داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۹

رمان عروس همگانی 2

یه دفعه عصبانی شدم با خشم گفتم: تو بی جا میکنی دست روی من بلند کنی مگه من بی صاحابم که هر وقت دلت خواست منو بزنی؟

گفت: تو بی صاحاب نیستی .......نه من صاحابتم که باید آدمت کنم تا دیگه از این غلطا جلوی غریبه نکنی

با همون لحن عصبانی گفتم: منظورت مینا جونه؟ اون که غریبه نیست از خودمونه

نفس عمیقی کشید و بالحن آرومی گفت: سمیرا من میخوام راستشو بهت بگم 

منو مینا دوسال پیش با هم دوست بودیم از اون دخترایی که فقط اسمتو بدونه و بدونه پولدار هستی مثل کنه بهت میچسبه اول ازش خوشم اومد و طرح رفاقت ریختم ولی بعدش پشیمون شدم ولی اون دوساله که گیر داده به من ول کن هم نیست چند بار جواب ندادم چند بار سیم کارت عوض کردم ولی اون هر دفه پیدام میکنه ولی این دفعه با یه شماره جدید زنگ زد نمیدونستم اونه وقتی هم جواب دادم گفت: تو راهه و داره میاد خونه 

گفتم : خوب چرا داری اینو به من میگی؟

با مهربانی گفت: آخه اون جا خونه ی تو و من حق نداشتم کسی رو بیارم ولی تو هم نباید اون برخوردو میکردی

گفتم: این حرفارو به من نزن

گفت: پس به کی بزنم؟

با سنگ دلی تمام گفتم: هرچیزی تاریخ مصرف داره مال من هم تموم میشه وقتی ما تعلق خاطری نسبت به هم نداریم چرا این حرفو زدی؟

صورتش منقبض شدو گفت: آره ما کاری بهم نداریم فقط نمیدونم وقتی یکی رو میارم خونه خانم از حسادت چشاش چار تا میشه

گفتم: من ؟........من کی چشمام چارتا شد؟

پوزخندی زدو گفت: خودت خبرنداری 

دیگه جوابشو ندادم وقتی رسیدیم خونه حرفی نزدم و یکراست رفتم تو اتاقم و طبق معمول در اتاقمو قفل کردم

صبح که بیدار شدم بوی خوبی تو خونه پیچیده شده بود بوی خوش غذا دلم یه دفعه ضعف رفت 

یه تاپ بند گردنی مشکی پوشیدم و یه شلوارک و موهامو یه شونه زدم و رفتم پایین 

داد زدم سامان: صدایش اومد که گفت: من این جام، از تو آشپزخونه صداش می اومد 

رفتم تو آشپزخونه دیدم برای خودش غذا خریده و داره با اشتها میخوره

گفتم: سر صبحی داری غذای سنگین میخوری؟

گفت: ساعت خواب 

ساعتو نگاه کردم ساعت دو ظهر بود

با تعجب گفتم: من این همه خوابیدم؟

گفت: نه بیدار بودی

خیلی گشنم بود رفتم کنارش نشستم و گفتم: سامان

بی خیال گفت: درد 

گفتم: ا.........بی ادب، سامان جون

نگاهم کرد و گفت: چی میخوای؟

گفتم: گشنمه 

گفت: خوب چی کار کنم؟

گفتم: میشه منم از غذات بخورم؟

گفت: نیست که شما خیلی با من خوشرفتاری میکنی چشم میدم غذامو هم تو بخوری

گفتم: اگه غذاتو بدی من قول میدم تا یه هفته برات غذا درست کنم

یه جوری نگاهم کرد ولی بعد گفت: نچ من به تو اعتماد نمیکنم 

این قدر گشنم بود که دوباره گفتم: سامان هرچی بگی گوش میکنم

گفت: هرچی؟

سرمو تکون دادم که گفت: هرروز غذا درست میکنی و الان هم یه بوس به من میدی

خودمو کشیدم عقب و با اخم گفتم: بی جنبه بدبخت سوء استفاده گر باز من بهت رو دادم؟

با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و گفت: هرجور میلته

و شروع کرد به خوردن که یه دفعه گفتم: باشه ولی تا یه هفته

با رضایت قاشق و چنگالو گذاشت کنار و گفت: خوب...........

با عصبانیت گفتم: خوبو مرگ ..............چشماتو ببند

با هیجان چشماشو بست 

جلو رفتم و آروم لپشو بوس کردم با ناراحتی گفت: همین؟

گفتم: پس چی؟ همین هم زیادیته 

گفت: نخیر حساب نیست یه بوس پدرمادر دار نه این طوری میخوای نشونت بدم

تند دستامو آوردم جلو و گفتم: باشه باشه

دوباره چشماشو بست لامصب عجب بوی خوبی داشت رفتم جلو و لپشو یه ماچ آبدار کردم 

با ذوق چشماشو باز کرد و گفت: عالی بود دفعات بعد جاهای دیگه 

گفتم: سامان بی جنبه دفعات بعدی وجود نداره 

با خنده گفت: میبینیم 

و از جا بلند شد و در یخچال بازکرد و یه ظرف بیرون اورد و گفت: بیا بخور

دیدم عین غذای خودشه 

با ناله گفتم: سامان خیلی نامردی منو مجبور کردی برات غذا بپزم و بوست بکنم

با خنده جواب داد: نکه بدت اومد از بوسیدن من 

با عصبانیت نگامو ازش برگردوندم و غذا رو باز کردم و شروع کردم به خوردن

اون قدر گشنم بود که زل زدن های سامان هم جلوی اشتهامو نگرفت 

************

ساعت چهار بود که صدام زد و گفت: سمیرا وسایلاتو جمع کن تا فردا میخوایم بریم باغ آقا جونت

با ذوق گفتم : راست میگی؟ چقدر دلم هوای آقا جونو کرده بود پس حرف تو و بابام این بود

سرشو تکون داد

زود پریدم و وسایلامو جمع کردم و بعد رفتم حموم و حاضر و آماده منتظر ایستادم سامان رفت وسایل هارو تو ماشین گذاشت درو قفل کرد و گفت: بریم

 

وقتی خونه ی ما رسیدیم کسی نبود ناگان موبایلم زنگ خورد گوشی را برداشتم سپیده بود گفت: سمیرا ما زودتر حرکت کردیم وسیله بگیریم گاز بدید به ما میرسید 

این خبرو به سامان گفتم و سوار ماشین شدم ناراحت بودم چون میخواستم سوار ماشین بابا باشم

