ماهی های رنگی
ماهیهای رنگی
بهطور جزئی یا بهطور کلی وقتی مرد روبروی زن، در صندلی پشت میز آشپزخانه جا گرفت، چند دایرهی متفاوت مقابل چند خط متفاوت قرار گرفتند. دایرههای سر تا پای مرد را لکههای گرد خورش قرمهسبزی و سفیدک خمیردندان بهصورت مجزا روی شلوار و یقهی بلوزش و خال گوشتی گرد قهوهایرنگش گوشهی چپ دماغ و دکمههای بزرگ چوبی بلوزش تشکیل میدادند و خطوط صاف، کج و منحنی مربوط به زن به ترتیب بر میگشت به دو سه لاخ موی افتاده روی پیشانی، خش روی صفحهی ساعت، جای بخیهی تصادف کودکی و مویی که به شکل یک قلب در وسط بشقاب سوپش دیده میشد.
هیچکدام حرف نمیزدند و هر دو روی سوپهایشان نمک میپاشیدند. مرد آبلیمو را برداشت. مقدارش از دستش در رفت و چالهی کوچک سبز رنگی میان سوپش باز شد. بعد شروع به همزدن سوپ کرد و برای چشیدن طعمش قاشقی به دهان گذاشت. یک لکهی نارنجی جدید به دایرهها اضافه شد و روی جیب پیراهن ریخت. مرد قاشق را پایین گذاشت و با دستمال لکه را پاک کرد. نرفت.
زن موی قلبشکل را از بشقابش بیرون کشید و روی سفره کنار آن گذاشت. مو به شکل گلابی درآمد. مرد به زن نگاه کرد که رشتهی سوپی از گوشهی لبش آویزان بود. زن متوجه نگاهش شد و رشته را بالا کشید.
دختر به گوشهی صفحه نگاه کرد و عدد ۸۴ را چند بار تکرار کرد تا به خاطر بسپارد و بعد کتاب را محکم بست. صدایی که بلند شد بیشتر از حد تصور تکانش داد. مادرش از آشپزخانه برای شام صدایش میزد. کتاب به دست به آشپزخانه رفت. وقتی رسید مادرش داشت غذا را میکشید. بوی غذا به اشتها آوردش.
مادرش گفت: «چرا جواب نمیدادی؟»
دختر دولا شد و بشقابها را از توی گنجه درآورد.
- مگه چند بار صدام زدی؟
- خیلی.
بشقابهای رنگی و پیالههایشان را با وسواس چید. یکی سفید یکی سورمهای.
- نشنیدم. کتاب میخوندم.
مادرش به کتابی که روی کابینت بود نگاه کرد و با فشاری در شیشهی ترشی را باز کرد.
- چه کتابی هست؟
دختر دست دراز کرد و پر کاهویی از وسط سالاد برداشت و گفت: «خطها و دایرهها».
پسر جوان گوشهی پردهای را که با دست نگه داشته بود، ول کرد. تصویر زن و دختری که صورتشان پشت بخار بلند شده از برنج، محو شده بود و کتابی که روی کابینتشان بود، جایش را به گلهای درشت روی پرده داد. پسر نگاهی به دوستش کرد که تا کمر روی جزوهها خم شده بود و دنبال صفحهی گمشدهای میگشت. از توی جیبش سیگاری درآورد و به طرف پنجره رفت.
- پایاننامهی مشترک هم بدبختیهای خودش رو دارهها.
با سیگار گوشهی لبش این جملهی آخر را طور دیگری تلفظ کرده بود. دوستش گفت: «یاد مادربزرگم انداختیم. همیشه عادت داشت با چادری که به دندون گرفته، همزمان حرف هم بزنه.»
پرده را دوباره کنار زد و پنجره را کمی باز کرد. هوای خنک زد توی اتاق. بعد دستهایش را به حالتی که انگار بخواهد عطسه کند به دهانش نزدیک کرد. جرقهی فندک برای لحظهای کوتاه چشمها و قسمتی از دماغش را روشن کرد. دختر و مادرش شام میخوردند.
- تو داری کجا رو نگاه میکنی؟
نگاه پسر همچنان به نقطهای دوخته شده بود و به سیگارش پکهای طولانی میزد. دوستش بلند شد و به سمت پنجره آمد و از بالای سر او گردن کشید تا بتواند چیزی ببیند.
