گل از جبر  لطافت بیش از حد و نبودن خار در او.  طرح یک پرسش در ذهن ، پرسشی سخت تر از کنکور؛   چرا فرجام این گل یعنی گلایل بر سنگ سیاه گرانیت و سرد است ، اما بر روی میز هرکس  یک ضلع دربست  در رهن کامل  کاکتوس و هزاران خار است.  ؟  آیا پاکی و لطافت بیش از حد  محکوم پر پر شدن بر قبر است؟ یا که همه چیز زیر سر جبر  است یا بلکه از دست ما  مردمان ناسازگار و وارونه ؟ ما مردمان زنده کش مرده پرست ،  و تعارف خرمای پر گردو و حلوای خیراتی ، با تسلیت های کلیشه ای و تکراری ،  صدای قرائت آیات قرآنی  و سیاه پوش های  غم نما  و دوز و کلک های بی انتها  و نقشه کشی های ابزیرکانه و حسدورزانه  در شب های کوتاه   و  پوشاندن جامه عمل در روزهای بلند تابستان .   حساب سرانگشتی سهم وارثی  پیش از کفن و دفن و آرزوی مرگ بغل دستی و وارثین دیگر .   ......       

    قسمت هایی از  داستان بلند   پسرک شهر خیس     بقلم نابلد و مبتدی بنده بود که خواستم با شما دوستان گل در محیط همبودگاه  به اشتراک بگذارم . 

    مرده شور شهر را چه کسی خواهد شست؟ 

 اسم اپیزود پنجم از  سینزده اپیزود  اثر  پسرک شهر خیس  هست .

این اپیزود پنج از سینزده اپیزود هست که ماجراش راجع به پسری جوان هست که پدرش فوت شده و اون عاشق دختری هست و دختره میگه که پدرم به ادم بیکار  دختر نمیده ،  پسره مدرک دانشگاهی داره  ولی ناچار میره بجای پدر مرحوم خودش و درون حمام عمومی شهر و  کیسه کش و دلاک میشه ولی زود  اخراج میشه.  چون مشتری های حموم شکوه و گلایه میکردن . و بیکاری فقر و کلافگی و تلاش برای اغاز شغلی جدید و شکست های پی در پی و تخصص دلاکی  حمام ریشه و شجره و پشت در پشت هفت جد کار  اجدادش بود و خودشم هیچ کاری بلد نبود ، عاقبت از بس میره قبرستان سر خاک پدرش که با مرده شور  دوست میشه و قصه ی خودشو و عشقش رو تعریف میکنه . از سیر تا پیاز قضیه رو نقل میکنه و حتی میگه که به چیزهایی شک داره  و دختر محبوبش  راز بزرگی داره و مربوط به شغل پدرش هست احتمالا .شاید دکتر باشه ، چون دخترک گفته بوده که از وقتی  کرونا  اومده  بیچاره  پدرم کارش صد برابر شده  و  از سر  خیرخواهی با حوصله تمام تک به تک مشتری هاش رو  ویزیت میکنه  و بعد نیمه شبی میرسه خونه . 

مرده شور چون پیر و باتجربه بوده  کلی پرسش میکنه و عاقبت بنظرش میاد که پدر دختره یا قاچاقچی هست  یا که اصلا پدر نداره .چون هرگز پسرک اونو  ندیده .  و حتی خونه ی دختره رفته بارها و حتی چندین شب هم در یک برهه ای که غیر دخترک باقی خانواده مسافرت بودند  در اون خونه بوده و هیچ شلوار مردانه ای ندیده و حتی ته ریش تراشی و نه خمیر ریشی  ،  و هیچ شی مردانه ای نبوده . فقط یه کیسه بزرگ کافور بودش توی اتاق خوابی که ادعا میشد اتاق خواب پدرشه .     دوست و همکار مرده شور خندیدن و گفتن ؛  ای کاش بر میداشتی و می آوردی  برای پیرمرد .  ، خودمون ازت میخریدم.  اخه کافور ممنوع شده   ما سهمیه سالیانه  یه کیسه داشتیم  که  بی ناموس ها  توی روز  روشن  دزدیدنش .   نکنه  پدر دخترک  دزد ما باشه؟  هیچ میدونی یک کیسه کافور الان از طلا باارزش تره ؟...   پیرمرد برافروخته و سرخ شده و زول زده به پسره 

پسرک  هول میشه و به دروغ میگه   شوخی کردم   یه کیسه که نبود  یه مشت بود و توی  کیسه ی  حموم بود . منظورم از کیسه  ، گونی نبود که،  بلکه  کیسه ی حمام بود  . 