سامان با دیدن قیافه ی اخموی من گفت: چیه کسی بهت گفته این جوری خوشکلی؟

با خشم گفتم: چقدر تو با نمکی ساماندون من موندم چرا تو رو دستم موندی

- ای بمیری زبونت مثه مار زنگی زهر آگینه بی جنبه

و بعد دستشو دراز کردو ضبطو روشن کرد و یه آهنگ از اشکان کوشان گذاشت

بلافاصله اونو قطع کردم

گفت: ا.......چته؟...مرض داری؟

گفتم: من از این آهنگ بدم میاد دوباره روشن کردو بی خیال گفت: دوست داشتنی نیست 

به قدی عصبانی شدم که یه دفه داد زدم : مرده شو تو و این آهنگ مضخرفو ببرن و سرمو به سمت شیشه برگردوندم 

سامان هم دوباره آهنگ رو گذاشت تصمیم گرفتم به قدری تو این دو روز اذیتش کنم تا براش درس عبرت بشه

باغ آقا جون تو یکی از روستاهای جاده دماونده یه جاده ی خاکی که بعد از دو کیلومتر به یه روستا میرسه که باغ در اون قرار داشت یادش بخیر منو سپیده و مانیاهروقت میومدیم این جا یکی دو هفته لنگر مینداختیم و به قدری آقا جونو عصبانی میکردیم که زنگ میزد مامان بابا بیان دنبالمون یادش بخیر ولی بعد از رفتن مانیا و مرگ بانو تمام فکر و ذکر من ارث کلونم بود و رفتن به آمریکا پیش مانیا و دیگر کمتر به این جا میومدم با ذکرو یاد اون وقتا لبخندی روی لبم اومد

سامان با دیدن لبخندم گفت: هی میگم این دیوونست کسی باور نمیکنه اونوقت مامانم میگه این عقب مونده از سرت هم زیاده 

با بی تفاوتی گفتم: مامانت راست میگه آدمی مثه من که تا حالا با کسی هم رابطه نداشتم هم از سر تو که با دیدن دخترها رم میکنی زیاده و از ماشین پیاده شدم

سرمو برگردوندم و سامانو دیدم که چشمانش از عصبانیت برق میزد 

لبخنده بی خیالی زدم که عصبانیتشو دوچندان کرد دارم برات آقا سامان یه کاری میکنم اشکت در بیاد پس چی؟ فکر کرده اومده سیزده به در 

پنج تا ماشین به جز ما هم اونجا بودن مطمئنا دایی و خاله ها هم اومده بودن 

سامان ماشینو پارک کردو اومد کنارم در گوشم گفت: آدمت میکنم سمیرا

اداشو در آوردمو گفتم: وای ی ی ترسیدم

و زنگ درو زدم صدای سهندو از ده فرسخی شنیدم که مثه همیشه داد زد : کیه؟

منم مثلش داد زدم : دردو کیه یعنی نمیدونی منم ؟

درو باز کردو و با دیدنم گفت: سامان هنوز اینو آدم نکردی؟

یکی خوابوندم تو گوش سهندو گفتم: بی ادب ....نه مثله این که تو با اخلاق منو سپیده آدم نمیشی باید باید بدمت دست سهیل تا آدمت کنه

سهند که رنگش پرید گفت: اهه تو و سپیده هم که تا کم میاری میرید راپورته منو به سهیل میدی

دستی رو سرش کشیدمو گفتم: آخه داداشی گلم فقط اون میتونه تو رو آدم کنه

رفتیم داخل به قدری شلوغ بود که همدیگرو گم کردیم با رفتن ما به اونجا همه از جاهاشون بلند شدن و احوال پرسیو ماچ و بوسه ها روان 

بعد از خوردن ناهار از جام پاشدمو آروم به سپیده گفتم: سپی پاشو بریم کنار رودخونه 

کمی نگاهم کردو و از جاش بلند شد تو گوشش گفتم: کسی نفهمه خوب حوصله جوجه کشی ندارم

آرومو بی سرو صدا رفتیم بیرون جا کفش دمپایی پوشیدیم تا بتونیم پاهامونو بزاریم تو آب

تند رفتیم تا رسیدیم به رودخونه هوای اطراف رودخونه خنک و با گرمای هوا حال میداد واسه یه آب تنی حسابی 

روی دوتا تخته سنگ نشستیم سپیده نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت: چی شده سمی؟ پکری؟ میبینم که دیگه از درو دیوار بالا نمیری چیزی شده؟

با شادی گفتم: اصلا سپی فقط....چون اومدیم این جا یاد قدیما با مانیا افتادم دلم گرفت یادته چقدر تو این دریاچه شنا میکردیم و از باغ پایین شکایت میکردن چرا آبو گلی میکنیم؟

سپسده قهقهه ای زدو گفت: آره بعد منو تو مثه موش از ترس به هم میچسبیدیم و مانیا با آقا جون میرفت معذرت خواهی 

منم قهقهه دمو گفتم: آره چون قیافش خیلی معصوم بود همه با یه نگاه قانع میشدن 

سپیده با خنده گفت: ای خدا نصف موهای این پیرمردو ما سفید کردیم از بس بی چاره رو حرصش دادیم 

کمی سکوت کردیم یه دفه سپیده که انگار یه چیز مهم یادش اومد گفت: ببینم هنوز اون عروسک بزغاله هه زنگولک بود ، هنوز اونو بغلت میگیری میخوابی؟

با خنده گفتم: آره

گفت: خاک بر سر بچه ننت کنن آخه ورپریده تو که الان شوهر کردی عروسک بغل گرفتنت واسه چیه؟

با لبخند گفتم: ترک عادت موجب مرگ است 

یه دفه با هیجان گفتم: سپی میای بپریم تو آب؟

نگام کردو با اخم گفت: خیلی بچه ای هی من میگفتم تو هنوز بچه ای زوده ولی چی باز اونا تو رو شوهر دادن 

بی حوصله گفتم: خوب اگه تو نمیخوای نیا من خودم میرم

و تا خواستم بپرم تو آب دستمو گرفت و گفت: وایسا با هم بریم 

خودمونو انداختیم تو آب. یخ بود اصلا فکر نمیکردم این قدر سرد باشه از جام پاشدم مثه موش آب کشیده شده بودم دستامو چسبوندم به هم و شروع کردم به آب پاشی به سپیده مثله همیشه من کم آوردم و تسلیم شدم و سپیده تا آخرین توان منو خیس کرد 

