دستنویس های کمری از سارا
وقتی خوبیم، خیلی خوبیم. خیلی خیلی خوبیم. کلی حرف برای گفتن داریم، کلی موضوع مشترک، کلی خاطره و پیشینه مشترک، کلی علایق و سلایق مشترک. من از اینکه فکر کنی عجیبغریبم، یا چون مثل بقیه فکر نمیکنم خل و چلی چیزی هستم، نمیترسم. با تو بیاندازه بیپرده حرف میزنم، کاری که حتی توی وبلاگم هم نمیتوانم بکنم. تو از حرف زدن با من لذت میبری، خودت این را میگویی. خودت وقتی نگرانم که دارم سرت را میخورم توی چشمهایم نگاه میکنی و میگویی دوستداشتنیترین دختر زندگیات هستم. بعضی وقتها بحثمان میشود، بعضی وقتها بحثمان بالا میگیرد و تبدیل به دعوا میشود. و امان از وقتی که دعوایمان میشود.
از من خواستهای اگر مشکلی داشتم، نریزم توی خودم. حرف بزنم و با حرف زدن حلش کنیم. سعیم را میکنم، اما کمکم وقتی میبینم هربار به دعوایی شدیدتر از قبلی ختم میشود، فکر میکنم بهتر است خودم با خودم مسائل را حل کنم. هربار که بحث بالا میگیرد میپرسی «میخوای تمومش کنیم؟» و من تقریبا هربار میگویم آره. یک قسمت از فکرم این است که ترسیدهام، تا سر حد مرگ ترسیدهام، میخواهم کنترل زد بگیرم روی همه چیز و دوستم را پس بگیرم. یک قسمت از فکرم این است که خب من هیولای هفت سری هستم که لیاقتت را ندارم و حقم است حقم است حقم است که تنها بمانم تا به کسی آسیب نزنم. و قسمتی هست که نمیتوانم ساکتش کنم : «اگه خودش نمیخواد تمومش کنه، چرا هی پیشنهادشو میده؟»
هر بار که قهر میکنیم خودت برمیگردی. حرف میزنیم و من کوتاه میآیم و قضیه حل میشود. وقتی بهت میگویم که توقع دارم حقوق انسانی که قانون ازم گرفته، حق طلاق، حق کار کردن، حق تعیین مکان زندگی، یا حق خروج از کشور را بهم بدهی، عصبانی میشوی، توی پیشانیات میکوبی، بلند میگویی «اینو باش!» و بهم میگویی اگر قرار است هنوز هیچی نشده به فکر راههای فرار باشم اصلا به هیچ رابطهای جواب مثبت ندهم. یک روز وقتی به شوخی بهت میگویم خدا مرده و توقع کمک ازش نداشته باش، بهم میگویی اگر تو را میخواهم باید دوباره مسلمان شوم چون ازدواج با زن غیرمسلمان حرام است و چی و چی. بهت اعتراض میکنم که میدانستی دیگر مذهبی نیستم، و این تبدیل به یک جنگ تمام عیار میشود که چرا به خاطرت حاضر نیستم وانمود کنم به قرآن خدا ایمان دارم. توی جروبحثها گاهی تحقیرم میکنی، گاهی وقتی حرف میزنم بیصبرانه پوفی میکنی و رویت را میکنی آنطرف و دیگر جوابم را نمیدهی، گاهی متهمم میکنی که از قصد خودم را به کوچه علی چپ میزنم یا حرفم را عوض میکنم تا مجبور نباشم جواب پس بدهم. یک بار بعد از دعوا و آشتی اینها را بهت میگویم و می"ویی اتفاقا تمام اینها را خودم هزار برابر بدتر مرتکب میشوم. و من باورت میکنم، چرا نکنم؟ مگر همه بهم نمیگویند منطق حالیم نیست و قابلیت استنتاج و استدلالم به اندازه بچه پنج سالهای است که سرش خورده گوشه حوض؟ البته که تو هم بالاخره به این نتیجه میرسیدی، توقعم چی بود؟ البته که به این نتیجه میرسم بهتر است من نظرات احمقانهام را برای خودم نگه دارم.