پیرمرد  نفس راحتی میکشه و میگه :  خیالم راحت شد .  هیچ میدونستی امروزه  یه ده گرمی هم ازش نمیشه پیدا کرد  چه برسه یه کیسه .   ببین میتونی از دختره یکجوری چند تا دونه بگیری و بیاری برام .  پسرک قبول میکنه . در عوض پیرمرد مهربان و ساده دل  راهنماییش میکنه و میگه  که باید سمج بازی در بیاری  وگرنه محال ممکنه بهت دختر بده  اون خانواده ی سختگیر .  یا برو و پاپیچ شو ، برو و پر رو بازی در بیار ، موی دماغ پدرش بشو ، نترس مرد باش ، خودتو نشون بده .    برو و یه حادثه صحنه سازی کن بعدش خودتو بحالت تصادفی و رهگذر  ببر  وسط ماجرا  و یهو  جونشون رو نجات بده  تا اونها بهت بدهکار  بشن . منتت هم سرشون بمونه .   

پسرک در انجام این نقشه  هربار یه خیت بالا میاره و نا خواسته  موجب بروز خسارات میشه و از طرفی هم کسی نمیدونه که کار پسرک هست .  پسرک اولین شب میره و یه بطری مواد اشتعال زا میندازه زیر ماشین پدر دختره،  دومین شب میره لاستیکاش رو پنچر میکنه، سومین روز میره سیب زمینی توی اگزوز میکنه تا انبار اگزوز بترکه ،  چهارمین شب سنگ بزرگ میزنه خونه ی دختره و شیشه میشکنه ، پنجمین  روز دست از پا دراز تر  و  درمانده  برای نقل تلاشش و  شکست های پی در پی  و  دریافت  نسخه ی جدید برای دوای درد خودش  به نزد  پیرمرد مرده شور  به قبرستان  میره . 

 میبینه سر  یارو  شکسته و دستاش توی گچ و  لنگ لنگان میادش .  میشینن و اول پسره میاد از اینکه چطور به حرف مرده شور گوش کرده و چه کارهایی کرده نقل میکنه که وسطاش یهو قلب طرف میگیره و سکته میزنه و سریع به بیمارستان میبرنش . و فردای اون  روز میفهمه مرده شور فوت کرده و چون تازگی با مرده شور رفیق بوده  از طرفی هم مدتی  در حمام عمومی شهر کار کرده و  دلاک  بوده   و از همه مهم تر  جمعه بوده و هیچ کسی نبوده تا این کار رو کنه  و از همه جالب تر  داشتن  کافور توسط پسرک  بوده  همونایی که از دختره گرفته بوده  . سر آخر   حاضر میشه اون رو بشوره و از اون به بعد میشه مرده شور شهر و در استرس و هول و بلا که چطور به نامزدش بگه این خبر  رو . از طرفی نامزدش همزمان ناپدید و غیب شده بود و ظاهرا اتفاقی رخ داده بود چون دور تا دور دیوارهای خونه شون پرده ی مشکی زده بود ، تا که یکروز توی قبرستون سر خاک مرده شور میبینه دختر محبوبش رو و میفهمه که پدر دختره مرده شور بوده  . ....

 

 

سارا انتخاب واحد چی شد؟ مرضیه شش واحد باقی داره باز  . تازه خودش فهمیده. 

چکیده ای از یک داستان بلند  ابتدا قسمت هاییش رو عینن  آوردم و انتها  خلاصه ای از داستان رو نوشتم . 

