متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.
نسیم پنجره
ایستاده ام جلوی آینه. رگه های زنگار قرمز رنگی آینه را پوشانده. شیشه ی آینه ترک برداشته. ته آن زنگارها، ته آن ترک ها، یک نفر حیران و سرگردان انگار دارد دنبال چیزی می گردد. ته آن ترک ها، مه همه جا را پوشانده. باد از پنجره می آید توی اتاق. باد شیشه های لب طاقچه را تکان می دهد. مدت هاست که در باد پشت پنجره صدای گریه ی کودکی را می شنوم. انگار کودکی را بیرون گذاشته باشند. صدای کودک هر لحظه بیشتر می شود. صدا می پیچد توی گوشم. سرم را می گیرم بین دست هایم. شقیقه هایم را فشار می دهم. تمام بدنم شروع می کند به لرزیدن. تکیه می دهم به دیوار. خودم را سر می دهم و می نشینم روی زمین. هر وقت صدای باد آرام می شود، صدای گریه هم قطع می شود. آرام می شوم. می خواهم بخوابم. نمی خواهم فکر کنم. یکی مدام دارد نگاهم می کند. قدم هایم را می شمارد. حتی نفس هایم را. سوز سرما رفته توی بدنم و بی اختیار می لرزم. پرده ها کشیده است. نمی دانم شب است یا روز. مدت هاست که دارم توی تاریکی زندگی می کنم. "رویا" تاریکی را دوست نداشت. باران دارد می بارد. باران از شیشه های شکسته، از لای درز پنجره می آید توی اتاق. باد از باندهای دستم رد می شود و لانه می کند توی زخم دستم. چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق می کند با تاریکی این اتاق؟ تاریکی این اتاق فرق می کند با تاریکی گوری که وقتی جنازه اش را داشتم می گذاشتم تویش، همین که آن همه سیاهی را دیدم، ترسیدم و از همان بالا جنازه اش را ول کردم توی قبر. تاریکی پشت پلک های "سایه" فرق می کرد با تاریکی ته گور. بلند می شوم و می روم می نشینم پشت میز آشپزخانه. سرم را می گذارم روی میز. تشنه ام می شود. زل می زنم به لیوان آب روی میز. از توی لیوان آب، نقاشی سایه خیش می شود. سرم را بالا می آورم. نقاشی را که چسبیده است به در یخچال نگاه می کنم. من و رویا و سایه. توی نقاشی دست هایمان گره خورده به هم. توی یک جای سرسبز که به قول خودش اینجا بهشت است. بلند می شوم و می روم سمت یخچال و بعد یکهو سرم گیج می رود. نقاشی می چرخد دور من. من می چرخم دور نقاشی. ماشین می خورد به گارد ریل ها. سایه خواب است. رویا جیغ می کشد، سرم می خورد به شیشه ی جلوی ماشین. دستم می خورد به لیوان آب. لیوان آب می افتد روی زمین. ماشین می رود ته دره. می خورد به درخت ها. پاهایم می رود روی شیشه های شکسته. کف پاهایم خونی می شود. بر می گردم و سایه را نگاه می کنم. تاریکی پشت پلک هایش سیاه تر از شبی است که تویش رانندگی می کردم. باریکه ی خون از گوشش سرازیر می شود و گوشواره ی زردش را قرمز می کند. می افتم کف آشپزخانه، سکوتی سنگین ته دره را فرا گرفته. کف آشپزخانه قرمز می شود. کاش کسی پیدا می شد و تفنگی روی شقیقه هایم می گذاشت. یا لوله اش را می گذاشت توی دهانم و فریاد می کشید: خفه شو و سرجات بمون و گرنه ماشه رو می چکونم. کاش کسی بود که فرمان می داد. فرمان توقف.
احساس می کنم هر عملی که انجام می دهم یا دست به هرکاری که می زنم، هر تصمیمی که می گیرم اوضاع را از آنچه که هست بدتر می کنم. انگار همیشه این کار را می کرده ام. برای همین بود که یک هفته بعدش که از بیمارستان آمد از خانه رفت. لابد خانه پدرش، شهرستان. چون توی این شهر درندشت کسی را نداشتیم. حرفی نزد. سرم داد نکشید و همین عذابم می دهد. فقط نگاهم کرد. یک جوری که انگار مقصرم و من مقصر بودم. می ایستم جلوی در اتاق سایه. در اتاق را که باز می کنم، صدای زنگ برنجی آویزان به در اتاقش پخش می شود توی اتاق. جیرینگ جیرینگ. صدای زنگ پخش می شود توی مغزم. صدایش توی گوش هایم آنقدر بلند می شود که مجبورم گوش هایم را با دست هایم بگیرم. آنقدر که سرم درد می گیرد.