کمکم تصمیم میگیریم موضوعاتی که درموردشان حرف میزنیم را محدود کنیم، از چیزهای جدیتر اجتناب کنیم تا دعوایمان نشود. یکی یکی چیزهایی که سرشان جر و بحث کردهایم را حذف میکنیم. چون «با هم بودنمون ارزشش بیشتر از اونه که بخوایم با حرف زدن سر این چیزها و بحث کردن مکدرش کنیم». از با هم بودنمان چه چیزی مانده وقتی تنها چیزی که میشود ازش حرف زد...؟ نمیپرسم. نمیگویم که چقدر برای با تو حرف زدن لحظه شماری میکردهام و داشت باورم میشد که فکرهای من هم مهمند. یک روز وقتی برایت از یک کامنت ارزشیِ غیرمنصفانه غرغر میکنم، تیر آخر را میزنی. «راست گفته، مغلطه میکنی فقط. کاش اصلا وبلاگت رو باز نمیکردی».
وبلخرین سنگر بدون سانسورم. تنها جای دیگری که بدون ترس از قضاوت شدن حرف میزدم، چون همیشه تو بودی که بگویی خوب نوشتهام و هر کس بد و بیراه گفته میتواند برود به درک، و تو تنها آدمی بودی که باور میکردم.
دیگر چیزی نمینویسم. وبلاگ را با یک پست خداحافظی میبندم. بعد پست خداحافظی را هم پاک میکنم، چون فکر میکنم چرا دهانم را نمیبندم و نمیگذارم آدمها از دست چرتوپرتهایم نفس راحتی بکشند؟ توییتر را کمرنگ میکنم. قبل از هر توییت به خودم میگویم «کی از تو خواست حرف بزنی؟» و جوابش این است که هیچکس.
دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. خودت نمیدانی چقدر. خودت نمیدانی از کی. نمیدانی هرروز وقتی یادم میآید که توی زندگیام دارمت چطور توی دلم قند آب میشود. الان که اینها را مینویسم مطمئنم اگر بعدا بتوانم باز هم کسی را دوست داشته باشم، همین طوری دوستش خواهم داشت. همین حسها را تجربه خواهم کرد. اما تو میگویی دوست داشتن اینطوری نیست. هنوز باورم نکردهای. به نظرت عاشق چیزی شدهام که فکر میکردم هستی، و حالا که دیدهام با تصوراتم فرق داری مدام دارم سعی میکنم تغییرت بدهم. مدام بهم میگویی توی این رابطهی آشغال هیچی نیستی، هیچ اهمیتی نداری، و تنها چیزی که من بهش فکر میکنم خودم و خواستههای خودم است. به خودم نگاه میکنم و نمیفهمم چرا به این نتیجهها میرسی، و بیشتر باور میکنم که یک مرگیام هست. فکرم درست کار نمیکند که نمیفهمم. توانایی تمییز دادن احساساتم را از هم ندارم که نمیفهمم دوست داشتن اینطوری نیست. اصلا برای همین میروم پیش مشاور، که ببینم نکند مرگیام است. نکند سایکوپث هستم و نمیدانم. مگر میشود آدم دلش پر از محبت و علاقه باشد و یک نفر آن بیرون پیدا نشود که بهش نگوید دلت از سنگ ساخته شده؟ مشاورم سختترین مسیر ممکن را برای رسیدگی به مسالهام انتخاب میکند؛ ازم میخواهد فقط حرف بزنم. برایش تعریف کنم چی فکر میکنم و چه حسی دارم. کنارم چراغ قوه به دست حرکت میکند و خودم باید زیر نور چراغش دنبال مشکل بگردم و نتیجه بگیرم قضیه از چه قرار است. هیچوقت مستقیم نظر نمیدهد، نمیگوید چی درست و چی نادرست است، کجایم عادی و کجایم غیرعادی است. برای همین وقتی بهتزده بهم میگوید پسرهی همکلاسی پایش را از گلیمش درازتر کرده و بابا معنیِ رابطه این نیست که در قدم اول تختخواب همدیگر را فتح کنیم، میفهمم اشتباهم خیلی فراتر از هر چیزی است که تا آن موقع برایش تعریف کرده بودم.
