داستان کوتاه
آنجا که دریا با یک خط آبی تمام میشود...
سرشب خواب دیدم همهی دریا یخ زده و دارد ویلا را به درون خود میکشد. یک بلعیدن آرام و فرساینده. هرچه میکردم از خواب بیدار نمیشدم. اوایل خواب همه زنده بودند. کمکم یادم آمد همه مردهاند. ستار ماهی مرد. مادرم مرد. بلند بالا هم میمیرد. من میمانم و آقای دکتر. و خواب دیدم دکتر از آنور آب برگشته با آن سیگار گران قیمت دستم را میسوزاند، بیدار نمیشوم. گوشم را میکشد، باز هم بیدار نمیشوم. سر آخر قول میدهد یک جفت آلپاین اسکی خوب برایم بیاورد و یا من را با خودش ببرد آنور آب. صبح که بیدار شدم انباری ویلا را زیر و روکردم. بالاخره پیدا شد. یک دوچرخه بیست و شش نارنجی، هدیه آقای دکتر به پسر سرتق ستار ماهی. دوچرخه را بردم به یکی از اتاقهای رو به دریا.
پنجره را باز کردم و با سر سختی تمام، از سقف فرمان آویزش کردم.
- آنقدر پابزن تا پاهایت کوه عضله شود.
- من دوست دارم اسکی باز شوم آقای دکتر...
- اسکی؟ اینجا شرجی امان همه را بریده، با کدام کوه برف؟
- این دوچرخه اعدامی نماد مرگ دکتر است، بلند بالا. درکم میکنی؟
- اینقدر حرف مرگ را نزن، میترسم، من به تو پناه آوردم.
- تو خوب درکم میکنی. شدهام صاحب ویلای آقای دکتر، مردی شصتوپنج ساله، مودب و با وقار. اصالتاً روس و بزرگ شده ایران. پدرش سرباز روس بود. عاشق یک دختر ایرانی شد، از ارتش گریخت و بعد از جنگ سر و کلهاش پیدا شد و برای همیشه در ایران ماند.
- این آقای دکتر خوب حرف میزد، بلند بالا. مثل ما شمالیها کلمهها را روی هم سر نمیدهد.
- برای همین مادرت عاشقاش شد؟
- تو هم شدی زنهای همسایه، آنقدر پشت سر مادرم حرف زدند که آخر سر به کوه و بیابان گذاشت.
- من اینجا کوه و بیابان نمیبینم هر چه هست جنگل و دریا...
دوردست، صدای ضجههای زن ساده لوح روستایی میآمد و غرش پنهانی یک پلنگ پیر. دوچرخه را که فرمان آویز کردم دریا صدای عجیبی گرفت. خورشید قبل از آنکه بمیرد در آب غرق شد. و یک خط آبی دریا را تمام کرد. صدای خندههای شیطانی بلند بالا میآمد. صدای ستار ماهی، نجوایی عجیب که در گلویش خشخش میکرد و تا به گوشم برسد، همانجا نیمه کاره فرو میماند. پنجره را که میبندم همه خفه میشوند و در دل آب پس میروند. نگاه کردن به دوچرخه اعدام شده آرامم میکند و انگار آقای دکتر به مرگ مادرم اعتراف میکند. آقای دکتر سیگار گران قیمتش را زیر پا له کرد. دستی به موهایم کشید که آن وقتها تا شانهاش بودم و رو به ستار ماهی گفت:
- درود به هرچه بزرگ مرد که پایبند به قرارداد شاهی میماند.
ستار ماهی سرش را زیر انداخت و غافل از نگاه خیره زن ساده لوح روستاییاش به مردی بود که شده بود ناجی آن زندگی بخورنمیر که نفسهایش بسته به ماهیهای دریا بود. و ستار، آنقدر صیدشان کرد و فروخت که کوچه و محله و بازار همه میگفتند ستار ماهی. روزی که مادرم برای همیشه از خانه رفت، دریا آرام گرفت. هنوز خورشید کامل در آب غرق نشده بود که ستارهها نمایان شدند. خیلی نزدیک دریا شده بودند.کم مانده بود بیافتند در آب و خاموش شوند.
- مادرت کو پسر؟
- رفته نان بگیرد.
- تو مردی؟ پدرت هلاک شده که او رفته؟ پس چرا نیامد... تاریکی را نمیبینی؟
آن شب تا صبح اهالی سیسنگان فانوس به دست همه جنگل را زیرو رو کردند. چادرش گیر کرده بود به یک افرا و کمی هم خاک و خون به خودش گرفته بود و دهان یک پلنگ پیر بوی مادرم را میداد.
- من پادشاه دریا میشوم، بلند بالا. تو ملکه جنگل باش.
- آنوقت آن پلنگ پیر به تو حسادت میکند.
- اگر گیرش بیاورم، مادر.
- در جنگل که نباید بدوی پسرم.
- صدای خشخش برگها را دوست دارم، مادر.
مادرم که به جنگل زد. ستار ماهی خلق تنگ شده بود. گاهی رعشه میگرفت و در خواب هذیان میگفت. به آقای دکتر نوکرم چاکرم میکرد، بعد یکی میخواباند بیخ گوشش و ناسزا میگفت. تنش بوی مردار ماهی گرفته بود، بوی غریق باد کرده که در ساحل فرو نشسته و آفتاب میخورد. قایقاش را روشن میکرد و میتاخت به آنجا که دریا با یک خط آبی تمام میشود و میشد همصحبت آفتاب، آنقدر گریه میکرد تا خودش را در یکی از ساحلهای نزدیک پیدا کند. شده بودم چهارده ساله، با بچه ساحلیها گله شدیم و حمله کردیم به دریا. یک دل سیر آب بازی و خنده. با صدای بوق یک بنز مشکی به خودمان آمدیم. در سیسنگان نقل شده بود و گوش به گوش میگشت. مردی میآید که از پدر روس است و از مادر ایرانی، ماحصل جنگ جهانی دوم. خیلی پولدار است. سیسنگان را آباد میکند. این طرف دریا، آن طرف جنگل، وسط هم ویلاهای او. مرد پولداری آمده و قول داده ویلاهای زیبایی بنا کند. برای بچه ساحلیها بوق زد. چراغ داد و نفری یک شکلات گران قیمت. سر آخر بنزش در شنهای ساحل گیر کرد که همگی حسابی زور زدیم.
