داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۲۵ دی ۰۰ ، ۰۸:۵۱

متن دلنویس

پدرم مهندس بود و سخنگوی وزارت صنعت و معدن ، و غیر از خستگی هایش برایم هیچ چیز نداشت ، خواهرم دو سالی از من بزرگتر و نیز عجیب ترین انسان دنیا بود من در شش سالگی با چشمانی گریان برای تنها هم بازی ان دوران ،یعنی دختر عمویم نیکان ، دست تکان میدادم و انها از پلکان هواپیمایی سفید بالا میرفتند ، خواهرم گفت ؛ _چیه؟ داداشی چیه؟ چرا گریه میکنی؟  

*اخه نیکان رفتش ،کی با من بازی کنه؟ 

_بسه ، بسه دیگه مرد شدی ، بازی واسه بچه هاست . تازه مگه یه پسر باید گریه کنه؟ 

*ها؟ خب پس وقتی غم داره باید چیکار کنه؟ 

_باید پابشه فکر چاره کنه ، قدم بزنه ، با خودش حرف بزنه ،کنار بیاد 

نیم ساعت بعد... چنان کتکی از مادرم خوردم که تمام فرودگاه مهرآباد تهران برای لحظاتی به صحنه ی جنگ و نبرد تبدیل شده بود ، زیرا مادرم از اینکه ،من بی وففه مثل دیوانه ها راه میرفتم و قدم میزدم و به دور یک دایره ی فرضی ،حول نقطه ی قرینه ای که او ایستاده بود میچرخیدم و بلند بلند حرف میزدم ،کلافه شده بود ، اما خب من فقط داشتم به نصیحت خواهرم جامه عمل میپوشانیدم   

 

مادرم _ اوه اوه ، بهشت زیر پایش بود ، انهم چه بهشتی. از مدل مانتو اپول دار و کفش پاشنه ده سانت . گیلکی را با لهجه ی فارسی در می آمیخت و نوبتش را به پشت سری میداد تا برای گفتن حرفهای جدیدش در صف نانوایی زمان بخرد. مادرم در تریبون حسن نانوا در محله ی ضرب ، متکلم وحده بود ، و هیچگاه میکروفون از دستش نیفتاد . او طی چند سال ابتدایی توانست تمام سیر تا پیاز خاندان طویل صیقلانی را برای تک تک اولیاء دانش آموزان مدرسه یک به یک ،گروهی ، ضربدری، شرح دهد و شجره نامه مان را جزو یکی از منفور ترین خاندان منقرض شده ی این سرزمین سبز معرفی کند. حتی من نیز در ان دوران پی نبرده بودم که خاندان صیقلانی از چه حد بالای محبوبیت برخوردارند و این تنها بواسطه ی دشمنی های مادرم با انان است که انان را از محبوبیت به منفوریت عزل کرده و از عرش به فرش رسانده ، من در ان دوران میپنداشتم که چرا در صفوف مدرسه مان ، شعار الله اکبر و خامنه ای رهبر و مرگ به فلان و بسار داده میشود اما هیچگاه مرگ بر عمه ی دیکتاتور ، عمه ی ملعون ، یا که بطور مثال عمو های براری فراری شدن ، داده نمیشود؟. .. 

 تا جایی که یکروز یکی از هم کلاسی ها از معلم پرسید؛ اقا اجاززززه. ، توی کتاب تاریخ ، پس چرا فقط شاه رو روباه پیر خائن و مزدور و فاسد و دیختاختور معرفی کرده ، ولی هیچ اسمی از عمو عمه های براری نیست ، حتی چنگیز خان هم اسمش هست اما عمو پرویز خان براری صیقلانی نیست ،چرا تاریخ مون رو سانسور میکنین اقا؟.. ما از کلاس اول تا حالا پنج ساله کل خانواده مون تحت تاثیر نفرت پراکنی مامان براری برعلیه خاندان مزدور پدر براری بسیج شدن ، اما هنوز هیچ خبری نیست ....

 

من تا به آنجایی اشباع شده از حرفهای مادرم بودم ، که وقتی برای اولین بار عمو عمه هایم را دیدم ،در مراسم هفتم پدرم بود و انان را از خانه بیرون انداختم . 

عمو محمود از پنسیلوانیا و عمو مجید ازتورنتو و عمه ماریا از سوئد گوتنبرگ ، و بهمراه یه تعداد افراد مخلفات یک دست مرا میکشیدند که باید ببریمت کانادا ، ولی دست دیگرم به دستان عشق گره خورده بود ، من نرفتم ، و ماندم ، اما بهار رفتنی شد. و من ماندم با تقدیری بی بهار . 

گذر از هر فصل تقدیر ، بی بهار ،برایم دهشتناک بود ، خزان ، غم ، مطرود ، زخم ، ایستادگی ، زمستان، یخ ،تنهایی ، ثابت قدمی ، پابرجایی ، ایستادگی ، و وقتی که تقدیرم به اغماء رفت ، چشمانم را گشودم و تکه کاغذی دیدم که جمله ای اشنا از بهار برویش نوشته شده بود ، گوشی زنگ خورد ، صدایی اشنا ، و فصلی جدید از تقدیر با بهار . ... د . 

  و آنگاه به یاد آوردم  جمله ای را که میگوید _    انتقام؛ همچون غذای روحی ست که سرد باید میل شود . 

پس انتقام سردی گرفتم که نگو و نپرس. 

 

 

۰۰/۱۰/۲۵
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png