خیلی سریع پیش رفتم. از روی جدایی موقتیمان رد شدم. دو سال دنبال پرواز آن شب دویده بودم و حالا دو ماه بود که میخواستم و نمیخواستم ویزایش بیاید. قرار بود دو سال بروم کانادا، درس بخوانم، شاید کمی کار کنم و سرمایهای جمع کنم، بعد برگردم و رسمی برویم سر خانه زندگی خودمان. شاید کتابفروشیای میزدیم با دیوارهای فیروزهای، یا همهی پولمان را جمع میکردیم برای خانهای که بالکنش به اندازه تمام گلدانهای باقیماندهی مادر جان بهار جا داشته باشد. آرامترین زوج دنیا نبودیم، ولی از پس پستی بلندیهای رابطهمان برمیآمدیم. اینکه قلبی که برایم میتپید جا بگذارم اینجا و دو سال صاحبش را نبینم، دلم را میلرزاند. دلم را قرص کرده بودی که باید حتما بروم، حیف این دو سال دویدن و زحمت کشیدن نیست که به خاطر دو سال زودتر داشتنت ازش صرف نظر کنم؟ برمیگردم، دنیا که به آخر نرسیده. و وقتی برگردم خوشبختترین سارای دنیا میشوم.
آن روز برای بار آخر بغلت کردم. با محکم ترین بغلی که زورم میرسید چسبیدم بهت. توی گوشت گفتم که دوستت دارم. حالا با تو راحت بودم، خیلی راحت بودم. دوست داشتم ببوسمت و ببوسیام. دوست داشتم سفت سفت در آغوش بگیرمت. دوست داشتم پیشانیام را تکیه بدهم به گردنت و به صدای نفسهایت گوش بدهم. بازیگوشیِ انگشتهایت را روی تنم دوست داشتم. لبخند عجیبت وقتی نگاهم میکردی، چشمهایت که از دیدن بدنم برق میزد. وقتی از بوسیدنم تعریف میکردی خوشحال میشدم، لااقل یک کار هست که درست بلدم انجام بدهم. و وقتی قرار بود بالاخره رسمی و قانونی و عرفی و شرعی برویم سر خانه زندگی خودمان، چه اهمیت داشت از الان بدانی لبهایم چه طعمی دارد؟ وقتی توی بغلت بودم از همیشه بیشتر دوستت داشتم، از همیشه بیشتر جایم امن بود. دیگر برایم مهم نبود که دوستیمان را با سرعت سرسامآوری که مرا می ترساند پشت سر گذاشتیم و پلهای پشت سرمان را تا خاکستر شدن سوزاندیم. برایم مهم نبود که یکهو از «من از بغل کردنت میترسم» به اینجا رسیدیم. مهم نبود که حالا کارهایی را میکنیم که از انجامشان اکراه داشتم. من با تو خوشحال بودم. قرار بود با تو خوشحال بمانم و همین مهم بود.
برایم تاکسی گرفته بودی و راننده منتظر بود. پریدم توی ماشین و تا خانه بغض قورت دادم. تا آن طرف گیت خروج فرودگاه. تا فرودگاه قطر. تا سن کتغینِ مونترآل.
