صبح جمعه نامتعارف
صبح جمعه نامتعارف
دلش میخواست مرد باشد، مثل همهی زنهای دیگر که دلشان میخواهد زن نباشند. ولی مردها از زن بودن متنفرند گرچه از زنها خوششان میآید. همیشه با خودش فکر میکرد اگر مرد بود مثل هیچکدام از مردها نبود. نه مثل پدرش، نه مثل عمو جهان، نه مثل همسرش سامان و نه مثل هیچ مرد دیگری. او آنقدر دلش مرد بودن را خواست که حالا هر صبح جمعه مرد میشود.
حالا او صبحهای جمعه که چشم باز میکند، دستهایش را میکوبد یک در میانْ تخت سینهاش و کِیف میکند. جمعهها نه از پستانهای برجستهی مزاحمش خبری است و نه از آن سینهبند سفت دستوپاگیر. کمردرد لعنتی و درد درونی را هم ندارد از همبستری شب قبل.
خنکای نسیم صبحهای جمعه که از درز پنجره به پهنای صورتش میخورد، دست راستش را باز میکند و از روی دماغ گرد بیقوارهاش صورتش را میمالد تا زیر چانهی چهار گوشش، میخواهد زبری ته ریش یک روزهاش بچسبد به کف دستهای بزرگ مردانهاش. سرخوشش میکند همان خنکای باد و نسیم صبحگاهی، خودش را میاندازد به پهلوی چپ تا طبق عادت هر صبح جمعه، دستهایش را حلقه کند دورتادور محبوبه و او را بچسباند به خودش، که نیست. تیز بلند میشود، لحاف و تشک و متکا را مچاله میاندازد روی شانههای پهناش و همه را بیرحمانه پرت میکند وسط اتاق عقبی و بعد دستهای بزرگش را کاسه میکند و پرآب میکوبد به صورت و گردنش را کمی به راست میچرخاند و دوباره برمیگرداند سرجایش و آبها را هوف میکند جلو، مثل عمو جهان وقتی از گرد راه میرسید و با آب حوض شش گوش وسط حیاط صورتش را میشست. دلش نمیخواهد ته ریشش را بزند. بوی نان تازه و شیر گرم و عطر آشنا میکشاندش کنار سفرهی چهارخانهی قهوه ای و سفید.
چهرهی سادهی بیآرایش صبحهای زود محبوبه را دوست دارد. خود خودش است. پنجره باز است و باد میپیچید گردِ لباس خوابِ نیمدارِ صورتی رنگ با گلهای یاس سفید محبوبه و او با ولع، ته ماندهی عطر شبزدهاش را هی نفس میکشد. یکباره باد، بیامان یاسهای پیراهن محبوبه را میان چینها پنهان میکند و با خود به هوا میبرد. چشمهایش میماند روی برف پاهای محبوبه که صدای هورهی کبوترها میافتد پشت پنجره که دور میگیرند و برمیگردند روی بام همسایهی روبرو. نگاهش میماند روی کبوترها.
محبوبه دستهایش را جلوی چشمهای خیرهی او به پنجره، بادبزن میکند و میگوید:
- چایات سرد شد، کجایی؟
کجا بود؟ دختر بود؛ نه ساله. با یک دست دامنش را گرفته بود و با دست دیگر یاسهای درخت خانهی عمه قمر را میریخت توی دامن پرچین قرمزش تا با عزت، دختر همسایه سراصبری، گردنبند کنند و تاج و خودشان را عروس کنند یک شبه.
- خجالت بکش دختر، دامنت را ول کن. این پسر کفتربازهای هیز روی پشت بام همه جایت را دیدند.
دلش میریزد از صدای بنفش عمه قمرش. دامنش را ول میکند. حیاط خانه سفید میشود از یاسهای تاج عروسی.
از خودش بیرون میآید. میلرزد. فنجان چای هم میلرزد. بلند میشود و صندلی سفید دستهدار فایبرگلاس زیر پایش پیچی میخورد و میافتد و با یگ گام بلند خودش را به پنجرهی آشپزخانه میرساند و آن را میکوبد و چفتش را جا میدهد و صدایش را میاندازد توی همهی خانه و بعد روی سر محبوبه.
- لعنت به این بی پدر و مادرها، به هوای کفترها، زن مردم را دید میزنند. صد بار گفتم صبحها این پردهها را بکش خانوم و این لباس خواب را عوض کن. گفتم، نگفتم؟
از فریاد بیرحم خودش جمع میشود توی همان صندلی سفید دستهدار که برگردانده و کوبیده بود سرجایش. محبوبه اول کز میکند و دامن لباس خوابش را جمع میکند میان پاهایش و میرود سمت اتاق خواب.