اونقدر خسته شدم که همونجایی که بودم وسط جریان رودخونه دراز روی سنگا افتادم

احساس خیلی خوبی داشتم یه دفه صدای سپیدرو شنیدم که داشت صدام میکرد 

- سمی....سمی....سمیرای دیوونه کدوم گوری ناپدید شدی؟

کرمم گرفت اذیتش کنم آروم رفتم جلو و و نزدیک سپیده که حالا اومده بود تو آب رفتم یه دفه شلوارشو گرفمو کشیدم یه جیغ کشیدو بعد افتاد تو آب 

از خنده روی سنگا غلط میزدم پسیده سرش به سنگا خورده بود و همانطور که با دست سرش را گرفته بود شروع کرد به غرغر کردن که : وحشی آب ندیده همچین پامو گرفت یاد کرکدیل افتادم ندید پدید اصلا تو آدمی ؟ من نمیدونم سامان چطوری تو رو تحمل میکنه؟

با بی خیالی گفتم: وضع هادی که از سامان بدتره حالا من هیچی نداشته باشم یه قیافه دارم که تو اونم نداری 

تند تند شروع کرد به آب پاشیدن ولی بعد از کمی آب پاشیدن خسته شد و همونطور که نفس نفس میزد گفت: به خدا دیوونه تر از تو سراغ ندارم

رفتم با سنگ یه کمی از آب رو سد گذاشتم که فشارش کمی گرفته شه و بعد خودمو تو آب رها کردم به قدری خوابم میومد که چشمامو بستم 

احساس خیلی خوبی بود هوا گرم و عالی آب خنک و سنگ ها لیز 

داشتم به این فکر میکردم که اگه مامان منو با این لباس ببینه چی کار میکنه یا بدتر آقا جون میگه این آدم بشو نیست سامان چی ؟ اون که به این رفتارهای من عادت نداره 

تو همین فکر بودم که یه دفه صداشو شنیدم لبخندی زدم چه حلال زادست داشت از سپیده در مورد من سؤال میکرد سپسده هم گفت: اونا هاش مثه قایق روی آب شناوره

سنگسنس نگاه سامانو حس کردم ولی همچین بدنم رخوت داشت که نمیتونستم تکونش بدم صدای سامانو میشنیدم که صدام میکرد نه یه بار نه دوبار هفت بار صدام کرد و بعد صدایش با فریاد همراه شد دوان دوان با کفش از وسط آب خودشو به من رسوند حتی حال این که چشامو باز کنم را نداشتم 

کمی بعد بی حال تو بغل سامان بودم که سعی داشت بیدارم کنه من بیدار یودم ولی حال جواب ندادشتم

وقتی دورم حوله پیچیده شده بود سپیده هول گفت: سامان چته ؟ چرا این جوری میکنی؟

سامان با خشم گفت: زنم داره میمیره داری میگی من چمه؟

از جام پاشدمو و به زور گفتم: چرا سر سپیده داد میزنی من حالم خوبه فقط خوابم میومد بدنم شل بود این جوریشدم حالا چته زمیتو دوختی به اسمون ؟

سامان جوری نگاهم کرد که از صدتا فهش هم بدتر بود سپیده اوضاعه بیریختو فهمید و زود رفت بیرون 

سامان نگاهم کردو گفتک دختره دیوونه این چه کاری بود کردی؟ 

با خنده نگاش کردمو گفتم: چیه؟ نگران شدی؟

جدی نگاهم کردو گفت: سمیرا خییییییییییلی بچه ای و بی هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد 

شونه ای بالا انداختمو گفتم: اونوقت به من میگه دیوونه 

سرمو رو بالشت گذاشتمو پتو رو تا چونه بالا کشیدم دو ثانیه کمتر خوابم برد

 

جمعه با وجود سامان برایم زهر مار شد اولا که این قدر ضایع مثلا با من قهر بود که همه میگفتند چه کارش کردی این جوری باهات قهر کرده؟

یکی نیست بگه آقا جون من بدبخت با این چی کار دارم این به من کار داره ولی کسی که اینو نمیگه

 

جمعه شب بعد از این که سامان کل روزو برام زهر کرد به طرف خونه به راه افتادیم

تو راه هرچه قدر که خواستم زهرمو نریزم نشد و برای همین با طعنه گفتم: مرسی سامی جون برای این دوروز کزایی و ممنون از این که یه خاطره به یاد ماندنی از خودت برام گذاشتی

سامان لبخند کمرنگی زد ولی جوابی نداد جفتمون میدونستیم که من حرف حق زدم تا رسیدن به خونه در سکوت گذشت 

******************************

سامان بعد از چند روز رفتارش با من عادی شد من اصلا نفهمیدم واسه چی با من قهر کرد که حالا آشتی کرد اونوقت میگن مرد ها مردن ولی به نظرم مردها مثل یه بچه کوچولو هستن که اگه یه کار برخلاف میلشون بکنی زمینو به آسمون میرسونن 

طبق قولی که به سامان دادم براش غذا میپختم اولین بار که براش قرمه سبزی درست کردم گفت: به به مثل این که تورو روهم بزاریم یه چیزی در میاد 

لبخندی زدم گفتم: سامی جون کاری نکن از همین غذا هم محرومت کنم در ضمن ........

با لبخندی خبیثانه اضافه کردم : آفتاب همیشه پشت ابر نمیمونه بالاخره این یه هفته هم تموم میشه نه؟

با نیشخندی گفت: فعلا که تموم نشده! با ولع شروع کرد به غذا خوردن

روبروش نشستم و همونطور که آروم غذا میخوردم تو دلم گفت: تو رو خدا نگاش کن هرکی ندونه فکر میکنه تازه از آمازون برگشته ته دیگو در آورد ای خدا یه عقلی به این سامان بده یه پولی هم به ما تا از این جا برم پیش مانیا 

سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو آورد بالا و گفت: چیه ؟ زیادی خوشکلم؟ یا تازه منو دیدی؟

با اکراه گفتم: تو رو خدا غذاتو بخور دست از سر من بردار

با خنده گفت: چشم

زیر لبی گفتم: چشم و درد الهی کارد بخوره تو اون شکمت

با خنده سرشو اورد بالا و گفت: چیزی گفتی؟

با لبخندی گفتم: نه شما غذاتو بخور 

صبح مثل همیشه زود رفت شرکت روی مبل ولو بودم و داشتم یه فیلم اکشن نگاه میکردم ،به جاهای حساس رسیده بود که موبایلم زنگ خورد سامان بود گفتم: بر خرمگس معرکه لعنت 

تخمه رو گذاشتم کنار و و جواب دادم: چی میخوای؟

گفت: جواب دادنت هم مثل ادم نیست 

گفتم: خوب... چه چیزی میخواهید؟

خندید و گفت: خبر مرگ تورو 

گفتم: سامان این حرفارو به کلکسیون دوست دخترات بگو من واسه این چرت و پرتا وقت ندارم چی میخوای مزاحم شدی؟