     اواسط ماه شهریور و شهری پر از دروغ و مکر و ریاح    پسرک آرام صبور و غمناک ، بی رنگ و ریاح.  سوار بر کفشهایش شهر را مرور میکرد خاطره به خاطره ، خشت به خشت ، کوچه به پس کوچه ، و گذر میکرد از زیر قدمهایش خیابان های به هم گره خورده. عاقبت او ماند و گورستان اموات .  ّبر سنگ مزاری ایستاد غمگین رنجیده پریشان خاطر و آزرده حال. پدرش که رفت از دنیا  او ماند یکه تک و تنها .  نه کاری دارد و نه پس اندازی  با خودش حرف میزند تنهایی و میگوید در دل خود هرگاه ؛  . لعنت بر این عشق اول ، لعنت بر شرط شروط پدر دختر .  مدرک دانشگاهی کجا و شغل دلاکی و کیسه کشی حمام کجا؟  توف به این شانس و تقدیر ، حتی دلاک هم نتوانستم شوم و اخراج شدم اخر .  کاش لااقل عاشق نبودم من . یا که اگر بودم  دیگر بیکار و بی پول نبودم من .  نمیدانم حتی شغل پدرش چیست این دختر که اینچنین در رفاه و اسایش بزرگ کرده این دردانه دختر .  لابد تاجر است ، شایدم کلاش و کلاهبردار .  هرچه هست  راز بزرگی ست که هرگز نگفته و نخواهد گفت با من .  اینچنین پنهان کردن شغل پدر واقعا بعید است اخر.  شایدم کارگر شهرداری و شغل ارزشمند و شریف رفته گری باشد  که اینچنین حساس است و نمیخواهد حرفی بزند از ان با من .

  صدای گنجشک های روی شاخه ای خشکیده.  تابش ضلع خورشید تابستان ،  گلدانی ترک خورده و خاکی خشک و تشنه بی آب .  عطش گلدانها و نگاه پسرک به بطری کوچک آب.  پدرش مدت هاست که خفته زیر بستر این خاک.  صدای زجه های دور و گریه های نزدیک ، مردمان سیاه پوش و تظاهر به غش رفتن و افتادن های تکراری . تلاوت جملات و آیات قرآنی . رقابت بین مداحان دوره گرد و دوزاری . وفور نعمت کسب و کار در قبرستان های شهر و متصدیان خاکسپاری  و قبرکن های غیر ایرانی و از تبار زحمتکش و محترم افغانی. مرده شورهای وسواسی  فرزندان دلاکان قدیم و حمام های عمومی و درباری . پسرک و سایش گوگرد به قوطی کبریتی در دست،  خلق شعله ی کوچک و رقص شعله ی لرزان شمع.  غصه هایی که پشت اخم های گره خورده پنهان بود ، هر آن ترکیدن این بغض و سرریزی اشک چشمانش امکان بود .   بغض قدیمی و لجباز ، و غرور پسرانه ، درد دل هایی که خط به خط میگفت در درون دل ، و نگاهی خیره به نقطه ای نامعلوم از سنگ قبری نامعمول .  عبور ناخوانده ی تصویری از سالهای قدیم ، مرور چند باره ی خاطراتی خوش از پدر و  هجوم غصه های در به در .  سنگین تر شدن بغض کهنه و انباشتن  ناگفته ها یک به یک سر به سر ‌ .  مرور خاطراتی در یاد ، رقص شعله ی شمع در باد .  پیر مردی عصا بدست و ژولیده و عبوری لنگ لنگان با فحشهایی  زیر لب .  ظهور پسرکی دودآلوده و دبه ی سوراخ آب و یک جاروب نیمه کاره در دست و سیگاری گوشه ی لب ،   ورود پیرمرد قرآن خوان از سمت چپ و پیشنهاد برای قرائت قرآن بی جهت ، ظهور مردی میانسال و عطر فروش با هاله ای غلیظ از عطر تند و تیز مشهد به   گرداگرد خود ،   با ورود بی اختیار و ناگهان دخترکی گلاب فروش از روبرو  و تقابل و رویارویی عطر مشهد و پیچش ان به دور بوی گلاب و  شورش و هیاهویی بی انتها از هر جهت .   صدای خنده های سرخوش و قهقهه های پاک و کودکانه از دور  و تصویر  دختربچه ای گل بدست بر دوش پدر و عشقی پدرانه در آغوش.  شاخه گلی بی خار  بنام گلایل  پر پر بر سنگ قبر و اندیشه ی فرجام تلخ گل از جبر  لطافت بیش از حد و نبودن خار در او.  طرح یک پرسش در ذهن ، پرسشی سخت تر از کنکور؛   چرا فرجام این گل یعنی گلایل بر سنگ سیاه گرانیت و سرد است ، اما بر روی میز هرکس  یک ضلع دربست  در رهن کامل  کاکتوس و هزاران خار است.  ؟  آیا پاکی و لطافت بیش از حد  محکوم پر پر شدن بر قبر است؟ یا که همه چیز زیر سر جبر  است یا بلکه از دست ما  مردمان ناسازگار و وارونه ؟ ما مردمان زنده کش مرده پرست ،  و تعارف خرمای پر گردو و حلوای خیراتی ، با تسلیت های کلیشه ای و تکراری ،  صدای قرائت آیات قرآنی  و سیاه پوش های  غم نما  و دوز و کلک های بی انتها  و نقشه کشی های ابزیرکانه و حسدورزانه  در شب های کوتاه   و  پوشاندن جامه عمل در روزهای بلند تابستان .   حساب سرانگشتی سهم وارثی  پیش از کفن و دفن و آرزوی مرگ بغل دستی و وارثین دیگر .   ......       

