داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۰۶ آذر ۹۹ ، ۰۹:۱۶

دار آبی

یاسمن دارابی 

از اینجا که نگاه کنی، ته جاده را که بگیری، ده زیر نور آفتاب برق می زند. انگار همه ی آدم ها، خانه ها، درخت ها، حتی پسر کل حسین هم توی گرما آب می شوند و بخارشان توی هوا بالا می رود. محو می شوند و دیگر نیستند. گمانم خیالاتی شده ام. توی این هوای گرم هیچ هم بعید نیست. چشم هام را روی هم می فشارم. اینطور موقع ها آدم دلش هندوانه یخی می خواهد. 
رو به جاده که نگاه کنی یک سرش می رسد به شهر و سر دیگرش به دار آبی. کمی آنطرف تر هم توی همان جاده ای که می رسد به شهر، شهری ها آمده اند و دارند مسجد می سازند برای اهالی ده. هنوز نیمه کاره است ولی امام زاده کنارش سال هاست که بوده.

زن های ده نذر کرده هاشان را آورده اند پیش مادرم. مادرم هم می بردشان برای دار آبی. من که نرفته ام اما مادرم بارها رفته. می گوید:" از دور که نگاه می کنی درخت بزرگ و بی برگی را می بینی که رنگش آبی است. آبی ای که می درخشد. بعضی شاخه هاش آبی پررنگ تر، بعضی کم رنگ تر. از یک نگاه سبز می زند. اصلن هفت رنگ به چشم آدم می آید. نزدیک که می شوی آبی های روی درخت تکان می خورند. هم پررنگ هاش و هم کم رنگ هاش. سرهایشان را که بالا می آورند، نگاهشان که می کنی باورت نمی شود همه ی آن آبی های براق مار بوده اند. نزدیک تر که می شوی صدایشان هم بلند می شود. انگار که همه شان یک صدا می گویند هیس، هیس و تو نباید یک کلام هم حرف بزنی." اولین بار ننه خاتون پیدایشان کرده بود. ننه خاتون زن کل حسین را می گویم. می گفته مارهاش آنقدر زیبا بوده اند که هر چه نگاهشان می کردی سیر نمی شدی. آن هایی که رگه های طلایی داشته اند از بقیه زیباتر هم بوده اند. می گفته که این درخت، مقدس است. تکه ای از بهشت خداست که روی زمین جا مانده. وگرنه مار که آبی نمی شود آن هم اینکه بزرگ و کوچک شان یک جا جمع شوند روی یک درخت. عجیب تر اینکه کاری به کارت هم نداشته باشند. البته نه اینکه با همه کس این طور باشند. می گفتند چند بار هم مردهای ده خواستند که بروند آنجا اما هر بار چیزی می شده که نمی توانستند جلو بروند. انگار طلسم شده باشند. از آن به بعد هم دیگر کسی حتی نخواسته که برود آنجا. از آن روز تا حالا مردم این درخت را مقدس می دانند. نذرهاشان را دعاهاشان را می سپارند به مادرم که ببردشان برای دار آبی. من که نرفته ام اما مادرم بارها رفته. هیچ هم نمی ترسد که یکی شان از آن بالای درخت بپرد رویش. حیوان است دیگر، چه می فهمد که مثلا مادرم بچه سید است. هر چند که مادرم می گفت کاری به کار ما ندارند. حتی می گفت یک روز هم که مثل همیشه رفته بوده آنجا برای بردن نذر زن های ده، از دور که می آمده یکی شان را دیده بود که کله اش را بالا آورده و انگار که منتظر مادرم باشد هی سرش را می چرخانده. مادرم خم شده و دستش را کشیده سمتش. مار هم چنبره زده بوده دور دست مادرم. مادرم می گفت تا نزدیک درخت هم دور دستش بوده به آنجا که رسیده روی تنش سر خورده و پایین آمده.
می گفت:« بعد از من مردم ده نذرشان را می سپارند به تو.» من اما هیچ خوشم نمی آید از آن درخت، از آن جاده. دلم می خواهد جاده ای که می خورد به شهر را تا آخرش بروم. هیچ هم از آن جاده که می رسد به دار آبی خوشم نمی آید. دست خودم نیست که. به مادرم که می گفتم این کار را دوست ندارم، می گفتم از دار آبی خوشم نمی آید، عصبانی می شد و وسط حرف هام دستش را می گذاشت روی دهانم که هیچ نگویم.