هرچه گوش تیز میکند، نمیشنود زیرلب چیزی بگوید، مثل همیشه. به خودش فحش میدهد، توی دلش. این جمعه میخواست مرد که میشود، مثل سامان نباشد، مثل پدرش هم نباشد و مثل عمو جهانش ولی باز مثل همهی جمعههای دیگر فریادهایش آوار میشد روی سر محبوبه.
چایی سرد را لاجرعه سر میکشد. دستهایش را شانه میکند و از دو طرف، موهایش را چنگ میزند چند بار، مثل دایی رضا وقتی جوان بود و کلهاش پر مو. محبوبه که از اطاق خواب سرک میکشد و نگاهش میکند، میبیندش. محبوبه سرش را میدزد. دلش میخواهد برود و بغلش کند. دلش میخواهد بگوید ببخشید، غلط کردم. دلش میخواهد بگوید چقدر دوستش دارد. ناخودآگاه دستش را روی صورتش میکشد، زبر است. هیچ نمیگوید. مثل همهی مردها. زبری صورتش تا روی سلولهای مغزش کشیده میشود. به خودش میگوید مرد که پشیمان نمیشود، توی دلش میگوید. میرود و جلوی آینهی قدی میایستد. محبوبه مثل همیشه دنبال راهی برای برگشت میگردد. برمیگردد. آرام میگوید:
- آینه سوراخ شد. به چی زل زدی؟
به چی زل زده بود؟ دختر بود و بیست ساله. زل زده بود به چشمهای قهوهای روشناش و لبهای برجسته و پوست صورت صورتی رنگش توی آینهی قدی قدیمی. لبهایش را کمی قرمز کرده بود و چشمهایش را کمی سیاه. شده بود مثل ماه و موهایش را با برس چوبی قهوهای رنگ هی شانه میزد و سرش را با عشوه تکان میداد تا موهایش کمی برقصند و بریزند روی شانههایش مثل زیبای خفته وقتی هنوز بیدار بود. آهی کشید و بعد موهایش را بیرحمانه پیچاند پشت سرش و پنهانش کرد زیر شال سورمهای به اجبار و دو طرف شال را خفت کرد دور گردنش.
- دختر! آن لبها و چشمهایت را پاک کن. خودت را رنگ کردهای که این حرامزادههای بیناموس ببینند و کیف کنند؟ خجالت بکش ما آبرو داریم توی این خراب شده.
لبهایش را پاک میکند وقتی صدای قرمز پدرش میپیچید دور تا دور گردن سفیدش. محبوبه را که میبیند با بلوز آستیندار سبز رنگ و شلوار مشکی سادهاش، دلش میریزد. لبهایش را قرمز کرده و پشت چشمهای سرمه کشیدهاش، خط باریک سبز رنگی همرنگ بلوزش نشسته.
او را میکشد طرف خودش و آهسته کنار گوشش میگوید:
- چه خوشکل شدی. بغلم کن!
محبوبه دستهایش که میاندازد گرداگرد کمرش، با انگشتش که کشیده روی لبهای سرخ محبوبه، گونههای محبوبه را رنگ می زند و صورتیاش را میلیسد و محبوبه چندشش میشود و خودش را که بیرون میکشد از بغلش میگوید:
- بیرون که میروم اینها را پاک میکنم. خودت گفتی خانه که هستی هرکاری میخواهی بکن.
همیشه همینطور است، مرد که میشود نمیتواند مثل سامان نباشد و مثل پدرش و عمو جهان. مثل همهی آنها ترس برش میدارد از خوشگلی محبوبه. با خودش میگوید چرا رنجش میدهم؟ چرا؟ چرا همهی روزهای جمعه قولهایم را پیش از مرد شدنم فراموش میکنم؟ هر جمعه این داستان تکرار میشود و من همه چیز را فراموش میکنم. همهی اینها را توی دلش میگوید.
گرم کن آبیاش را میپوشد و با وسواس صافش میکند و بند کفشهای کهنهی خاکستریاش را که میبندد، دستی به ریشهایش میکشد و فکر میکند کاش آنها را تراشیده بود و بازنگاهی به آینه میاندازد و دستهای شانه شدهاش را توی موهایش میکشد. محبوبه همانطور که تکهی نمدار قرمز رنگ را روی پیشخوان آشپزخانه میکشد، با لبخند نیمهای نگاهش میکند و میگوید:
- دختر کشی برو! چی میخوای دیگه؟
چه میخواست؟ دختر بود و شانزده ساله. رنگ سیاه آزارش میدهد، مانتوی مشکی درازش را مچاله پرت میکند توی کمد و تونیک آبی و شلوار استرچ چسبانش را که میپوشد، جلوی آینه میایستد و سینههایش را میدهد جلو و پیچی میاندازد توی کمرش و میخندد. روسری کوچکی میاندازد روی موهایش و از پشت گره میزند و دستی به گردن بلندش میکشد. کاپشن ورزشیاش را گره میزند دور کمرش و بند کفشهای کتانیاش را محکم میبندد. خودش را میاندازد از خانه بیرون و میدود تا حاشیهی رودخانهی وسط شهر. دستهایش را از هم باز میکند، روی لبهی دیوار کوتاه رودخانه که را ه میرود.