    قسمت هایی از  داستان بلند   پسرک شهر خیس     بقلم نابلد و مبتدی بنده بود که خواستم با شما دوستان گل در محیط همبودگاه  به اشتراک بگذارم . 

    مرده شور شهر را چه کسی خواهد شست؟ 

 اسم اپیزود پنجم از  سینزده اپیزود  اثر  پسرک شهر خیس  هست .

این اپیزود پنج از سینزده اپیزود هست که ماجراش راجع به پسری جوان هست که پدرش فوت شده و اون عاشق دختری هست و دختره میگه که پدرم به ادم بیکار  دختر نمیده ،  پسره مدرک دانشگاهی داره  ولی ناچار میره بجای پدر مرحوم خودش و درون حمام عمومی شهر و  کیسه کش و دلاک میشه ولی زود  اخراج میشه.  چون مشتری های حموم شکوه و گلایه میکردن . و بیکاری فقر و کلافگی و تلاش برای اغاز شغلی جدید و شکست های پی در پی و تخصص دلاکی  حمام ریشه و شجره و پشت در پشت هفت جد کار  اجدادش بود و خودشم هیچ کاری بلد نبود ، عاقبت از بس میره قبرستان سر خاک پدرش که با مرده شور  دوست میشه و قصه ی خودشو و عشقش رو تعریف میکنه . از سیر تا پیاز قضیه رو نقل میکنه و حتی میگه که به چیزهایی شک داره  و دختر محبوبش  راز بزرگی داره و مربوط به شغل پدرش هست احتمالا .شاید دکتر باشه ، چون دخترک گفته بوده که از وقتی  کرونا  اومده  بیچاره  پدرم کارش صد برابر شده  و  از سر  خیرخواهی با حوصله تمام تک به تک مشتری هاش رو  ویزیت میکنه  و بعد نیمه شبی میرسه خونه . 

مرده شور چون پیر و باتجربه بوده  کلی پرسش میکنه و عاقبت بنظرش میاد که پدر دختره یا قاچاقچی هست  یا که اصلا پدر نداره .چون هرگز پسرک اونو  ندیده .  و حتی خونه ی دختره رفته بارها و حتی چندین شب هم در یک برهه ای که غیر دخترک باقی خانواده مسافرت بودند  در اون خونه بوده و هیچ شلوار مردانه ای ندیده و حتی ته ریش تراشی و نه خمیر ریشی  ،  و هیچ شی مردانه ای نبوده . فقط یه کیسه بزرگ کافور بودش توی اتاق خوابی که ادعا میشد اتاق خواب پدرشه .     دوست و همکار مرده شور خندیدن و گفتن ؛  ای کاش بر میداشتی و می آوردی  برای پیرمرد .  ، خودمون ازت میخریدم.  اخه کافور ممنوع شده   ما سهمیه سالیانه  یه کیسه داشتیم  که  بی ناموس ها  توی روز  روشن  دزدیدنش .   نکنه  پدر دخترک  دزد ما باشه؟  هیچ میدونی یک کیسه کافور الان از طلا باارزش تره ؟...   پیرمرد برافروخته و سرخ شده و زول زده به پسره 