گفت: زنگ زدم بگم واسه ناهار نمیام 

تند گفتم: بهتر زنگ زدی اینو بگی؟

گفت: آره گفتم نگران نشی

سریع گفتم: مرسی از نگرانی درم آوردی کاری نداری؟ 

خداحافظی سردی کرد و قطع کرد

گوشی رو از گوشم دور کردمو و با اخم گفتم: چش بود؟

بی خیال واسه خودم قیمه درست کردم و یه کوچولو هم واسه شام سامان گذاشتم تا نگه زیر قولت زدی

بعد از ناهار یه زنگ زدم به معصومه و گفتم عصری میرم پیشش 

ساعت طرفای سه بود که سامان وارد خونه شد معلوم بود توپش پره پره قیافش از خستگی و عصبانیت سیاه شده بود چشماش به خون نشسته بود وقتی وارد شد بدون نگاه کردن به من گفت: کسی زنگ زد بگو خونه نیست

داشتم ناخونامو سوهان میزدم بی خیال گفتم: به کلفتت بگو نه من، به من چه؟

یه دفعه یه دادی زد کل خونه لرزید

فریاد زد: به تو هم خیلی مربوطه فهمیدی؟ مگه تو زن من نیستی؟

از ترس یخ زدم ولی خودمو نباختم منم مثل اون داد زدم: سر من داد نزن آقا سامان فکر کردی نو برشه؟ من مثل اون دوست دخترای بدبختت عاشق و شیدات نیستم که جلوت ساکت باشم و مثل بره مطیع.. توپت از جای دیگه پره میای سر من خالی میکنی؟ 

بلند تر از قبل داد زد: سمییییییییرا خفه شو .....تو رو خدا خفه شو 

منم داد زدم : خفه نمیشم .......مگه تو کیه من هستی بهم میگی خفه شو حیف دائمی نیستی اعتباریی وگرنه میدونستم چه بلایی سرت بیارم 

پله های بالا رفته رو دوباره پایین اومد از ترس پاهام میلرزید میخواستم بگم چیز خوردم تو رو خدا کاری بهم نداشته باش ولی دیر شده بود نزدیکم رسید از عصبانیت چشماش شده بود دوکاسه خون از ترس غالب تهی کردم اگه منو میزد چی؟

چشماشو تنگ کرد با لحن آرومی پرسید: چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن

تازه فهمیدم چه غلطی کردم چیزی رو که نباید بشنوه شنید خاک بر سرت شد سمیرا خاک.............

با تته پته گفتم: هی....هی....هیچی....به .....جون....سامان

یه دفعه دستشو آورد بالا داشت یکی میخوابوند تو گوشم که یه دفعه وسط راه ایستاد، گفت: سمیرا حالم بده از جلو چشمام دورشو 

چشمام پر از اشک شده بود تا چشمان پر از اشکمو دید یه دفعه انگار پشیمون شده باشه نگاهم کردو گفت: سمیرا....من به خدا ..... 

ولی دیگه دیر شده بود من اشکم سرازیر شده بود و داشتم با سرعت جت از پله ها بالا میرفتم

تا شب چند دفعه پشت در اتاقم اومد و معذرت خواهی کرد منم میدونستم که اون کاری جز داد زدن سر من نکرده و جلوی خودشو گرفته که منو نزنه ولی دلم هنوز رضایت نمیداد 

از ناراحتی چشمانمو بستم و کمی بعد به خواب فرو رفتم

با صدای زنگ موبایلم از خواب پا شدم شماره معصومه بود یه نگاه به ساعت انداختم هفت و نیم 

گوشی را که جواب دادم گفت: الو و زهر عقرب و مار و رتیل، مردی نیومدی؟ منو یه ساعت و نیم این جا کاشتی؟ یکی فکر میکرد گدام برام پول میریخت یکی فکر میکرد منتظر بی افمم چپ چپ نگاهم میکرد یکی برام بوق میزد یکی برام می ایستاد تو خجالت نمیکشی؟

داشتم میخندیدم که گفت: ببند نیشتو داری میخندی ها؟ بایدم بخندی معلوم نیست خانم داشته با آقا شون چه غلطی میکرده منم یادش رفته 

از خنده داشتم خفه میشدم خودشم شروع کرد به خندیدن بعد از اتمام خنده ها گفتم:به خدا خوابم برد یادم رفت ساعت بزارم ببخشی میخوای الان بیام؟

گفت لازم نکرده کلا من هم نمیخواستم بیام برات اس ام اس که فرستادم میخواد برام خواستگار بیاد برا همین منم نتونستم بیام 

گفت: کوفت تو که میگفتی یه ساعت و نیم منتظرم بودی الان چی میگی؟

گفت: ها.....راست میگی خوب اگه میومدم یکی ونیم ساعت منتظرت میموندم در هر صورت منو یه یک و نیم ساعت سرکار گذاشتی باید یه جوری جبران کنی

گفتم: باشه برات از این عروسکا که قر میدن بخرم راضی میشی؟

گفت: نه

- خوب چی کار کنم راضی شی؟

گفت: باید منو به یه شام سوسول دونفره دعوت کنی

گفتم: والا به پررویی خودت، خودتی و بس باشه یه شب قلکامو میشکونم تو رو به یه رستوران میبرم آرزو به دل از دنیا نری

گفت: آهان حالا شد خوب دیگه چه خبر؟

گفتم: خبرا دست شماست در ضمن مگه تو خواستگار برات نیومده؟

یه دفه داد زد: راست میگی من مثلا اومده بودم زیر غذا رو خاموش کنم به سامان جون سلام برسون کاری نداری بری بمیری؟

با خنده گفتم: نه عزیزم از راه دور آقا دامادو میبوسم

گفت: بی حیا ....خداحافظماه رمضان داشت میرسید سامان دیگه از آشتی با من نا امید شده بود حقش بود تا اون باشه از این غلطای زیادی نکنه تا یاد بگیره شهر هرت نیست 

دیگه با هم صحبت هم نمیکردیم 

از خستگی روی پا بند نبودم رفته بودم دنبال کارام و همرو اکی کرده بودم بجز رضایت همسر و یکسال شدن ازدواج تا میراثمو بردارمو از این کشور برم از بسکه از این اتاق به اون اتاق منو فرستادن گیج گیج شده بودم 

زود پریدم تو حموم و یک ساعت تو وان خوابیدم و وقتی بیدار شدم بلند شدم برای شام یه چیزی درست کنم یه شلوارک بالای زانو پوشیدم و یه تاپ بندی و کمی عطر به خودم زدم

