داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۱۴ آذر ۹۹ ، ۰۲:۲۵

داستان عاشقانه راز کفش سرخ

شین براری نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....

دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح قله ی خانه یشان یعنی پشت بام میشود ، اما....  

دخترک کفشهایی پاشنه دار و سُرخ رنگ را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه دار  خود را از لبه ی بام این ساختمان چندین طبقه به پایین پرت کرده باشد!... 

دختر بچه با نگاهی معنادار و مردد به پدرش خیره می ماند .... 

پدرش  نمیخواهد راز فاش شود  یا که شاید هیچ رازی در کار نیست و او نگران است که این سوء تفاهم ایجاد شود ،  پس تظاهر به  خنده دار بودن ماجرا میکند و در عالم فانتزی  های کودکانه ی دخترک، مدعی میشود که لابد  مالک این کفشها  پرواز کرده ..   

او  وانمود میکند که لابد صاحبش به آسمان پرواز کرده و کفش هایش را جا گذارده ، اما دخترک به این خوش بینی مشکوک است. چندی بعد او به مدرسه رفته و سالها بعد نامه ای را که زیر کاناپه یافته بود را مجدد در میان وسایل قدیمی اش میابد و آنرا میخواند .     متن نامه اینچنین است ؛ 

 

      همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . مینویسم بی آنکه کسی انها را بخواند ، حرفهایم بی مخاطب تر از قبل شده اند و هرچه بیشتر پیش میروند کمتر شاد و اکثر غمناک میشوند ، بااین حال مینویسم هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاقی برای خواندنش نیست . افسوس.....شهروز مدتهاست از تو دورم ، اما هرروز کنارت در همین چهار دیواری ام. شهروز هر روز بی اعتنا از کنارم رد میشوی . و من تورا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

   

: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی،و زلفی سپید درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، می بینمت، روی کاناپه ی چرمین و مشکین رنگ بخواب رفته یی با یازدهمین زنگِ ساعت بلند میشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند شکلاتی رنگ مور ، میروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه میروی و زیرِ کتری را روشن میکنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشویی میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورت تصویر درون آیینه می پاشی ،با آیینه مثل دیوانه ها حرف میزنی تا به درب بگویی دیوار بشنود و میگویی؛

   ~ (سلام شهروز، خوبی؟ کجا بودی نبودی؟ پیدات نیس تازگیا!..، کجاها میدی؟ نه ببخشید کجاها میچرخی؟ چیه؟ دعوا داری؟ چرا مث بز خیره شدی بروبر نیگاه چپکی میکنی؟ هنوزم بین روح و تنم جنگه . ولی دلم واسه اون فوضولی که داره بیرون درب دسشویی به حرفامون گوش میده تنگه!..)

 

{هی!... با من بود . او هنوز هم لوس و دیوانست. همیشه با آیینه دعوا داشت} 

 

،شهروز من تو را بنظاره نشسته ام ، و تو ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ عسلی و بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

:هنوز هم شهروز را دوست داری؟

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ میکند.

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی همچنان از قند خبری نیست در خانه ات و شکر تنها عامل شیرین کننده در این خانه ی تلخ و عبوس است . یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحریم سیگارهایِ آمریکایی – مالبرو قرمز می کشیدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روی کاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلویزیون که یا از دیشب اصلاً خاموش نشده یا هنگام بیدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن کرده ای ،‌خیره میشوی ،‌که در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان میدهد یا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگیرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نیمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میکنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سیگار و عطرِ مردانه که از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرین روزی که دیدمت تنت کرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهایت ،‌کوتاهِ کوتاه بود،یادم هست گفته بودم:

      چقدر مویِ کوتاه به تو می آید و تو خندیده بودی.

  شین براری   سَرم گیج میرود به طرف میز میروم  روزنامه ای کهنه را کنار میزنم  و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره یی رنگِ کارکرده یی،روی میز نهارخوری قهوه رنگ نشسته .

   خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره یی،دوستِ مشترکِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

در کنارش زیر سیگاریی پُر از ته سیگار و خاکستر ، یک پاکت سیگار با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب که از مدتها پیش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روی کناره ی یخچال سفید و بزرگی که مثل احمق ها جای آشپزخانه وسط سالن گذاشته ای و پُر از عکس است می توانم ببینمت،‌ این عکسها ، شبیه مستنداتِ تاریخی اند ، که رشد آرتینا خواهرزاده ات که تنها فرزند شاداب خواهرت است را در سالهای مختلف زندگیش گزارش می کنند، از خودت هم عکس زیاد چسبانده ای از بس که خود شیفته ای.   پاییز بود   و مسیر همیشگی دانشگاه...  شین براری  نویسنده شین براری     mail    kiss         heart !!؟شین براری     که  صدای ترانه ی محبوب من  شنیده میشه .  که داره میخونه   ؛     من  من روی تختم،  عکست روی دیواره،  دیوار خوشحاله .... چون عکستو داره.....

 اما آخه اینجا برخلاف ترانه،  بایستی بگم  که  عکست روی یخچاله و یخچال خوشحاله  چون  عکسات واقعا چسبیده به تن سفیده یخچاله.... 


دریافت  آهنگ سیامک عباسی در حال پخشه. و اونم از دست برقضا  داره میخونه  ؛  عکست روی یخچاله، دیوار خوشحاله، چون عکست رو  داره.... حالا من روی تختم،     من  تعبیر یک بختم  از  عشق و پاره ی  تنم  رودست خوردم . ؟؟؟      نگاهم به عکسا چسبیده ،  به این عکسی که واسه دوران دانشگاهه....              

شروع این تاریخ دوران دانشجویی توست ،شروع کارهایِ دانشجویی ات ، همکلاسی ها، می توانم تک تک دوستانت را ،‌در این عکس ها پیدا کنم ، دوستانی که هنوز ، یکی ،‌دو نفر از آنها ،‌کنارت هستند _ البته وقتی پول داری ،‌ یا مشغول انجامِ کارِ پُر منفعتی هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ تو حتی خودش را نمیبینی چه برسد تا که عکسش را به یخچال بچسبانی . پایین تر چند تا عکس دیگرهم هست . چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ این قیافه جدی را که به خودت می گیری ،خیلی بامزه می شوی شبیه نویسندگان بزرگ،اما فقط شبیه آنان. مثل داستان هایت که فقط اسمشان شبیه، داستان های بزرگِ تاریخ دنیاست. _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقی که مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آینده برایش مُرده اتاقی که همه چیزش در  گذر ایام جای مانده  و  بشکل نوستالژیکی  سیاه و سفید بنظر می آید.... .   

وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع می کنند به عقبگرد:‌ یازده ، ده ، نه ‌و روی عدد هشت می ایستند، چند ساعت قبل از بیدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمایی را ،که روی تختِ دو نفره چوبی غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 


Episode B [] [] |2|              

 

غَلتی می زنم ،‌جای خالی و سَردت را زیر دستانم  حس می کنم ، مثل بیشتر شب ها رویِ کاناپه، جلوی  تلویزیون خوابیده یی.  صدای تیک تیک ساعتِ کنار تختم را می شنوم ، به ساعت نگاه می کنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سیصد و فلان…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت بارانی خسته شده ام،شهر شیکپوش و با فرهنگ ، روشنفکر و باسواد کمی هم کج کلام  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پیش با تو به این شهر آمدم .در یک روز گرم تابستانی مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولین روزِ زندگی مشترکِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتی سالگردِ اشنایی مان را .بلند می شوم،دربِ حمام را باز می کنم و به داخل حمام میروم ، قطره های سَرد آب ، روی  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام این هفت سالِ گذشته ، از جلوی چشمانم عبور می کنند آن روزها گمان می کردم ، خوشبخت ترین زن دنیا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر رویایی باران های نقره آی و این خانه گذاشت . همه چیز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفی نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان میشود ،‌خودم را غرقِ کارکرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  کردی تا ناامیدم کنی  ،‌از کارم ، از زندگی ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بی اختیار، قطره های اشک روی صورتم ردِ گرمی برجای می گذارندو می گذرند، ‌شیر آب را می بندم و به طرف کمد داخل حمام می روم ، حوله یِ تنی صورتی رنگمم را بر می دارم و تنم می کنم ، از حمام بیرون می آیم  روبروی میز آرایش می نشینم ،‌ به عکس خودم در آینه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه می کنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آینه زنده می شود.