پسرک  هول میشه و به دروغ میگه   شوخی کردم   یه کیسه که نبود  یه مشت بود و توی  کیسه ی  حموم بود . منظورم از کیسه  ، گونی نبود که،  بلکه  کیسه ی حمام بود  . 

پیرمرد  نفس راحتی میکشه و میگه :  خیالم راحت شد .  هیچ میدونستی امروزه  یه ده گرمی هم ازش نمیشه پیدا کرد  چه برسه یه کیسه .   ببین میتونی از دختره یکجوری چند تا دونه بگیری و بیاری برام .  پسرک قبول میکنه . در عوض پیرمرد مهربان و ساده دل  راهنماییش میکنه و میگه  که باید سمج بازی در بیاری  وگرنه محال ممکنه بهت دختر بده  اون خانواده ی سختگیر .  یا برو و پاپیچ شو ، برو و پر رو بازی در بیار ، موی دماغ پدرش بشو ، نترس مرد باش ، خودتو نشون بده .    برو و یه حادثه صحنه سازی کن بعدش خودتو بحالت تصادفی و رهگذر  ببر  وسط ماجرا  و یهو  جونشون رو نجات بده  تا اونها بهت بدهکار  بشن . منتت هم سرشون بمونه .   

پسرک در انجام این نقشه  هربار یه خیت بالا میاره و نا خواسته  موجب بروز خسارات میشه و از طرفی هم کسی نمیدونه که کار پسرک هست .  پسرک اولین شب میره و یه بطری مواد اشتعال زا میندازه زیر ماشین پدر دختره،  دومین شب میره لاستیکاش رو پنچر میکنه، سومین روز میره سیب زمینی توی اگزوز میکنه تا انبار اگزوز بترکه ،  چهارمین شب سنگ بزرگ میزنه خونه ی دختره و شیشه میشکنه ، پنجمین  روز دست از پا دراز تر  و  درمانده  برای نقل تلاشش و  شکست های پی در پی  و  دریافت  نسخه ی جدید برای دوای درد خودش  به نزد  پیرمرد مرده شور  به قبرستان  میره . 

 میبینه سر  یارو  شکسته و دستاش توی گچ و  لنگ لنگان میادش .  میشینن و اول پسره میاد از اینکه چطور به حرف مرده شور گوش کرده و چه کارهایی کرده نقل میکنه که وسطاش یهو قلب طرف میگیره و سکته میزنه و سریع به بیمارستان میبرنش . و فردای اون  روز میفهمه مرده شور فوت کرده و چون تازگی با مرده شور رفیق بوده  از طرفی هم مدتی  در حمام عمومی شهر کار کرده و  دلاک  بوده   و از همه مهم تر  جمعه بوده و هیچ کسی نبوده تا این کار رو کنه  و از همه جالب تر  داشتن  کافور توسط پسرک  بوده  همونایی که از دختره گرفته بوده  . سر آخر   حاضر میشه اون رو بشوره و از اون به بعد میشه مرده شور شهر و در استرس و هول و بلا که چطور به نامزدش بگه این خبر  رو . از طرفی نامزدش همزمان ناپدید و غیب شده بود و ظاهرا اتفاقی رخ داده بود چون دور تا دور دیوارهای خونه شون پرده ی مشکی زده بود ، تا که یکروز توی قبرستون سر خاک مرده شور میبینه دختر محبوبش رو و میفهمه که پدر دختره مرده شور بوده  . ....

 

 

۰۰/۱۱/۰۱
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png