سامان بیشتر شبا بیرون بود و یا اگر خونه بود پای تلفن داشت با دوست دختراش حرف میزد

یه خورده فیله مرغ برای خودم درست کردم و با لذت شروع کردم به خوردن وقتی غذا خوردنم تموم شد داشتم ظرفارو میشستم که یه دفه یه چیزی از پشت منو بغل کرد 

یه جیغ کشیدمو و خودمو از دستاش جدا کردم سامان بود که با دستاش علامت تسلیمو نشون میداد 

گفت: ا....سمیرا چته چرا جیغ میزنی منم

گفتم: تو این جا چه کار میکنی؟

با خنده گفت: این سوال بود که پرسیدی؟

گفتم: اون چه حرکتی بود کردی؟

- چه کار؟

یه جوری نگاش کردم که حساب کار دستش اومد با سرشو عینه این بچه کوچیکا کج کردو گفت: اخه دلم برات تنگ شده بود 

خدایا منم دلم براش تنگ شده بود؟ نگاش کردم مثه همیشه خوشکل و خوشتیپ و خوشهیکل بوی عطرش هم تو خونه پیچیده شده بود 

نه....من دلم براش تنگ نشده بود 

منتظر ایستاده بود بی حوصله گفتم: چیزی میخوای این طوری ایستادی؟

گفت: منتظرم تو هم بگی سامان جون منم دلم برات تنگ شده عزیزم 

پوزخندی زدمو سرمو به طرف کابینت برگردوندم و ادامه دادم به ظرف شستن

یه سویچ جلو چشمام آورد گفتم: چیه ؟ کلید خونست؟ متأسفانه یه دونه دارم 

با شیطنت گفت: دزدگیرو بزن برو ببین مال چیه

با تعجب کلیدو ازش گرفتم و به آن نگاه کردم ما ماشین بود دکمه کلید اونو زدم از حیاط صداش اومد تند رفتم حیاط سامان هم با من به حیاط چراغ های یه ماشین آلبالویی اسپورت روشن بود 

یه لحظه مبهوت موندم سامان شونه هامو گرفت و گفت: خوشکله؟

با بهت گفتم: مال منه؟

- نه مال یکی از بچه هاست میاد دنبالش خوب معلومه مال تو إ

ماشین خیلی خوشکلی بود داد زدم : سامان 

اونم مثه من با شادی داد زد: جانم 

گفتم: خیلی قشنگه 

و پریدم تو ماشین فرمون نرمی داشت دودره بود و درهاش بالایی باز میشد سامان اومد کنارمو گفت: دوسش داری؟ 

گفتم: خیلی 

گفت: خوش به حال ماشین

رفتیم داخل که گفت: سمیرا؟

منم شاد گفتم: بله؟

گفت: آشتی؟

گفتم: باشه چون بچه خوبی بودی

ساعت گذاشته بودم تا برای اذان بیدار شم 

با صدای جیغ جیغ ساعت از خواب بیدار شدم با چشم بسته ساعتو خاموش کردم و زنگولکو بوس کردم چراغو روشن کردمو از پله ها رفتم پایین تلویزیونو با صدای آروم روشن کردمو گذاشتم رو قرآن

دوتا تخم مرغ درست کردم با این که گرسنه نبودم ولی باید میخوردم تا در روز ضعف نکنم بعد از خوردن تخم مرغم یه لیوان آب خوردم 

رفتم دستشویی تا هم مسواک بزنم و هم وضوبگیرم بع از شنیدن صدای اذان نمازمو خوندم و به رخت خواب گرمم پناه بردم

صبح با تکون های پی در پی بیدار شدم لای چشممو باز کردمو و سامانو دیدم داره تکونم میده ای سامان خدا لعنتت کنه که وقن و بی وقت مزاحم منی اثلا خدا تورو خلق کرده واسه عذاب من به زور گفتم: چی میخوای سامان؟

گفت: بیدار شو دیگه خواب خرس قطبی هم به این طولانیی نیست 

گفتم: برای اینکه من خرس قطبی نیستم سامان چی میخوای منو بیدار کردی؟

گفت: تو نمیخوای به من ناهار بدی؟

گفتم: یه هفته تموم شد یه زنگ بزن واست ناهار بیارن یه برو با یکی از دوست دخترات بیرون غذا بخور یا مثه بچه آدم برو یه تخم مرغ سرخ کن و بخور و دست از سر من بردار 

و سرمو گذاشتم زیر پتو 

گفت: پس تو چی؟

- تو نگران من نباش در هم پشت سرت ببند 

با رفتن سامان دوباره خوابیدم 

با صدای کوبیده شدن دراز خواب پا شدم داد زدم : سامان خدا بگم ازت نگذره با این کوبیدن در تا تو منو زیر آوار این خونه دفن کنی ول کن معامله نیستی نه؟

ولی مثله این که از در خارج شده که جواب نداده که از سامان خیلی بعید بود

ساعتو نگاه کردم پنج عصر بود یه دو ساعت دیگه اذان میگه تازه نمازم رو هم نخوندم 

پا شدم برنج خیس کردم و وضو گرفتمو و شروع کردم به نماز خوندن 

وقتی نمازم تموم شد شروع کردم به غذا پختن 

داشتم افتار میکردم که صدای در به گوش رسید و بعد سامان از در داخل شد 

با تعجب نگاهم کردو گفت: چه عجب بیداری مثل این که تو واقعا مشکل داری این قدر میخوابی 

خندیدمو گفتم: نه حالم خوب بود ولی خیلی خوابم میومد 

اومد سر میز و گفت:به به یه هفته که تموم شد چی شده که شما دوباره غذا درست کردید نکنه تولدمه؟

با بی خیالی گفتم: واسه تو که درست نکردم واسه خودم درست کردم که از دیشب غذا نخوردم 

همونطور که داشت رو صندلی مینشست گفت:اینم رژیم جدید خانم هات؟ از صبح تا شب غذا نمیخورن؟

گفتم: ساماندون مثله این که نمیدونی ماه رمضون شروع شده ها اگه میدونستی این قدر خوشمزگی نمیکردی

با تعجب گفت: یعنی تو روزه بودی؟

گفتم: آره.....اشکالی داره؟

گفت: اشکالی که نداره ولی به قیافت نمیاد 

- وا....چه ربطی به قیافه داره؟

گفت: ولش کن .....پس صدای تلویزیون صبح مال تو بود؟

سرمو تکون دادمو و یه قلپ از چایم رو خوردم 

گفت: سمیرا میتونی من رو هم فردا بیدار کنی منم روضه بگیرم؟

گفتم: آره ولی میتونی سه صبح بیدار شی؟

گفت: اختیار داری حالا پاشو برو غذا رو بکش خیلی گرسنمه

همونطور که داشت کتشو در میاورد گفتم: سامان اول لباساتو عوض کن و بعد و دست و صورتتو بشور بعد از جاش پا شد و گفت: تو هم بدتر از مامانم 