یک هفتهی اول حضورم در مونترآل تمامش بدوبدو بود. کارهای اداری، بانکی و دانشگاهی. پیدا کردنِ خانه و همخانه. مانده بودم پیش دخترعمهی دخترعمهام که تا آن موقع ندیده بودمش. گوشیام که تو هواپیما خاموش کرده بود دیگر دوربین نداشت، جتلگ دست از سرم برنمیداشت و فرانسه بلد نبودنم هم مانع بزرگ همه چیز. کم پیش میآمد وقت آزاد داشته باشم و توی همان وقت آزاد هم تنها نبودم. تنها وسیله ارتباط تصویریام با خانه، لپتاپم بود. همان هفتهی اول، پنج صبحی که من کف هال خانهی مینا دراز کشیده بودم تا آفتاب سر بزند، دعوایمان شد. چرا برایت وقت نمیگذاشتم؟ چرا مجبور بودی به وقت ایران تا دیروقت بیدار بمانی؟ هنوز پایم به خارج نرسیده رهایت کردهام، معلوم است دلم برایت تنگ نشده که یک بار هم نخواستهام "عکس بازی" کنیم، اگر دوستت داشتم حواسم به ساعتت بود، حواسم به وقت گذاشتنت بود، حواسم به اینکه یک هفته است برایت "عکس" نفرستادهام، بود. گفتم که تحت فشارم و درست میشود،وقتی خانه پیدا کنم خلوت خودمان را داریم، قبول نکردی، قبول نکردی، قبول نکردی و آخرش دیگر گفتم به جهنم. اگر یک هفته صبر نداری که من سر و سامان بگیرم اصلا تمامش کنیم. بلند شدم و توی تاریک روشنِ سحر از خانهی مینا زدم بیرون، رفتم برای یکی از آن پیادهرویهای طولانیِ ستارخان تا انقلاب، گیشا تا آزادی، صادقیه تا میدان نور. هفت و نیمِ صبح که برگشتم، وانمود کردم رفته بودم ورزش و صورتم از باران خیس است و چپیدم توی دستشویی.
کمی بعد دوباره به هم برمیگردیم. ازم میخواهی که نگرانیات را درک کنم، از اینکه نکند اینجا بهم آنقدر خوش بگذرد که برنگردم، که نکند چون خانوادهام مخالفند کوتاه بیایم و رهایت کنم، که از بس رهایت کردهاند همهش میترسی من هم بگذارم و بروم، که میدانی با برگشتنم به چه فرصتهایی پشتپا خواهم زد و میترسی که اگر با هم خوشبخت نشویم زندگیام را خراب کردهای. البته که میفهمم، البته که حق داری. گوشیام را میدهم تعمیر و مشکل عکس فرستادن با یواشکی بردن گوشی به حمام حل میشود. ساعت گوشی را تنظیم میکنم تا ایران و مونترآل را با هم نشان بدهد و بین چت مدام چک کنم تا بپرسم میخواهی بیدار بمانی یا نه. سعی میکنم بیشتر برایت وقت بگذارم و گردشهای پیشنهادیِ مینا را بپیچانم. خانه پیدا میکنم. اتاقم در و پیکر ندارد و صدایم راحت تا اتاقِ همخانههایم میرود، ولی قطعا از حمامِ خانهی مینا امنتر است. حالا فقط باید حواسم باشد تماسهای تصویریات را وقتی کسی توی اتاقم هست جواب ندهم و یک چیزی بگذارم پشت در اتاق که بیهوا باز نشود. بعدا یاد میگیرم چتهایمان را هم جلوی کسی باز نکنم، چون ممکن است عکس یا گیفی فرستادی باشی. همه چیز حل میشود.
