بیوگرافی گابریل گارسیا مارکز
گابریل شیفته ی همنشینی و گفتگو با پدربزرگ و داستانهای خرافاتی مادر بزرگش شده بود. گذشته از سرهنگ و خودش، زنان دیگری هم حضور داشتند و گارسیا مارکز بعدها گفت که باورها و حرف های آن ها او را از اینکه تنها بر صندلی خانه شان بنشیند، میترساند. بذر آینده ی شغلی وی در جریان جنگ های داخلی و رویداد "کشتار موز"، معاشقه های پدر و مادرش، باورهای سرسختانه ی خرافی مادر خانواده، رفت و آمد عمه های کهنسال و دختران نامشروع [ =ناروای ] پدربزرگ کاشته شد. گارسیا مارکز نوشت:
"احساس میکنم که همه ی نوشتههایم، درباره ی تجربه های من از اجدادم است."
زمانی که او هشت ساله بود، پدربزرگش درگذشت. نابینایی مادر بزرگش هم روز به روز بیشتر میشد و از این رو، به "سوکری" رفت تا با خانواده ی خود زندگی کند؛ جایی که پدرش به عنوان یک داروساز سرگرم کار بود.
پس از ورودش به "سوکری"، تحصیلات رسمی خود را آغاز کرد. او به پانسیون شبانه روزی در "بارانونکیولا"، شهر بندری در دهانه ی رودخانه ی "ماگدالنا" فرستاده شد. در آنجا به عنوان پسری سر به زیر که شعرهای خنده دار می گفت و کاریکاتور هم می کشید، مشهور شد. اگرچه مارکز تنومند و ورزشکار نبود، بسیار جدی برخورد می کرد و همین امر باعث شد همکلاسی هایش او را "پیرمرد" نام نهند.
در سال 1940 و در سن دوازده سالگی موفق شد بورس تحصیلی مدرسه ای را که برای دانش آموزان با استعداد در نظر گرفته شده بود، به دست آورد. سفرش یک هفته بیشتر به درازا نکشید و بازگشت؛ "بوگوتا" را دوست نداشت. نخستین حضورش در پایتخت کلمبیا، او را دلتنگ و غمگین ساخت، اما تجربه های وی به تثبیت شخصیت اش کمک کرد.
او در سال ۱۹۴۱ اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام Juventude که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصیل رشتهٔ حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت و همزمان با روزنامه آزادیخواه الاسپکتادور به همکاری پرداخت. در همین روزنامه بود که گزارش داستانی سرگذشت یک غریق را بصورت پاورقی چاپ شد.
در غذاخوری های ارزان غذا می خورد، سیگار می کشید و همدم و همنشین همه ی چیزهای مشکوک و مظنون آن زمان از جمله ادبیات سوسیالیستی، هنرمندان گرسنه و روزنامه نگاران آتشین و جوان شد. اما از همه مهمتر روزی بود که آن کتاب کوچک را خواند؛ زندگیش دگرگون شد و همه ی خطوط سرنوشت در دستانش، در یک نقطه متمرکز شدند. با خواندن کتابی از "کافکا" با نام "مسخ" که او را زیر و رو کرد، مارکز جوان آگاه شد که ضرورت ندارد ادبیات از یک خط سیر مستقیم داستانی، طرحی روشن و یک موضوع همیشگی و کهن پیروی کند. او در این ارتباط بیان می دارد:
"گمان نمیکردم کسی این اجازه را داشته باشد که چیزهایی مانند مسخ را بنویسد. اگر می دانستم، مدت ها پیش از این شروع به نوشتن میکردم."
"برایم آواز برخاسته از کافکا همسو با نجواهای مادربزرگم بود؛ مادربزرگم هنگام داستان سرایی عادت داشت ماجراجویانه ترین چیزها را با حقیقیترین صداهای ممکن بیان کند."
این نخستین نکته ای بود که او از خواندن ادبیات به آن پی برد. از این پس، با آزمندی تمام شروع به خواندن کرد و هر چه را که به دستش می رسید، می بلعید. او نوشتن داستان را آغاز کرد و در کمال شگفتی، نخستین داستانش با نام "سومین استعفا"، در سال 1946، در روزنامه میانه رو "ال بوگوتا" منتشر شد. به این ترتیب، گارسیا مارکز وارد دوران خلاقیتش گردید و در سال های بعد، بیش از ده داستان برای روزنامه نوشت.