امروز ننه خاتون آمده بود خانه مان. پسرش رفته بود شهر. می گفت رفته پی کار. ظهری که مادرم می خواست برود پیش دار آبی، هی اصرار می کرد که من هم همراهش بروم. همیشه همین طور است. مجبورم می کند که باهاش بروم. توی راه که می رویم پسر کل حسین را می بینیم. مادرش که گفت رفته شهر. پس اینجا چه می کند؟ قلبم تند می زند. آنقدر تند که می شود ضربه هاش را شمرد. تنم می لرزد با هر ضربه اش. سرم را پایین می اندازم و نگاهش نمی کنم. تا سرم را بالا می آورم رفته است. حتی سلام هم نکرد. انگار اصلن ندیدمان. تا می رسیم، توی راه هی توی فکرم است. حتی سلام هم نکرد. چرا اینقدر با عجله راه می رفت. شاید هول شده و نتوانسته سلام کند. وقتی می رسیم سر دوراهی مادرم باز اصرارهایش شروع می شود. که چی؟ که من هم باید همراهش بروم. می گوید: 
_ اگه نیای مردم فکر می کنن زبونم لال اعتقادت سست شده. نا سلامتی تو دختر بزرگمی. جانشینمی. باید دلت صاف باشه. با دل چرکین نمی شه حاجت مردم رو از دار بخوای.
حرصم می گیرد وقتی اینطور اصرار می کند. پارچه های زن کل حسین را بهش می دهم. و می گویم:
_ من نمی یام، خودت برو.
می نشینم سر دوراهی، کنار همان درخت چنار تا برگردد. رو به جاده ای که می رسد به شهر، تکیه ام بر درخت است. چه می شد اگر می توانستم تا ته این جاده را بروم. دیگر دلم نمی خواهد بمانم اینجا. حالم از هرچه مار است به هم می خورد. مار آبی که دیگر هیچ. کاش من هم با پسر کل حسین می رفتم شهر. توی راه هم سری می زدیم به امام زاده. خیلی وقت است که دیگر کسی به امام زاده سر نمی زند. بچه که بودم یک بار با عمه پری رفته بودم امام زاده. عمه پری این روزهای آخر عمرش دائم توی امام زاده بود. مادرم بهش گفته بوده" اعتقادت سست شده. نه که زبانم لال بگم بد است که می روی امام زاده، نه. فقط می گم اعتقادت به دار آبی سست شده. دار مراد می ده. مگه نمی بینی این همه آدم حاجت روا شده اند." اصلن عمه پری خودش به مادرم گفته بوده که از مار بدش می آید. یک بار که به اصرار مادرم رفته بود همراهش. انگار که مادرم رفته بوده کمی آن طرف تر پی کاری. وقتی که برگشته دیده که عمه خاتون نگاهش به دار آبی قفل شده. از آن روز تا وقتی که مرده نتوانسته حتی یک کلام هم حرف بزند. دلم می خواست توی راه که می رویم شهر، بروم امام زاده و النگویی که نذر کرده بودم را بیندازم توی صحن. مادرم دارد می آید. توی راه که بر می گردیم سر اینکه نرفتم همراهش اخم هاش توی هم اند. وقتی از دار آبی باهاش حرف می زنم اخم هاش باز می شوند. نزدیک خانه که می رسیم ازش می پرسم:
_اصلن این همه نذر کرده که می بری برای دار آبی به چه دردش می خوره؟ مار چه می فهمه قواره پارچه ابریشمی چیه. یا چه می دونم طلای چند عیار بهتره.
_هیس دختر. می خوای همه بفهمن دختری که من تربیتش کردم داره چی می گه؟
توی خانه که می رویم اصرار که می کنم، می گوید:
_ چه می دونم؟ هر بار که نذر کرده ها رو می برم فردای اون روز دیگه نیستشون. حالا هی بگو مار چه می فهه. اگه نمی فهمید که برشون نمی داشت.
یعنی چه؟ مار که نمی فهمد که بخواهد برشان دارد. تازه اگر هم بفهمد به چه دردش می خورد؟ پس کی برشان می دارد؟ به جز مادرم و آن مارهای لعنتی که دیگر کسی آن جا نمی رود. هیچ سر در نمی آورم.