نه، نمیشود. کمکم نخ صبر هردویمان باریکتر و باریکتر و باریکتر میشود. بیست روز بعد از تولدم، هردویمان به این نتیجه میرسیم که دیگر بس است. ساعتها به خاطرت گریه میکنم، به خاطر دوستی که از دست میدهم و دوستیای که دیگر پس نمیگیرم. به خاطر پلهایی که تا خاکستر شدن سوزاندهام. به خاطر کارهایی که با اعتماد به آیندهای که با تو دارم تن به انجامشان دادهام. توی پیام آخرت ازم میخواهی عکسهایمان که برایم چاپ کردی تا بزنم به دیوار خانهام بریزم دور، و برایم مینویسی «زندگی کن، خب؟». قبل از پاک کردنِ تمام هیستوری، درشت مینویسمش روی تختهی یادداشتهای بالای میزم. بیستویک روز بعد از تولدم، پیام میدهی که اشکالی دارد اگر با دختر دیگری وارد رابطه بشوی؟ و من میگویم نه. بعد گوشی را میاندازم زیر تخت و میروم یکی از طولانیترین دوشهای دهه اخیر تمدن بشری را به نام خودم ثبت کنم.
جولیک۵۱لایک
خون دل. 2.
تصور کنید هیچ چیز از حسابداری نمیدانید. جمع و تفریق بلد نیستید و به عمرتان چرتکه ندیدهاید. هرگز درگیر سود و زیان نبودهاید و کوچکترین اطلاعی از اینکه کسبوکار چیست، ندارید. سرمایه خوبی دستتان است و میل هم دارید وارد بازار شوید، اما باید شریک داشته باشید.
رفیق چندین و چند سالهتان که چشمبسته قبولش دارید و میدانید به چموخم کار وارد است و خیلی وقت است که دلتان میخواهد بهتان پیشنهاد شراکت بدهد بالاخره بعد از سالها پا پیش میگذارد. طبیعتا چون هیچ تجربه و دانشی ندارید فرمان را میدهید دستش. بهش اعتماد دارید دیگر نه؟ میدانید بار اولش نیست، اطمینان قلبی دارید که رفاقت چندین و چند سالهتان حرمت دارد، مهر تضمینِ این است که رفیقتان جز خیر برایتان نخواهد خواست.
کمکم که پیش میروید، خواستههایی جلوی رویتان میگذارد که دچار شک و تردید میشوید. هربار سوال میپرسید جواب میشنوید که «همه تو بازار همینطورن. اصلا کسبوکار یعنی همین.» بعضی وقتها جر و بحث درمیگیرد. بعضی وقتها کار بالا میگیرد و دعوا میشود. و شما هربار کوتاه میآیید. چون رفیقتان را دوست دارید. چون برای این شراکت کلی وقت منتظر ماندهاید. چون بالاخره آن کسی که تجربه و دانشش را ندارد شمایید و اعتماد به نفسش را ندارید که به غریزهتان اعتماد کنید. چون تمام عالم بیست و چهار سال توی سرتان زدهاند که هیچ چیزتان به آدم نرفته و رفیقتان که این را خوب میداند هم بدش نمیآید گاهی این را به رویتان بیاورد.
بالاخره یک روز شراکتتان به هم میخورد. محترمانه و دوستانه جدا میشوید. یک حسابرس استخدام میکنید تا حسابکتابهایتان را سروسامان بدهد. حسابرس بهتان اطلاع میدهد که هیچ هم همه تو بازار همینطور نیستند. اصلا هم کسبوکار معنیاش این نیست. رفیقتان سرتان را کلاه گذاشته تا برای خودش ویلایی بالای کوه بخرد.
سوختید؟ حالتان گرفته شد؟
من سرمایه دست کسی ندادم. من قلب و روح و احساسم را گذاشتم وسط. به رفیقِ چندین و چند ساله ام که از ته دل، از تهِ تهِ دل، دوستش داشتم، اعتماد کردم.