گفتم: سامان 

برگشت سمتمو گفت: بله؟

گفتم: خیلی پرویی

لبخندی زد چقدر خنده به این پسر میومد خیلی دوست داشتنی میشد

برای اذان بیدار شدم دست و صورتمو شستمو و رفتم تا سامانو بیدار کنم 

در را باز کردم و با کنجکاوی وارد شدم این اولین باری بود که وارد اتاق سامان میشدم اتاقی تمیز و ساده یه قالی ساده اون وسط پهن بود که لباس دیروزش روی اون پخش بود بوی ادکلن همیشگلیش توی اتاق پهن بود بوی بی نظیری داشت یکی تخت یک نفره گوشه ی اتاق بود که سامان روی شکم روی آن خوابیده بود فقط یه شلوار تنش بود و با ملافه تن عریانشو پیچونده بود بدن عضلانی داشت و یه گردنبند الله تو گردنش بود

توی خواب به قدری دوست داشتنی میشد که آدم دوست داره......استغفرا.....اصلا یادم رفت واسه چی اومده بودم بوی خوب سامان با بوی کولر در آمیخته شده بود و یه حس رخوت در آدم به وجود می آورد یه لحظه دلم خواست بخوابم ولی نه ....جلوی خودمو گرفتمو 

سرمو اونور کردم نوک انگشت اشارمو به بازوی سامان زدمو گفتم: سامان بیدار شو!

کمی تکون خورد ولی خبری از بیدار شدن در سامان ندیدم سه تا انگشتمو زدم به سامان و کمی بلندتر گفتم: سامان....بیدار شو!

نخیر خبری نیست این دفه دستشو بردم بالا و با شدت انداختم پایین ولی باز هم خبری نبود گفتم: اینو باش اونوقت به من میگه خرس قطبی 

یه دفه یه فکری به ذهنم اومد رفتم در گوشش بوی عطرش داشت دیوونم میکرد تو گوشش داد زدم :سامان .....پاشووووووو

یه دفه چشماشو باز کرد از ترس خودمو عقب کشیدم ولی دیر شده بود سامان با دستاش منو تو بغلش گرفت 

داشت میخندید و محکم منوتو بغلش گرفته بود و ول نمیکرد تو گوشم گفت: میدونستم چه ذات خرابی داری برای همین منتظر بودم تا حالتو بگیرم 

داشتم تقلا میکردم که با این حرفش که تو گوشم گفت: مورمورم شد هنوز داشتم خودمو میزدم به در و دیوار که ولم کنه ولی انگار نه انگار . همینجور داشت میخندیدو گفت: زیاد زور نزن من ولت نمیکنم 

با حرص گفتم: خیال کردی 

سامان هم نا مردی نکردو منو محکم تر تو بغلش گرفت پاهامو بین دوتا پاهاش گذاشت و دستامو از جلو با دستاش گرفت و سرشو گذاشته بود رو گودی شونم و داشت به تقلاهای بی اثر من میخندید 

نامرد خیلی قوی بود یه لحظه دست از تقلا برداشتم و شروع کردم به نفس نفس زدن دستاش شل شد ولی کامل ولم نکرد و بعد زیر گوشم را بوسید و گفت: حالا شدی دختر گل 

خودم را جمع کردم واقعا به این قسمت از صورتم حساس بودم مرا ول کرد و از روی تخت بلند شد از توی کمدش یه تاپ آبی آسمونی برداشت و پوشید که هیکل قشنگشو قشنگتر نشون میداد همونطور که داشت میپوشید گفت: بد نگذره .......چشا درویش 

یه جوری نگاش کردمو سرمو برگردوندم و به کمر خوابیدم تخت بوی سامانو میداد سرمو که برگردوندم دیدمش اومده بالای سرمو و داره نگام میکنه 

دستاشو به طرفم دراز رد و گفت:پاشو که خیلی گشنمه 

بدون گرفتن دستاش از جا پاشدم و گفتم: ای کارد بخوره تو اون شکمت

با خنده دستاشو جمع کردو گفت: به کوری چشم بعضی ها .....نمیخوره

********************************************

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم 

با چهره ای خواب آلود آیفون رو برداشتمو گفتم: کیه؟

صدای آشنایی گفت: نوشینم ....دوست سامان

با تعجب گفتم: سامان نیست 

گفت: میدونم با خودتون کار دارم 

- بفرمایید بالا 

و در را باز کردم بعد از چند دقیقه با عشوه و ناز داخل شد به اونگاه کردم 

یه دختر لوند لوس مورد علاقه همه پسرها 

به او تعارف کردم بشینه و خودم رفتم تا دست و صورتمو بشورم بعد کمی میوه برایش بردم و گفتم: بفرمایید 

گفت: من نیومدم میوه بخورم اومدم با شما صحبت کنم 

بی حوصله گفتم: حالا شما بفرمایید 

چشمانشو خمار کرد و سعی داشت به خودش جذبه بده ولی هرکی ندونه من میدونم این از اون دخترای وله

شالشو در آورد گفت: راستش اومدم تا در مورد سامان صحبت کنم 

به پشتی مبل تکیه دادم و بی تفاوت گفتم: بفرمایید

گفت: راستش چند روزی میشه که سامی جواب تلفن های منو نمیده یا اگر جواب میده بی حوصله جواب های سر بالا میده میگه وقت ندارم یا سرم شلوغه

ش هاشو میکشید انگار میخواست زورکی به خودش لهجه بده

دیدم مدت زیادیه داره به من زل میزنه گفتم: راستش من خبری ندارم رفتارش با من مثل همیشست 

با خنده ای لوند گفت: معلومه مثله همیشست چون اون به شما علاقه ای نداره ولی اون منو دوست داشت 

با طعنه گفتم: جدا؟ خودش اونو به شما گفت؟

گفت: از رفتاراش مشخصه 

دوباره با همون لحن گفتم: چه رفتاری؟ مثلا برات یه گل خرید؟ یا یه هدیه گرون برات خرید که فکر میکنی سامان بهت علاقه داره؟

پوزخندی زدو گفت: نه.....میبینم که قیافه که نداری ولی یه زبون دراز داری

با خونسردی گفتم: شما جفتشو نداری

با حرص گفت: از همون روز اول میدونستم که چشمت دنبال سامانه مخصوصا وقتی اون اسم دروغو سر هم کردی

با همون خونسردی به مبل تکیه دادمو و پاهامو رو هم گذاشتمو گفتم: کدوم اسم دروغ؟.....آهان نازنینو میگی؟ خوب ....من آدم دروغگویی نیستم از کجا میدونی سامان بهت دروغ نگفته؟

با افتخار گفت: سامی به من دروغ نمیگه

با طعنه گفتم: جدا؟ حتما بهت گفته خوشکلی و تو باور کردی راستگو ؟ ها؟

سیخ نشستو گفت: دیگه داری زیادی شورشو در میاری 

منم مثلش گارد گرفتمو با همون لحن گفتم: من زیادی شورش یا تو که اومدی تو خونه زن دوست پسرت هوار راه انداختی ؟

از جاش بلند شد و گفت: میدونستم ....میدونستم که امکان نداره یکی با سامی باشه و عاشقش نشه تو....