پسر گفت: «همسایهمونن.» دوستش خندید و گفت: «معلومه.» پسر گفت: «فقط کنجکاویه. یه حس خوب عجیبی داره.»
- فیلم صامت؟
پسر جواب داد: «یه فیلم مستندِ مستند راجع به زندگی. واقعیترین فیلمی که تا به حال دیدی. دوست داری ببینی؟»
انگشتش را روی کلید برق گذاشت و اتاق تاریک شد. پنجرهی خانهی دختر مثل خشتی طلایی میان تاریکی میدرخشید. بعد رفت و پخش صوت را روشن کرد و نواری شعری را داخلش گذاشت. صدای شاعر در تاریکی اتاق به هر جا رفت. موسقی محزونی در پسزمینهاش پخش میشد. دختر غذایش تمام شده بود و همینطور که با مادرش حرف میزد، داشت با خمیر نانهای روی سفره شکل درست میکرد. پسر گفت: «قشنگه. نه؟»
دختر پیراهن بلند آبی پوشیده بود و موهایش را پشت سرش جمع کرده بود. دوستش نگاهی دقیقتر انداخت و گفت: «آره.»
شاعر میخواند: «میان خورشیدهای همیشه، زیبایی تو لنگریست. خورشیدی که از همه سپیدهدم ستارگان بینیازم میکند.»
پسر خندید و گفت: «میبینی چه فیلمی از آب دراومد؟ بیتدوین و بیصدابردار و فیلمبردار.
دختر ظرفهای کثیف را داخل سینک میگذاشت. پسر گفت: «غذاشون یه چیز نارنجی بوده. مثل قیمه.»
دختر شروع به شستن ظرفها کرد. مادرش روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و داشت حرف میزد و باقیماندهی غذاها را در ظرفی خالی میکرد. لبهایش مثل ماهی توی تنگ باز و بسته میشد اما صدایی شنیده نمیشد.
دوستِ پسر گفت: «آشپزخونه به چه درد میخوره. هر روز، ظهر و شب غذا خوردن ببینی. خوب بود پنجره یه جای دیگهی خونه بود.»
پسر گفت: «حالا یه تصویر کلوزآپ از سهرخ دختره داشته باش که اینجای شعر رو من خیلی دوست دارم.»
هر دو تا جایی که توانستند به صورت دختر خیره شدند. پسر گفت: «نه. اینطوری نمیشه. بذار دوربین شکاریم رو بیارم.»
شاعر خواند: «نگاهی که عریانی روح مرا از مهر جامهای کرد. بدانسان که کنونم، شب بی روزنِ هرگز، چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.»
پسر از شوق چند بار کف زد: «چه فیلمی! چه فیلمی!»
بعد همراه شاعر تکهی بعد را بلند ادامه داد: «و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست.»
دایرهی لنز روی لالهی گوش دختر جلو و عقب رفت. برش از ابروها و نمایی از پشت پلکهای بلند و نگاهی که به پایین دوخته شده و بعد بشقاب آغشته به کف. زاویه کمی بازتر شد و دختر تا کمر در کادر قرار گرفت. حرکت ریتمی و آرامِ جلو عقب دستها و ساییدن ظرف.
دوست پسر دوربین را کشید. کادر روی پاپیون پیشبند بسته و به تدریج باز میشد. روی پیشبند، ماهیهای رنگی بود. دختر دستش را به طرف گره پیشبند آورد و آن را باز کرد و به سمت دیگری رفت که از دید خارج بود.
دوست پسر گفت: «اِ، دمکنیهاشون مثل مال ماست.»
پسر دوربین را از دست او کشید. دختر از آشپزخانه رفته بود و مادرش داشت روی میز را پاک میکرد. بیهدف توی دوربین نگاه کرد. آهسته از روی اجاق گاز به سمت کابینتها آمد. از لیوانهای دستهدار، کتری و قوری، ظرف عسل و نصفی از بازوی مادر دختر گذشت و به پیشبندی که روی صندلی افتاده بود رسید و روی یکی از ماهیها متوقف شد.