اتاق، تاریک تاریک است. پایم می رود روی عروسک روی زمین. صدای آهنگش پخش می شود توی اتاق. آهنگ هی تکرار می شود. دوبار، سه بار. بغض می کنم. لامپ اتاق را روشن می کنم. کنار آینه ی اتاق، عکس بزرگ شده ی من و رویا و سایه. درست یک سالگی سایه. همان روزی که گفت بابا، و ما، یعنی من و سایه این روز را جشن گرفتیم. می خواستیم این روز و ثانیه را با عکس نگه داریم. نمی دانستیم چند وقت بعد، عکس، این جا بغل آینه جا خوش می کند و سایه از دستمان می افتد. و عکس برای مان سایه نمی شود. دوباره صدای گریه کودک را می شنوم. می روم نزدیک پنجره. خیره به شاخه های درخت چنار. خیره به برگی که همین حالا چرخ می زند به راست، چرخ می زند به چپ، چرخ می زند و می افتد روی آسفالت خیسِ باران. کنار برگ های زرد دیگری که پراکنده اند این جا، آن جا. زیر درخت چنار توی کوچه، درست روبروی خانه، دختر بچه ای ایستاده. سایه است؟! رنگ کاپشن اش بنفش است. درست رنگ کاپشن سایه. بر می گردم و سریع می آیم پایین. پله ها را دو تا یکی می آیم. داخل کوچه که می رسم نیست. کسی زیر درخت نیست. حتی هیچ کس توی کوچه نیست. تیر چراغ برق روشن شده. نفس هایم لحظه ای ابر می شوند جلوی صورتم و بعد محو می شوند. و بعد باز سرم گیج می رود. می چرخم دور درخت. درخت می چرخد دور من. زل زده ام به سایه، رویا آرام چشم هایش را باز می کند. پاهایم می رود روی برگ ها. رویا، سایه را می بیند، جیغ می کشد. سایه را می گیرم روی دست هایم. می روم سمت جاده. کسی توی جاده نیست. جاده را مه گرفته. ماشینی جلوی پایم ترمز می کند. سرش را از پنجره بیرون می آورد و فحش می دهد و می رود. زانو می زنم وسط جاده. سرم را می گیرم رو به آسمان و داد می زنم. کمک! کسی انگار مثل من صدایش دارد محو می شود، داد می زند کمک! تکیه می دهم به دیوار. صدای گریه بچه می پیچد توی گوشم. آدم ها دورم را گرفته اند و صدایشان مثل وز وز زنبورها می پیچد توی گوشم. آدم ها می روند پی کارشان.
چشم که باز می کنم نور تیر چراغ برق می افتد توی چشمم. از صبح رویا رفته توی اتاق سایه و بیرون نیامده. خانه را سکوتی سنگین فرا گرفته. هر چه صدایش می زنم جوابی نمی دهد. می ترسم بلایی سر خودش بیاورد. با مشت می زنم شیشه ی در اتاق سایه را می شکنم. دستم جر می خورد. خون می ریزد روی سرامیک ها. می ریزد روی شیشه شکسته ها. رویا اما حتی بر نمی گردد، نشسته گوشه ی اتاق. صدای خنده سایه پخش می شود توی اتاق. رویا زل زده به صفحه موبایلش. جلوتر که می روم صدای خنده بیشتر می شود. دارد فیلم جشن تولد سه سالگی سایه را می بیند. خون دستم می ریزد روی پاهایم. شانه هایش تکان می خورد. جلوتر نمی روم. حرفی نمی زند. حرفی نمی زنم و همان جا می نشینم روی زمین. تکیه می دهم به دیوار. و حالا ده روز است که رویا رفته. سیگار را شروع کرده ام دوباره از ده روز پیش. روز اول سه تا بعد پنج تا. بعد هفت تا. روز بعد باقی مانده ی پاکت را می کشم. دلم سیگار می خواهد. هرچه کابینت را می گردم، نیست. حتی یک دانه هم توی جیب هایم نبود. خواب می بینم. یعنی فکر می کنم که دارم خواب می بینم. چون یکهو توی یک دشت پر از برف ایستاده ام. همه جا را برف پوشانده. تا ته افق سفید است. تا زانو توی برف فرو رفته ام. تک درخت چناری درست روبرویم است. برف شاخه ها را پوشانده. گاهی شاخه ها تحمل آن همه برف را ندارند و برف از روی شاخه ها می افتد روی زمین. کنار پای دختر بچه ای که ایستاده زیر درخت.