- خانوم شما خجالت نمیکشید؟
صدای زن چادری میریزد روی همهی بدنش و سرریز میشود تا اعماق رودخانه. خجالت میکشد. به خودش نگاه میکند توی آینهی دستشویی. با احتیاط تیغ را میکشد روی صورت پر از کف صابونش. دست خودش نیست، هنوز به کفتربازهای هیز فکر میکند.
- یه دستمال به من بده خانوم!
- این خونها چیه؟
این خونها چی بود؟ دختر بود و 13 ساله. مچاله کز میکند گوشهی اتاق. حتماً رودههایش سوراخ شده بس که قره قوروت خورده بود.
- این جا چه کار میکنی؟ چی شده؟
- من دیگه دارم میمیرم مامان، دستشویی پر از خون شده!
- نه دخترم. این حرفا چیه؟ شما دیگه خانوم شدی، خانوم!
دستمال را روی صورتش میکشد و آن را با خشم پرت میکند توی سطل سفید سه گوش دستشویی. سر و صورتش را میشوید و خودش را میرساند به مبل سیاه چرمی، آباژور زرد قدیمی روشن مانده از شب قبل. از جایی که نشسته محبوبه را میبیند توی آشپزخانه زرد و نارنجی، که خم شده روی سینی برنج و با وسواس ریگها را جمع میکند میان هیاهوی ماشین لباسشویی. به یکباره از جایش بلند میشود و خودش را به محبوبه میرساند، میبوسدش، گونههای صورتیاش را. دلش میخواهد بماند و به محبوبه کمک کند. خانه آشوب است. هیچ چیز سر جای خودش نیست. میخواهد نرود. میخواهد بماند و ریخت و پاشهای میهمانی دیشب را سر و سامان دهد. میخواهد محبوبه این قدر کار نکند. میخواهد او هم کتابش را بخواند و دستکشهای زمستانش را ببافد و با دوستان قدیمیاش برود هر جا که میخواهد. نمیماند. با خودش میگوید زنها این کارها را دوست دارند، با همین کارها رییس خانه هستند. اینها را توی دلش میگوید و خودش را از خانه میاندازد بیرون. صبحهای جمعه میایستد بین درختان چنار و صنوبر و کاجهای بیرون خانه. همهمهی گنجشکها بیشتر میشود او را که میبینند. انگشتش را توی دهانش میکند و بیرون میآورد و روبروی صورتش نگه میدارد، مسیر باد از غرب است به شرق. مثل هر صبح جمعه، محبوبه پشت پنجره میایستد و از درز پرده کرکرهی عمودی کرم رنگ نگاهش میکند. برایش دست تکان میدهد و به طرف غرب، میرود توی دل باد پاییز. باد دور گردنش میپیچید و لای موهای سیاه و سفیدش میگردد. شروع میکند به دویدن، انگار همهی شهر را دور زده باشد وقتی از خستگی میافتد روی چمنهای خیس حاشیه رودخانه و خوابش میبرد زیر سایهی سپیدارها.
**
چشمهایش را که باز میکند، بیاختیار دستش را روی صورتش میکشد، نرم نرم است. باد پاییز که از درز پنجره می افتد روی همهی بدنش، آرام از رخت خواب بیرون میآید. با آب نیم گرم صورتش را میشوید. لباس خوابش را عوض میکند و بلوز سبز و دامن گلدارش را میپوشد. کمی آرایش میکند، آب کتری را که میریزد توی قوری، کمی گندم میپاشد روی هرهی آشپزخانه برای کبوترها که نیم روز پیدایشان میشد. صدای مشتهای سامان را که یک در میان روی سینهاش میکوبد او را به خودش میآورد. دستی روی پستانهایش میکشد. همه چیز همان طور است که باید باشد. نگاهی به تقویم دیواری میاندازد. "شنبه" سیاه و درشت توی ذوقش میزند. پنجره آشپزخانه را میبندد و پرده را میکشد و منتظر سامان میماند کنار سفرهی چهار خانهی قهوه ای و سفید. ■
مینا هژبری