دوست پسر گفت: «بهتره یه آهنگ شاد بذاری و تیتراژ آخر رو همینجا روی تصویر ماهیها تموم کنی.»
دختر کلید چراغ مطالعه را زد. یک دایرهی بزرگ زرد افتاد روی کتاب و اسمش را روشن کرد. دختر با خودش تکرار کرد: صفحهی 86، 108، 48... چی بود؟
زن گفت: «چی بود؟»
ـ هیچی. یه سنگ.
ـ چیزیت که نشد؟
ـ نه. رحم کرد.
ـ کی رحم کرد؟
ـ میخوای کی رحم کنه، خدا دیگه.
زن گفت: «اوهوم.»
دست زن و مرد همزمان به طرف نمکدان رفت و لحظهای روی هم ماند. زن گفت: «خیلی وقت بود دستم رو نگرفته بودی.» مرد گفت: «یادته نامزد بودیم، تو ماشین، تو دستت رو روی دنده میذاشتی، منم دستم رو دست تو میذاشتم بعد دنده رو عوض میکردیم؟» زن گفت: «ولی لوس بودها.» مرد گفت: «اوهوم.»
سپس هر دو ساکت شدند و مدتی فقط صدای قاشق چنگالهایشان میآمد.
چشم مرد به موی کنار بشقاب زن افتاد و پرسید: «اون مو تو بشقاب تو بوده؟» زن گفت: «هان؟» و بعد بدون اینکه مرد دوبار تکرار کند گفت: «آره.» مرد ترسید اگر ادامه بدهد زن لکههای روی بلوزش را به رویش بیاورد. پس ساکت ماند. اما دوست داشت بگوید: «آدم رو از اشتها میندازی.» نگفت.
زن دلش میخواست با مرد حرف بزند و بگوید که چند روزی میشود که حوصلهی هیچچیز را ندارد. بستهی قرص را از توی کشوی کابینت درآورد و یک دانهاش را جدا کرد. بعد برگشت طرف میز و خواست تا با جملهای شروع کند. حتا دهانش را باز کرد تا این طور شروع کند: «میدونی؟» مرد سرش پایین بود و با گوشهی ناخنش لکهی خمیردندان روی یقهاش را میتراشید. زن منصرف شد. لیوانی آب ریخت و فکر کرد وقت خوبی نیست. بعد صندلیاش را به داخل میز هل داد و بیرون آمد.
کنار پنجره، زیر قاب عکسهای خانوادگی به دیوار تکیه داد و آه کوتاهی کشید. گوشهی پردهی هال را کنار زد. ماهِ کامل وسط آسمان بود. کمی به شوق آمد. تصویر قشنگی بود. صدای نوار تولد و هیاهوی بچهها از یکی از واحدهای ساختمان توی فضا پخش بود. آهنگ تولد افتاده بود تو دهان زن. آرام زمزمه کرد: «اشک شادی شمعو نگاه کن.»
پنجرهی روبرو روشن بود. لب هرهی پنجره پنج خرمالوی گس گذاشته بودند بیرون تا برسد. صاحبش را میشناخت. زن جوان مجردی بود که آرایشگاه داشت.
مرد داشت با سر و صدا بشقابها را در سینک ول میکرد. صدای شکستن لیوان آمد. شانههای زن تکان خورد و سرش آرام به سمت سینه خم شد. فکر کرد: «چهقدر از این صدا بدش میآید.» مرد به روی خودش نیاورد. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و برگههای امتحانی شاگردانش را از کیفش درآورد و روی کاناپهی توی هال نشست و مشغول تصحیح برگهها شد.
زن دوباره به بیرون خیره شد. نسیم خنکی از پنجره به صورتش میخورد که دوستش داشت. دو پسر جوان از پنجرهای توی خانهی روبرویی را دید میزدند. یکیشان دوربین شکاری دستش بود. زن به زحمت پنجرهی روبروی آنها را میدید. مرد داشت روی برگهها دایرههایی میکشید و وسطشان نمره میگذاشت.
زن پرسید: «تو دوربین شکاری نداری؟»
- نه.
خط نگاه زن به پنجرهی ساختمان روبرویی دوخته شده بود و به سختی چیزی از آن میدید. تصویر زنی به شکل یک نقطهی آبی در دوردست که انگار داشت کتاب میخواند. ■