صبح که از خواب بیدار می شوم مادرم توی رختخوابش نیست. گمانم کله سحر بیرون رفته. دیروز می گفت که می خواهد برود پیش ننه خاتون. مردم ده همه باورش دارند. اعتقادشان به خاتون بیش تراز دار آبی نباشد، کم تر هم نیست.  مادرم می گفت وقتی من یک یا دو ساله بوده ام، آبله ای پخش شده بود توی ده. آبله ای که آن زمان درمان نداشته. من هم همان موقع آبله را گرفته بوده ام. می گفت مریضی ام آنقدر سخت بوده که حتی مادرم هم امید نداشته که زنده بمانم. مادرم گفته بود که وقتی دستشان به هیچ جا نرسیده، برده بودنم پیش ننه خاتون. ننه خاتون هم گفته بود درختی را می شناسد که مراد می دهد. گفته بود من را ببرند یک شب و روز زیر درخت بخوابانند. مادرم اولش هول برش داشته بوده آن همه مار را روی درخت دیده. اما بعد که فهمیده بود کاری به کار ما ندارند، من را برده بود زیر درخت خوابانده بود. مادرم قسم می خورد که دو شبانه روز بعدش خوب شده بوده ام. 
مادرم می گفت می خواهد برود پیش ننه خاتون بگوید که دخترش اعتقادش سست شده بلکه کاری از دستش بربیاید. مادرم که بر می گردد توی دستش کاغذی است که با پارچه سبزی پیچانده شده. با سنجاق می زندش زیر لباسم. ظهر که می شود باز هم مجبوریم برویم پیش دار آبی. مادرم برای من نذر کرده دارد. نذر کرده ها را توی یک قواره پارچه سبز ابریشمی پوشانده.
وقتی می رسیم آنجا. من سر همان دوراهی می نشینم. تکیه بر درخت چنار. چقدر هوا گرم است. اینطور موقع ها آدم دلش هندوانه یخی می خواهد. رو به جاده، از دور کسی نزدیک می شود. گمانم باز خیالاتی شده ام. خوب که نگاه می کنم انگار نه واقعن کسی می آید. نزدیک تر که می شود، پسر کل حسین است. خودم را قایم می کنم پشت درخت. اینجا چه می کند؟ حتمن می رود شهر. اما نه، پیاده که نمی روند شهر. دارد سمت جاده ی دار آبی می آید. برای چه می رود آنجا؟ نمی ترسد بلایی سرش بیاید. او که می داند این جاده می رسد به کجا. پس چرا می رود. یک لحظه توی فکر می روم. به خودم که می آیم دیگر نمی بینمش. انگار غیبش زد. 
مادرم که می آید راضی اش می کنم که خودش تنها برگردد خانه. هر چه که می پرسد چرا؟ چیزی بهش نمی گویم. می نشینم، تکیه بر همان درخت. زمین چقدر داغ شده. آنقدر منتظر می مانم تا برگردد. وقتی برگشت ازش می پرسم که اینجا چه می کرده؟ لابد دلیلی دارد دیگر. بی خودی که آن جا نرفته. شاید هم بهش گفتم که دلم می خواهد با هم برویم شهر و توی راه یک سر برویم تا امام زاده. ازش هم گلایه می کنم که چرا آن روز که توی کوچه دیدمان حتی سلام هم نکرد.   
دیروز مادرش سر حرف را با مادرم باز کرده بود. گفته بود دخترتان نامزدی، چیزی ندارد؟ مادرم هم گفته بود که نه. لابد خودش مادرش را فرستاده دیگر. سر خود که مادرش نمی آید پی من.
رو به جاده که نگاه می کنم از دور دارد می آید. نزدیک تر که می شود چیزهایی توی دستش رنگ می گیرند. گمانم باز آفتاب توی سرم خوره. خودم را پشت درخت چنار قایم می کنم. چشم هام دودو می بینند. خوب که نگاه می کنم، سبزی پارچه های مادرم از دور برق می زند. توی دستش همه چیزهایی ست که زن ها آورده بودند خانه مان نذری. هیچ هم حواسش به من نیست. حالم دارد بد می شود. چشم هام سیاهی می روند. تا غروب آن جا می مانم. به خودم فکر می کنم. به جاده ای که می رسد به شهر و نه به ننه خاتون و پسرش. 
دیگر هیچ چیز نمی خواهم. من فقط دلم هندوانه یخی می خواهد که کنار حوض بنشینیم و مادرم قاچشان کند. با هم حرف بزنیم از دار آبی، از امامزاده و از مسجد نیمه کاره. شاید هم مادرم را راضی کردم تا ته جاده شهر را با هم رفتیم. 

 

یاسمن دارابی- اردیبهشت 1391

 

 

۹۹/۰۹/۰۶
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه

سپرده زمین

یاسمن دارابی

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png