انگشت اشارشو رو به من دراز کردو گفت: تو سامانو وادار کردی از من دور بشه 

پوزخندی زدمو و دوباره با خونسردی روی مبل نشستمو گفتم: نه سامی جونت به من علاقه داره نه من به اون حالا هم که دیگه تحویلت نمیگیره شاید براش خسته کننده شدی 

با ناباوری گفت: امکان نداره 

منم با بی خیالی شونه هامو انداختم بالا و گفتم:همه چیز امکان داره و سامی جون شما هم از این قاعده جدا نیست الان هم از خونه ی من برو بیرون که خیلی خستم

با طعنه گفت: خونه تو؟ این جا خونه ی منو سامانه 

با خونسردی لبخندی زدم که حرصش در اومد و گفتم: فعلا که اسم من تو شناسنامه سامی جونته و اسم اون تو شناسنامه من و در ضمن حالا حالا ها خانم این خونه من هستم پس بفرما ....

و با دست بیرونو نشون دادم 

با حرص نفس حبس شدشو بیرون داد و از در خارج شد 

ای سامان نامردم اگه وقتی اومدی واسه این انتر خانمت حالتو نگیرم صبر کن یه آشی برات میپزم تا عمر داری فقط روغن بخوری 

**********************************************

وقتی صدای سوت زدن سامانو شنیدم یه لبخند شیطنت آمیز گوشه ی لبم بود 

سامان با کیفش اومد تو آشپزخونه و وقتی منو دید با نیش باز گفت: به به بوی غذا میاد 

قیافمو ناراحت نشون دادم وقتی سرمو بالا بردم دیدم سامان داره منو نگاه میکنه با دیدنم اخماش رفت تو همو گفت: چی شده توی زلزلرو ناراحت کرده؟

با صدایی که خودم موندم چه طوری اومد ناراحت گفتم: سامان امروز بهنوش اومده بود این جا 

اخماش کامل رفت تو همو گفت: این جا چه کار داشت؟ چیزی گفت؟

گفتم: چیزی گفت؟ چیزی گفت؟ چی نگفت هر چی دلش خواست به من گفت تازه آخرش کلی هم بهم فهش داد

سامان با خشم گفت: غلط کرده دختره ی هرزه 

موبایلشو در آورد و شروع کرد به شماره گیری لبخندی شیطنت آمیز اومد گوشه ی لبام خوب این نوبت نوشین خانم تا دیگه مثه ملخ تو کفش من نره

برای تو هم دارم سامان تا دیگه نشونی خونتو به کسی ندی

صدای داد سامان بلند شد:

- تو بی خود پاشودی اومدی خونه ی من با سمیراحرف زدی تو غلط کردی این طرفا پیدات شد مگه من چند صد دفه گفتم: دیگه من با تو کاری ندارم و از تو خوشم نمیاد این دفه اومدی پیش سمیرا 

- ..........

- تو خفه شو لطفا اونموقع که با نوشین بودم هی از اون ور به من چراغ نشون میدای اونوقت داری نقش خواهر خوبو بازی میکنی؟

- .........

- آها شد دوستی خاله خرسه ؟ گوشی بده به خودش تا تو روهم مثل دوست جونت نشستم 

-.......... 

- ببین دارم بهت چی میگم یه دفه دیگه نزدیک سمیرا بشی یا نزدیک محل کار من بشی یا نزدیک خونه من بشی با حتی اسم سمیرا رو بیاری میرم به مامان بابات میگم دخترشون چه کارست باشه؟ حالا برو با اون شیرین جونت هر غلطی خواستی بکن 

- ..........

- آره طرفداریشو میکنم چون آدمه چون زنمه چون دوسش دارم 

- ..........

- الکی آبغوره نگیر همین که شنیدی یه تار موی گندیدش می ارزه به صدتای تو و اون دوست هرزت 

- ...........

- من ازین غلطا نکردم .....خیلی دختر پاکو خوبی هستی بیام بگیرمت نوشین حرفامو خوب به یادت بسپار این ورا پیدات شه میدمت دست 110 تا آدمت کنن حالا برو هی واسه من آبغوره بگیر 

و گوشی رو قطع کرد 

صدای بالا رفتنشو از پله ها شنیدم قلبم داشت با سرعت نور میزد از ترش یخ کردم من که کاری نکردم و این جام ایین جوری شدم چه برشه به اون دخترهی بدبخت . بدبخت؟.......حقش بود 

ولی سامان این طوری از من طرفداری کرد و اونوقت من میخوام این بلا رو سرش بیارم؟

با لبخندی خسته وارد آشپزخونه شد از اون تراوت اولیه خبری نبود انگار واسه دلخوشیه من لبخند میزد نشست پشت میز آشپزخونه گفت : سمیرا تو رو خدا زودتر غذا رو بیار دارم میمیرم

وای! بی چاره تازه روزه هم هست دیس را جلویش گذاشتم و برای خودم از تو قابلمه کشیدم 

قلبم داشت از دهن در می امد سامان با خوشحالی مثه بچه ای که بهش یه کادو دادن ولی باید صبر کنه تا وقتش باز کنه داشت به غذا نگاه میکرد

تلویزیونو روشن کردمو صداشو بلند کردم تا صدای اذانو بشنوم میدونستم سامان دوست داره با شام افطار کنه صدای اذان به گوش رسید 

داشتم از دلهره میمردم بشقابش را جلو برد و آن را پر کرد یک قاشق پر کرد و جلو دهانش برد تا خواست وارد دهانش بکن مثه وحشی ها به روی قاشق پریدمو از دستش قاپیدم 

برنجا روی زمین ریخت و قاشق پرت شد روی زمین سامان خودشو کشید عقب و از جا پاشد و گفت: چته؟؟؟