- من قصد داشتم همهی اینجا را ویلا کنم، ستار. خب، دولت همکاری نکرد. نکرد که نکرد. همین یکی ما را بس... خوب ازش نگهداری کن. تابستان به تابستان میآیم...
هفت تابستان گذشت و خبری از آقای دکتر نیست. خواب دیدم همه دریا یخ زده و من رویش اسکی میروم. مادرم سر عقل آمده، از ستار ماهی طلاق گرفته و شده بانوی آقای دکتر. آن ته مههای دریا یک ویلای زیبا ساختهاند و دوش آفتاب میگیرند. یک پلنگ درشت هیکل و پیر را رام کردهاند. بالای سرشان خدا با خورشید ضرب گرفته و ستارهها میرقصند. دریا تا چشم کار میکرد ادامه مییافت و هر چه کردم به آن خط آبی نرسیدم. دکتر دوربین انداخت و من هر چه به ویلایشان نزدیکتر میشدم، دورتر میشد.
ناگاه پدر زنده شد و دست سردش را روی پیشانیام گذاشت. گفت:
- خیلی غمانگیز است، پسرم.
- تقصیر خودت بود، پدر!
- ببین دستهایم چه بوی خوبی گرفتهاند؟ دیگر بوی ماهی نمیدهم.
- من خیلی تنهام، پدر. امشب به آب میزنم. بلند بالا هم میآید. میخواهیم پیدایتان کنیم.
ستار ماهی آرام گریه کرد. دندانهایش برق میزد و دیگر خبری از آن پوسیدگیها نبود. بلند بالا با یک لباس سراسر سفید، شده بود بانوی ویلا. برای پدر چای آورد. یک دور چرخید و پدر گفت:
- عجب عروس زیبایی!
- دختر فراری است، پدر. از تهران آمده به من پناه آورده.
نگاهش درهم شکست و نگران غیبت گوییهای زنهای همسایه بود و دوباره گفت:
- عجب عروس زیبایی!
- شاید به خاطر اینکه مادر مدام دعا میکرد خوشبخت شدم، پدر. خودش هم خوب خوشبخت شده. نبودی ببینی با آقای دکتر چه آفتابی میگیرند.
غروب، دریا عجیب طوفانی شده بود. برقهای ویلا قطع شد. بلند بالا در تاریکی شبیه نقاشیهای مینیاتوری بود. شبیه ملکههای افسانهای روس. از خشم دریا دوچرخه روی سقف تاب میخورد و رکابش با یک صدای ممتد میچرخید. دکتر میدانست که دارد خفه میشود و بیخودی دست و پای آخر را میزند. بلند بالا شال و کلاه کرده بود، بار و بنه را بست و راهی شد.
- کجا؟ طوفان را نمیبینی؟
- از سکوت این ویلا بهتر است. همه جا شده وهم. تنهایی با خودت حرف میزنی. با پدرت حرف میزنی. من میترسم.
- دریا که طوفانی میشود، پلنگهای جنگل میریزند به جاده... برگرد. من سه روز است به تو پناه آوردم. میخواهم برگردم. دلم هوای مادرم را کرده.
ساکش را کشیدم. جیغ زد و یکی خواباندم بیخ گوشش. دریا آرام گرفت. صدای خنده ماهیها میآمد و بعد یک آشتی حسابی کردیم. در ایوان نشستیم، قول ازدواج دادیم. آخرهای شب، مهتاب تنها مهمان و شاهد عهد ما بود. گفتم:
- تنی به آب بزنیم.
- وای من میترسم.
- من که هستم. مهتاب هم هست. وسطهای دریا مهتاب انعکاس بهتری دارد. این دکتر بیپدر آن وسط یک ویلای حسابی ساخته.
دستش را گرفتم. زدیم به آب؛ ماهیها راه را باز کردند.
- این دکتر پدرسگ میخواهد من را بورسیه کند، بلند بالا. هیچ میدانی آنجا اسکی یک رشته تحصیلی است؟
- برگردیم من میترسم...
- هیس! گوش کن. صدای ستار ماهیست.
- نه، صدای یک زن است. انگار آن دور دستها بچهای به دنیا آورده.
- نه، غرش یک پلنگ است. چیزی را به دندان گرفته.
رسیدیم وسطهای دریا، در محاصره آب و مهتاب. ناگاه بلندبالا شد آقای دکتر، و صورت خشمگین یک پلنگ پیر، روی مهتاب نقش بست. شوخی و آببازی خوراک ما بچه ساحلیها بود. سرش را گرفتم. فروکردم زیر آب. آنقدر تقلا کرد که پلنگ پیر از مهتاب گریخت و زن ساده لوح روستایی جان سالم بدر برد. ستار ماهی با کورسوی یک فانوس، زیر دریا دنبال مادرم میگشت. سرش را رها کردم. بلند بالا با یک لباس سراسر سفید روی آب نقش بست. نگاهش خیره به آسمان بود، به مهتاب و به دسته مرغان دریایی که آن شب کنار مهتاب دسته دسته هفت و هشت میشدند. ■