خورشید روبرویم است و نورش مستقیم می خورد توی چشم هایم. دستم را سایبان چشمم می کنم. چشم هایم را تنگ می کنم و زل می زنم به دختری که ایستاده زیر درخت. از این جا فقط رنگ کاپشن اش معلوم است و کاپشن بنفش پوشیده، می روم سمت درخت. با هر قدمی که برمی دارم تا زانو می روم توی برف. با صورت می افتم روی برف. صورتم می سوزد از سرما. برف می رود توی زخم دستم. بلند می شوم و زل می زنم به روبرو. به زیر درخت چنار. سایه از زیر درخت تکان نخورده. پاهایم را از توی برف در می آورم و این بار تند تر می دوم. سوز هوا می رود توی سینه ام. نزدیک درخت که می رسم، نیست. کسی زیر درخت نیست. سر می چرخانم و تمام دشت را نگاه می کنم. کسی آنجا، توی آن دشت پر از برف نیست. تا چشم کار می کند فقط برف است و برف. بی هیچ رد پایی. صدای کلاغ می پیچد توی دشت. آنقدر صدایش زیاد می شود که مجبورم گوش هایم را با دست هایم بگیرم. یک دسته کلاغ نشسته اند روی شاخه های درخت. صدایشان آنقدر زیاد می شود که از خواب می پرم.
بدنم عرق کرده، حالت ضعف و سرگیجه دارم. باد پنجره را باز کرده. با هر وزش باد پرده ها تکان می خورند و از این جا که ایستاده ام فقط سرشاخه های درخت چنار دیده می شود. چه سخت است و چه تلخ کابوس های بیداری، کابوس های شبانه. در خانه ای که دیگر خانه ات نیست. خانه ای که در و دیوارهایش به تو می گویند این جا، دیگر خانه ی تو نیست. دلم سیگار می خواهد. بلند می شوم و می روم بیرون. لامپ تیر چراغ برق روشن شده. تک و توک آدم توی خیابان پیدا می شود. آسفالت خیابان خیسِ باران است. سیگار و فندک را می خرم و می گذارمشان توی جیب کاپشنم. هر چند لحظه توی جیبم لمسشان می کنم. هوا سرد است و مجبورم یقه ی کاپشنم را بدهم بالا. و حالا باز ایستاده ام جلوی آینه و این بار فقط سطح نقره ای محوی می بینم که تا ابدیت تهی است. می روم توی آشپزخانه و نقاشی سایه که چسبیده به در یخچال را می کنم. می روم توی اتاق سایه. زل می زنم به نقاشی. به بهشتی که سایه کشیده است. بغض می کنم. قطره ی شور اشکم می افتد روی رنگ سبز درخت. رنگش پخش می شود. نقاشی را می گذارم روبرویم پشت پنجره. عروسکش را کوک می کنم و می گذارمش روی میز. صدایش پخش می شود توی سکوت اتاق. بلند می شوم و می روم کنار بخاری. شیلنگ بخاری را در می آورم. شیر گاز را باز می کنم. سوز سرما از پنجره می آید توی اتاق. بلند می شوم و پنجره را می بندم. نگاهم می افتد به خیابان، سایه آنجا ایستاده است زیر درخت.
بوی گاز پخش شده توی اتاق. دلم سیگار می خواهد. سیگار و فندک را می گیرم توی دست هایم. از این جا که ایستاده ام، روی سرشاخه های درخت یک دسته کلاغ نشسته اند و صدایشان هر لحظه زیادتر می شود. صدای گریه ی کودک بیش تر می شود. انگار کودکی را بیرون گذاشته باشند. و من فقط دلم میخواهد سیگار بکشم.