سرمو بردم پایینو و گفتم: سامان؟

چیزی نگفت ادامه دادم : سامان اون غذا پر فلفله از اون فلفلایی که خالم از هند آورده از اونایی که تند تر از اون تو دنیا وجود نداره 

سرمو آوردم بالا و تند گفتم: ولی خودت دیدی که نذاشتم بخوری 

گفت: مگه من چی کار کردم که میخواستی این بلارو سرم بیاری؟

گفتم: میخواستم .....بهت یاد بدم تا ....تا دیگه آدرس خونتو به اینو اون ندی 

تا اینو گفتم مثه بمب شروع کرد به خندیدن میان خنده هاش پراکنده گفت: بچه....تو ....چقدر.....شیطونو.....و..... شری 

دوباره روی صندلی ولو شدو و ادامه داد: حالا یه غذای سالم داری به ما بدی چون در حال مرگم از گشنگی 

زود بشقاب غذای خودمو جلوش گذاشتمو گفتم: سالم....سالمه

دوباره زد زیر خنده حالا نخند کی بخندشب های قدر از دردناک ترین شب های عمرم است برای تمام مشکلاتم در زندگی گریه میکنم 

در این مدت یه بار خونه ی مادر پدر سامان برای افطار دعوت شدیم که نامزد آلما هم دعوت بود یه پسر هیز زشته نفرت انگیز از اون انگلای جامعه که چون باباش سهامدار بیمارستانه زورکی با هزا دوز و کلک ترفند و رشوه و زیر سیبیلی تونسته اینو تو دانشگاه راه بده 

از همون اول حالم از قیافه و تیپش یهم خورد صد رحمت به بچه قرتی های محله خودمو حداقل یه ذره تیپ داشتم که این همون هم نداره 

موهای وز بلند که با زور اتو و تافتو و موسو هزار جور دردومرض دیگه تونسته بود کمی اونو صاف کنه ریش بزی وزوزو که مثه بزغاله از صورتش بیرون زده بود یه بلوز زرد پررنگ که عکس پشت موشو نشون میدادو پوشیده بود که شکم زشتش معلوم بود و شلواری که اگه هر دفه اونو نگرفته بود جلو رومون می افتاد و نصف لباس زیرش معلوم بود یه کت مسخره هم روی بلوزش پوشیده بود یه عطر بد بو هم زده بود که بوی آشغالدونی میداد 

نگاههیزشو که به خودم دیدم بی اختیار به سامان چسبیدم سامان نگاهی به من انداخت لبخند اطمینان بخشی زد و به خوش آمد گویی ادامه داد 

آلما کلی ذوق کرده بود با این نامزدش با این که از آلما اصلا خوشم نمیومد ولی میتونم بگم که آلما از پسره کلی سرتر بود اسمش هوشنگ بود ولی با لحن لات خودش گفت: رفیقام بهم میگن هوشی 

تو دلم گفتم: حتما تو کارت ویزیتش میخواد بنویسه آقای دکتر هوشی متین متخصص فوق احمق بودن 

بدبخت کسی که مریضه و میاد پیش این برای معالجه

اونشب با هر دردی تموم شد 

سامان عوض شده بود دیگه بیرون نمیرفت و بیشتر وقتش رو یا در شرکت سپری میکرد یا در خونه صدای موبایلش کمتر به گوش میرسید و دیگه مثله قبلنا با هم کل کل نمیکردیم کل کل میکردیم ولی به شدت قبل ها نه 

نوزدهم ماه رمضان بود و شهر سیاه پوش ما هر سال به خونه ی خاله ی مامانم میرفتیم که نزری میدادن پیرزن مهربونی بود وهمیشه برای منو مانی و سپیده دارچین اضافی میریخت و ما عاشق شله زرد های خاله خانم بودیم 

این اولین بار بود که سامان وارد همچین مجلسی میشد خانواده ما خانواده صمیمیو بی شیله پیله ای بودند ولی خانواده سامان یه خانواده بسیار اشرافی بودند که در کنار آن ها آدم باید برای هر چیزی مراقب رفتارش باشه 

خونه ی خاله خانم از این خونه ی های قدیمی بود که یه حیاط بزرگ داشت و یه باغچه اون کنار و وسط حیاط یه حوض پر از ماهی که همیشه منو مانیا دستامونو تا آرنج میکردیم تو حوض تا یه ماهی فرضو بگیریم و از اون ور هی سپیده میگفت: اه.....بچه ها نکنید ....گناه دارن و از اون ور خاله خانم هی ماهارو فهش و لعن و نفرین میکرد : که دست از سر این زبون بسته ها بردارید 

ولی کو گوش شنوا 

با سامان که وارد شدیم بی اختیار لبخندی رو لبهام اومد گفت: چیه میخندی؟ 

گفتم: خندیدم ببینم فضولش کیه؟

سامان خندیدو گفت: آها .....نکنه هوس کردی تو این حوضه یه حموم بکنی؟

گفتم : بابا تهدید.......یاد دوران بچگی هام افتادم آخ......آخ نمیدونی این پیرزن چه حرصی از دست ما میخورد 

گفت: ما؟؟؟

گفتم: منو مانیا و سپیده 

گفت: خواهرت سپیدرو که میشناسم لنگه خودته ولی مانیا ......اونم اخلاقش مثله شماهاست؟

با یاد مانیا لبخندی رو لبهام اومد گفتم:آره .....ولی فرقش با ما اینه که اون یه دنیا مهربونه و قلبش قد آسمون 

گفت: آدم جالبی شره و شیطونه ولی مهربونش

یه مشت به بازوش زدمو گفتم: این یعنی من مهربون نیستم نه؟

با لحن جدی گفت: صد درصد فکر کن تو مهربون باشی 

با لحن ناراحتی گفتم: من به این مهربونی لنگه ندارم 

پوزخندی زدو وبا طعنه گفت: تا خودت بگی 

حیاط خاله خانم مثله همیشه پر از آدم بود میگفتند اگه هر کس شله خاله خانم هم بزنه هر آرزویی داره اگه از ته دل باشه براورده میشه 

سهند طبق معمول با پویا مشغول خراب کاری بود سهیل داشت کارهارو راست و ریست میکرد با دیدن داداش گلم تو لباس مشکی بی اختیار گفتم: الهی قربون اون قدو بالات 

سامان نگاهمو دنبال کردو گفت: کیو میگی؟

گفتم: داداشمو دیگه 

صدایی از پشت سرم گفت: منو میگی دیگه ؟؟؟

 

 

۹۹/۰۹/۰۶
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png