چرا باید دروغ بگویی که دوستم داری؟ چرا باید به این فکر کنم که مگر به تکتک دخترهایی که بهت نزدیک شدهاند این را نگفتهای؟ من فرق دارم. ما فرق داریم. تو من را به قبلیها نشان دادهای. با قبلیها بیرون بردهای. تو با قبلیها شرط کردهای که دوستیمان را نگه داری. تو من را بلدی. غصههایم را میدانی، شکننده بودنم را دیدهای. تو حواست به من هست. تو تنها آدمِ دنیایی که صداقتش را قبول دارم، نه، تو راستش را میگویی. بهم میگویی پشت سرت حرف هست، که «تصویری که از من بهت میدن، که فلان کام رو میگیره و در میره، تصویر یه دن ژوان کثافته. قول بده که باورشون نکنی.» و من سردرگم میخندم، چرا نشانهها را میبینم و ندیده میگیرم؟ چون هنوز از رابطه دختر و پسر هیچ چیز نمیدانم، پس صلاحیتش را ندارم تشخیص بدهم چی زنگ خطر لازم دارد.
گفتم از سابقه مذهبی بودنم؟ تو میدانی من همانم که یک بار با بسته بیسکوییت بهم سقلمه زدی و بغض کردم که چرا دستت بهم خورده. هر قدر هم که الان خدا را زیر سوال ببرم و به عقل مسلمانانش شک داشته باشم، هنوز نمیپرم بغل پسرها و با اصرار به غریبهها دست نمیدهم. گفتم از خجالتی و درونگرا بودنم؟ تو میدانی من با لمس کردن و لمس شدن مشکل دارم. دیدهای که هربار دستت را روی پشتی نیمکتِ پارک دراز میکنی رو به جلو قوز میکنم. اجازه میگیری بغلم کنی. معذبم و بهت میگویم چرا. راضیام میکنی. بعد ازم میخواهی خط قرمزهایم را تعیین کنم و پایشان بایستم، و وقتی ازت میخواهم دستت سمت سینههایم نرود دعوایمان میشود. قهر میکنی. چون «دوست داشتن یعنی همین. همهی دوستدختر دوستپسرها این کار را میکنند». من شک دارم. من هنوز نمیدانم چیزی هست به اسمGray Sexualبودن، و وقتی میگویی «دوست داشتن یعنی همین که بخواهی لمست کنم»، باور میکنم که پس به اندازه کافی دوستت ندارم. اگر به اندازه کافی دوستت داشتم، میگذاشتم سعی کنی تحریکم کنی.
اما قبل از اینکه من کوتاه بیایم، خودت یک روز به بهانه اینکه تپش قلبم را حس کنی دستت را توی لباسم میبری و سینه چپم را مشت میکنی. بعدها یک بار به رویت میآورم که آن روز وقتی خواستی دستت را توی یقهام ببری صراحتا ازت خواستم همین یک کار را نکنی، و سرم داد میزنی که چقدر این را توی سرت میزنم و چقدر این را به رویت میآورم و اگر بدم آمده بود جلویت را میگرفتم. و من کنار میکشم، چون خوشم نیامده بود ولی بدم هم نیامده بود، چون جلویت را نگرفته بودم.