نسیم پنجره
ایستاده ام جلوی آینه. رگه های زنگار قرمز رنگی آینه را پوشانده. شیشه ی آینه ترک برداشته. ته آن زنگارها، ته آن ترک ها، یک نفر حیران و سرگردان انگار دارد دنبال چیزی می گردد. ته آن ترک ها، مه همه جا را پوشانده. باد از پنجره می آید توی اتاق. باد شیشه های لب طاقچه را تکان می دهد. مدت هاست که در باد پشت پنجره صدای گریه ی کودکی را می شنوم. انگار کودکی را بیرون گذاشته باشند. صدای کودک هر لحظه بیشتر می شود. صدا می پیچد توی گوشم. سرم را می گیرم بین دست هایم. شقیقه هایم را فشار می دهم. تمام بدنم شروع می کند به لرزیدن. تکیه می دهم به دیوار. خودم را سر می دهم و می نشینم روی زمین. هر وقت صدای باد آرام می شود، صدای گریه هم قطع می شود. آرام می شوم. می خواهم بخوابم. نمی خواهم فکر کنم. یکی مدام دارد نگاهم می کند. قدم هایم را می شمارد. حتی نفس هایم را. سوز سرما رفته توی بدنم و بی اختیار می لرزم. پرده ها کشیده است. نمی دانم شب است یا روز. مدت هاست که دارم توی تاریکی زندگی می کنم. "رویا" تاریکی را دوست نداشت. باران دارد می بارد. باران از شیشه های شکسته، از لای درز پنجره می آید توی اتاق. باد از باندهای دستم رد می شود و لانه می کند توی زخم دستم. چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی ته گور فرق می کند با تاریکی این اتاق؟ تاریکی این اتاق فرق می کند با تاریکی گوری که وقتی جنازه اش را داشتم می گذاشتم تویش، همین که آن همه سیاهی را دیدم، ترسیدم و از همان بالا جنازه اش را ول کردم توی قبر. تاریکی پشت پلک های "سایه" فرق می کرد با تاریکی ته گور. بلند می شوم و می روم می نشینم پشت میز آشپزخانه. سرم را می گذارم روی میز. تشنه ام می شود. زل می زنم به لیوان آب روی میز. از توی لیوان آب، نقاشی سایه خیش می شود. سرم را بالا می آورم. نقاشی را که چسبیده است به در یخچال نگاه می کنم. من و رویا و سایه. توی نقاشی دست هایمان گره خورده به هم. توی یک جای سرسبز که به قول خودش اینجا بهشت است. بلند می شوم و می روم سمت یخچال و بعد یکهو سرم گیج می رود. نقاشی می چرخد دور من. من می چرخم دور نقاشی. ماشین می خورد به گارد ریل ها. سایه خواب است. رویا جیغ می کشد، سرم می خورد به شیشه ی جلوی ماشین. دستم می خورد به لیوان آب. لیوان آب می افتد روی زمین. ماشین می رود ته دره. می خورد به درخت ها. پاهایم می رود روی شیشه های شکسته. کف پاهایم خونی می شود. بر می گردم و سایه را نگاه می کنم. تاریکی پشت پلک هایش سیاه تر از شبی است که تویش رانندگی می کردم. باریکه ی خون از گوشش سرازیر می شود و گوشواره ی زردش را قرمز می کند. می افتم کف آشپزخانه، سکوتی سنگین ته دره را فرا گرفته. کف آشپزخانه قرمز می شود. کاش کسی پیدا می شد و تفنگی روی شقیقه هایم می گذاشت. یا لوله اش را می گذاشت توی دهانم و فریاد می کشید: خفه شو و سرجات بمون و گرنه ماشه رو می چکونم. کاش کسی بود که فرمان می داد. فرمان توقف.
احساس می کنم هر عملی که انجام می دهم یا دست به هرکاری که می زنم، هر تصمیمی که می گیرم اوضاع را از آنچه که هست بدتر می کنم. انگار همیشه این کار را می کرده ام. برای همین بود که یک هفته بعدش که از بیمارستان آمد از خانه رفت. لابد خانه پدرش، شهرستان. چون توی این شهر درندشت کسی را نداشتیم. حرفی نزد. سرم داد نکشید و همین عذابم می دهد. فقط نگاهم کرد. یک جوری که انگار مقصرم و من مقصر بودم. می ایستم جلوی در اتاق سایه. در اتاق را که باز می کنم، صدای زنگ برنجی آویزان به در اتاقش پخش می شود توی اتاق. جیرینگ جیرینگ. صدای زنگ پخش می شود توی مغزم. صدایش توی گوش هایم آنقدر بلند می شود که مجبورم گوش هایم را با دست هایم بگیرم. آنقدر که سرم درد می گیرد.