 

بی اختیار دستم به شیشهِ عطرِ خالی روی میز می خورد و زمین می افتد، شانه را کنار می گذارم ، شیشه خالی عطر را از زمین بر می دارم، این اولین هدیه یی بود که به من دادی ، ‌درش را باز  می کنم اما ، دیگر هیچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نیمه باز اتاق ، نگاهت می کنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” همیشه شنیده بودم که عدد هفت ،‌ عدد مقدسی ست،‌اما،‌حالا، در هفتمین سالِ زندگیِ مشترکِ ما،نه قداستی هست نه عشقی.این زندگی بیشتر از هر چیز نیازمندِ یک شهامت است.یکی از ما‌ ، باید شهامت این راپیدا کند که ‌این حلقه را از انگشتش جدا کند ،‌ شاید این طلسم هفت ساله ، بشکند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و کشوی لباسها یم را باز می کنم.لباسِ زیر،ساده ایِ سپید، یک بلوزِ صورتی و شلوار لی روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را که هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع می کنم ، بلیط و پاسپورتم رابر می دارم، نگاهی به ساعت دقیق حرکت می اندازم

:‌”مقصد :‌دیار غربت ، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول شهریور،‌ هزاروسیصد و فلان.. “‌

مانتوی خردلی رنگم را از داخل کمد بر می دارم و تنم می کنم ، با یک شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بلیط و پاسپورت را داخل کیف دستی ام می گذارم ، در حالیکه کیف دستی و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بیرون میایم،‌ هنوز روی کاناپه خوابی،‌ خوشحالم که مجبور نیستیم خداحافظی کنیم. از امروز، هر کدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوی آینده و توبا حسرت هایت به سوی گذشته.

می توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور کنم ،‌که بی خیالِ من رو به روی تلویزیون نشسته یی و تیم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشویق می کنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو می گذارم و کفشهایِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را می پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟


             اپیزود سوم [] 

برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده و زولف مویم سفیدتر از برف گشته ، حالا ماههاست که این منه نهفته در من،  از این خانه رفته ، همان زن جوان با موههای خرمایی که به تعبیری تصوری رویاگونه از خویشتن خویش دارم . و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار مور باریک و بلند شکلاتی رنگ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم

 

رشت ، سردش شده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.

 

صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد…

از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم.. دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان پارسا ،  تیرِ خلاصی ست برایِ من                                             .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد_ از شوق آسانسور را فراموش کرده… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پشت بام را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد شش ، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.

 

چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها پشت بام نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….

 

زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

 

حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی چهار واحدِ شش زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                                 و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادو فلان .... را..از یاد نبرده ام.. کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.


  شهروزبراری صیقلانی  


 

 


 


۴ نظر   


نظرات       درخواستی از کاربر با شناسه ؛ ترنج طلایی

       نظر 

   (پریسا مجد روشن)     بازنشر   yes عالی بود  مرسی  خیلی قوی بود


            پاسخ ؛       

      پیام شما ارسال شد  پس از تایید  مدیریت  پیج  به نمایش در خواهد آمد  

۹۹/۰۹/۱۴
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه

رمان عاشقانه

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png