کوتاه میآیم. بعدها این تبدیل به تم ثابت خواستههای تو و مخالفهای من میشود. تو اصرار میکنی و من کوتاه میآیم، چون باور کردهام دوست داشتن فقط به شکلی که تو تعریفش میکنی وجود دارد. ازت میخواهم جلوی دوستهایم زیر هجده سال حرف بزنی؟ چرا میخواهم تغییر کنی؟ این اسمش دوست داشتن نیست. میخواهی مرا ببوسی و من نمیخواهم؟چرا بهت کشش جسمی ندارم؟ این که اسمش دوست داشتن نیست. میخواهی مرا لخت ببینی و من راحت نیستم؟چرا هنوز تمام و کمال دل به رابطه نمیدهم؟ این اسمش دوست داشتن نیست. دوست داری مرا ببری خانهات و با هم عشقبازی کنیم و من برایش خط قرمز تعیین میکنم؟میخواهم تو را بگذارم توی خماری و این اسمش دوست داشتن نیست. بعضی جاها حس میکنم یک جایی از قضیه میلنگد. وقتی کنارم مینشینی و دستت را میکشی لای پاهایم. وقتی دستت را دورم حلقه میکنی و شستت را روی لبهایم میکشی تا بازشان کنم و انگشتت را بگذاری توی دهنم. وقتی ازم میخواهی برایت از روی دفتر خاطراتم بخوانم که دفعه قبل چه کار کردهایم و ریز به ریزِ جزئیاتی که ننوشتهام را از روی حافظه تعریف کنم. بهم نگفتهای که با اینها خودارضایی میکنی. خودم بعدا میفهمم. خیلی بعدتر تکههای پازل را میگذارم کنار هم، اتفاقی. ازت پرسیدهام که اینها رابطه جنسی نیست؟ و گفتهای که نه. گفتهای که این اسمش foreplay است و همه این کار را میکنند. فرق بین دوستپسر با دوستی که همینطوری داری همین است و تا اینجایش اشکال ندارد. تا جایی پیش میرویم که خب تا وقتی خود قسمت اصلی رابطه جنسی را انجام ندادهایم همه این کارها را میکنند چون دوست داشتن یعنی همین. دیگر از ملایمت اول رابطه و وقت دادن برای اینکه خودم را پیدا کنم خبری نیست. دوست نداری به هیچ طریقی اشاره کنم که برخلاف تو، من رابطهی اولم را تجربه میکنم و سریع گارد میگیری که گذشتهات را به رویت میآورم. بابت هیچ خواستهای جواب منفی نگرفتهای، ولی با اولین مخالفت صدایت بلند میشود «چرا باید همیشه حرف تو باشه؟» و من باور میکنم، چرا باید همیشه حرف من باشد؟ و اینطوری جواب مثبت را برای هر چیزی میگیری. «معنیِ اصرار کردن همینه، اگه مخالف نباشی که من اصرار نمیکنم!» و من نمیپرسم معنی مخالف بودن چی میشود پس. میگویم از امتحان کردنِ چیزی که ازم خواستهای میترسم، جواب میدهی «از کامفورت زونت بیای بیرون میای تو بغل خودم، من مراقبتم، با هم تجربهش میکنیم». بعدها قبل از اینکه برای بار اول جدا شویم بهت نشان میدهم به خاطرت آنقدر عوض شدهام که دیگر خودم را نمیشناسم، و جواب میدهی «مگه مجبورت کرده بودم؟ خودت خواستی. چرا اینقدر به روم میاری که به خاطرم چی کارا کردی؟ مگه کوه کندی؟».
یک سال بعد از آمدنم به کانادا، وقتی همکلاسیِ ایرانیام بهم پیشنهاد رابطه دوستی میدهد و با گرفتن یک جوابِ مثبتِ نیمبند همان شب به زور سعی میکند باهام بخوابد، به جای اینکه از خانهام پرتش کنم بیرون و به پلیس یا دفتر رسیدگی به آزار جنسی دانشگاه خبر بدهم، خودم از خانه فرار میکنم و تا دوی صبح برنمیگردم. برای مشاورم تعریف میکنم که «خب همه رابطهها مستقیم به همین ختم میشن دیگه، نه؟ تقصیر خودم بود که میدونستم هنوز راحت نیستم که حتی لمسم کنه، ولی به پیشنهاد رابطهش جواب مثبت دادم. اون عادی بود، من باید بیشتر تاکید میکردم که غیرعادی ام.» و مشاورم، مشاورِ کاناداییِ سفیدپوستِ غرق-در-آزادی-اجتماعی-بزرگ-شدهام، با چشمهای گرد شده به دختر شرقیِ روبرویش، ساکن یک کشور سنتی، زل میزند. «نه. اون عادی نبود، همه رابطهها بلافاصله به foreplay یا سـکس ختم نمیشن سارا