اتاق، تاریک تاریک است. پایم می رود روی عروسک روی زمین. صدای آهنگش پخش می شود توی اتاق. آهنگ هی تکرار می شود. دوبار، سه بار. بغض می کنم. لامپ اتاق را روشن می کنم. کنار آینه ی اتاق، عکس بزرگ شده ی من و رویا و سایه. درست یک سالگی سایه. همان روزی که گفت بابا، و ما، یعنی من و سایه این روز را جشن گرفتیم. می خواستیم این روز و ثانیه را با عکس نگه داریم. نمی دانستیم چند وقت بعد، عکس، این جا بغل آینه جا خوش می کند و سایه از دستمان می افتد. و عکس برای مان سایه نمی شود. دوباره صدای گریه کودک را می شنوم. می روم نزدیک پنجره. خیره به شاخه های درخت چنار. خیره به برگی که همین حالا چرخ می زند به راست، چرخ می زند به چپ، چرخ می زند و می افتد روی آسفالت خیسِ باران. کنار برگ های زرد دیگری که پراکنده اند این جا، آن جا. زیر درخت چنار توی کوچه، درست روبروی خانه، دختر بچه ای ایستاده. سایه است؟! رنگ کاپشن اش بنفش است. درست رنگ کاپشن سایه. بر می گردم و سریع می آیم پایین. پله ها را دو تا یکی می آیم. داخل کوچه که می رسم نیست. کسی زیر درخت نیست. حتی هیچ کس توی کوچه نیست. تیر چراغ برق روشن شده. نفس هایم لحظه ای ابر می شوند جلوی صورتم و بعد محو می شوند. و بعد باز سرم گیج می رود. می چرخم دور درخت. درخت می چرخد دور من. زل زده ام به سایه، رویا آرام چشم هایش را باز می کند. پاهایم می رود روی برگ ها. رویا، سایه را می بیند، جیغ می کشد. سایه را می گیرم روی دست هایم. می روم سمت جاده. کسی توی جاده نیست. جاده را مه گرفته. ماشینی جلوی پایم ترمز می کند. سرش را از پنجره بیرون می آورد و فحش می دهد و می رود. زانو می زنم وسط جاده. سرم را می گیرم رو به آسمان و داد می زنم. کمک! کسی انگار مثل من صدایش دارد محو می شود، داد می زند کمک! تکیه می دهم به دیوار. صدای گریه بچه می پیچد توی گوشم. آدم ها دورم را گرفته اند و صدایشان مثل وز وز زنبورها می پیچد توی گوشم. آدم ها می روند پی کارشان.
چشم که باز می کنم نور تیر چراغ برق می افتد توی چشمم. از صبح رویا رفته توی اتاق سایه و بیرون نیامده. خانه را سکوتی سنگین فرا گرفته. هر چه صدایش می زنم جوابی نمی دهد. می ترسم بلایی سر خودش بیاورد. با مشت می زنم شیشه ی در اتاق سایه را می شکنم. دستم جر می خورد. خون می ریزد روی سرامیک ها. می ریزد روی شیشه شکسته ها. رویا اما حتی بر نمی گردد، نشسته گوشه ی اتاق. صدای خنده سایه پخش می شود توی اتاق. رویا زل زده به صفحه موبایلش. جلوتر که می روم صدای خنده بیشتر می شود. دارد فیلم جشن تولد سه سالگی سایه را می بیند. خون دستم می ریزد روی پاهایم. شانه هایش تکان می خورد. جلوتر نمی روم. حرفی نمی زند. حرفی نمی زنم و همان جا می نشینم روی زمین. تکیه می دهم به دیوار. و حالا ده روز است که رویا رفته. سیگار را شروع کرده ام دوباره از ده روز پیش. روز اول سه تا بعد پنج تا. بعد هفت تا. روز بعد باقی مانده ی پاکت را می کشم. دلم سیگار می خواهد. هرچه کابینت را می گردم، نیست. حتی یک دانه هم توی جیب هایم نبود. خواب می بینم. یعنی فکر می کنم که دارم خواب می بینم. چون یکهو توی یک دشت پر از برف ایستاده ام. همه جا را برف پوشانده. تا ته افق سفید است. تا زانو توی برف فرو رفته ام. تک درخت چناری درست روبرویم است. برف شاخه ها را پوشانده. گاهی شاخه ها تحمل آن همه برف را ندارند و برف از روی شاخه ها می افتد روی زمین. کنار پای دختر بچه ای که ایستاده زیر درخت.
خورشید روبرویم است و نورش مستقیم می خورد توی چشم هایم. دستم را سایبان چشمم می کنم. چشم هایم را تنگ می کنم و زل می زنم به دختری که ایستاده زیر درخت. از این جا فقط رنگ کاپشن اش معلوم است و کاپشن بنفش پوشیده، می روم سمت درخت. با هر قدمی که برمی دارم تا زانو می روم توی برف. با صورت می افتم روی برف. صورتم می سوزد از سرما. برف می رود توی زخم دستم. بلند می شوم و زل می زنم به روبرو. به زیر درخت چنار. سایه از زیر درخت تکان نخورده. پاهایم را از توی برف در می آورم و این بار تند تر می دوم. سوز هوا می رود توی سینه ام. نزدیک درخت که می رسم، نیست. کسی زیر درخت نیست. سر می چرخانم و تمام دشت را نگاه می کنم. کسی آنجا، توی آن دشت پر از برف نیست. تا چشم کار می کند فقط برف است و برف. بی هیچ رد پایی. صدای کلاغ می پیچد توی دشت. آنقدر صدایش زیاد می شود که مجبورم گوش هایم را با دست هایم بگیرم. یک دسته کلاغ نشسته اند روی شاخه های درخت. صدایشان آنقدر زیاد می شود که از خواب می پرم.
بدنم عرق کرده، حالت ضعف و سرگیجه دارم. باد پنجره را باز کرده. با هر وزش باد پرده ها تکان می خورند و از این جا که ایستاده ام فقط سرشاخه های درخت چنار دیده می شود. چه سخت است و چه تلخ کابوس های بیداری، کابوس های شبانه. در خانه ای که دیگر خانه ات نیست. خانه ای که در و دیوارهایش به تو می گویند این جا، دیگر خانه ی تو نیست. دلم سیگار می خواهد. بلند می شوم و می روم بیرون. لامپ تیر چراغ برق روشن شده. تک و توک آدم توی خیابان پیدا می شود. آسفالت خیابان خیسِ باران است. سیگار و فندک را می خرم و می گذارمشان توی جیب کاپشنم. هر چند لحظه توی جیبم لمسشان می کنم. هوا سرد است و مجبورم یقه ی کاپشنم را بدهم بالا. و حالا باز ایستاده ام جلوی آینه و این بار فقط سطح نقره ای محوی می بینم که تا ابدیت تهی است. می روم توی آشپزخانه و نقاشی سایه که چسبیده به در یخچال را می کنم. می روم توی اتاق سایه. زل می زنم به نقاشی. به بهشتی که سایه کشیده است. بغض می کنم. قطره ی شور اشکم می افتد روی رنگ سبز درخت. رنگش پخش می شود. نقاشی را می گذارم روبرویم پشت پنجره. عروسکش را کوک می کنم و می گذارمش روی میز. صدایش پخش می شود توی سکوت اتاق. بلند می شوم و می روم کنار بخاری. شیلنگ بخاری را در می آورم. شیر گاز را باز می کنم. سوز سرما از پنجره می آید توی اتاق. بلند می شوم و پنجره را می بندم. نگاهم می افتد به خیابان، سایه آنجا ایستاده است زیر درخت.
بوی گاز پخش شده توی اتاق. دلم سیگار می خواهد. سیگار و فندک را می گیرم توی دست هایم. از این جا که ایستاده ام، روی سرشاخه های درخت یک دسته کلاغ نشسته اند و صدایشان هر لحظه زیادتر می شود. صدای گریه ی کودک بیش تر می شود. انگار کودکی را بیرون گذاشته باشند. و من فقط دلم میخواهد سیگار بکشم.
شین براری - دی 1398