در سال ۱۹۵۴ به عنوان خبرنگار الاسپکتادور به رم و در سال ۱۹۵۵ پس از بسته شدن روزنامهاش به پاریس رفت. در سفری کوتاه به کلمبیا در سال ۱۹۵۸ با نامزدش مرسدس بارکاپاردو ازدواج کرد. در سالهای بین ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۱ به چند کشور بلوک شرق و اروپایی سفر کرد و در سال ۱۹۶۱ برای زندگی به مکزیک رفت.
در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان "صد سال تنهایی" کرد و آن را در سال ۱۹۶۸ به پایان رساند که به باور بیشتر منتقدان، شاهکار او به شمار می رود. صد سال تنهایی در بوینس آیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ و چشمگیر رسید. در سال1982، کمیته ی انتخاب جایزه ی نوبل ادبیات در کشور سوئد، به اتفاق آرا، رمان "صد سال تنهایی" را شایسته ی دریافت جایزه شناخت و این جایزه به مارکز داده شد. در پی آشنایی بهمن فرزانه - مترجم ایرانی مقیم ایتالیا- با مارکز، رمان "صد سال تنهایی" به زبان فارسی ترجمه و در ایران منتشر شد. این رمان پیش از انقلاب 1357شمسی در ایران بارها تجدید چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت، اما اکنون نزدیک به سی سال است که منتشر نشده است. مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی "رئالیسم جادویی" است؛ اگرچه تمام آثارش را نمی توان در این سبک طبقه بندی کرد. با وجود این، منتقدان با تمرکز بر آثار او، نام "رئالیسم جادویی" را بر آن نهادند؛ نامی که او هرگز نپذیرفته است.
در سال ۱۹۷۰ کتاب سرگذشت یک غریق را در بارسلون چاپ کرد و در همان سال به وی پیشنهاد سفارت کلمبیا در اسپانیا به وی داده شده که وی این پیشنهاد را رد کرد و یک سفر طولانی به مدت ۲ سال را در کشورهای کارائیب آغاز کرد و در طول این مدت کتاب داستان باورنکردنی و غم انگیز ارندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلاش را نوشت که جایزه رومولوگایه گوس بهترین رمان را بدست آورد. وی سپس دوباره به اسپانیا برگشت تا روی دیکتاتوری فرانکو از نزدیک مطالعه کند که حاصل این تجربه رمان پاییز پدرسالار بود.
در اوایل دهه ۸۰ به کلمبیا برگشت ولی با تهدید ارتش کلمبیا دوباره به همراه همسر و دو فرزندش برای زندگی به مکزیک رفت. او در سال ۱۹۹۹ رسماً مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاست جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که وی نپذیرفت.
هم اکنون، مارکز از نام آورترین نویسندگان جهان است. او تدریس میکند و با اقامت در "مکزیکو سیتی"، "کارتاگنا"، "کیورناواسا"، "پاریس" و "بارانکبولیا" به فعالیت های سیاسی و فرهنگی می پردازد. او دهه ی 1990 را با انتشار رمان "ژنرال در هزار توی خود" به پایان رساند و دو سال پس از آن هم رمان "زائر غریب" را نوشت.
متاسفانه در 1999بیماری سرطان لنفاوی گارسیا مارکز تشخیص داده شد و تا به امروز، تحت رژیم درمانی و غذایی ویژه ای قرار دارد. مارکز در کنار داستان هایش، نوشتن خاطرات را در دستور کار خود قرار داده است. نخستین جلد از رمان او با نام "زیستن برای بازگفتن" در سال 2001 منتشر شد که بی درنگ در نخستین چاپ خود در امریکای لاتین به فروش رفت و نخستین جلد از این اثر، تبدیل به پرفروش ترین کتاب کشورهای اسپانیایی زبان شد. نخستین جلد از این کتاب تا سال 1955 را تحت پوشش قرار می دهد و بنابر قول و برنامه ریزی مارکز، جلد دوم آن بر روی "صد سال تنهایی" متمرکز شده است.
آثار
رمانها
۱۹۶۲- ساعت شوم (به اسپانیایی: La mala hora) ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، 1362
۱۹۶۷- صد سال تنهایی، (به اسپانیایی: Cien años de soledad) ترجمه بهمن فرزانه، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۳.
۱۹۷۵- پاییز پدرسالار، (به اسپانیایی: El otoño del patriarca) ترجمه کیومرث پارسای، انتشارات آریابان
۱۹۸۵- عشق سالهای وبا، (به اسپانیایی: El amor en los tiempos del cólera)، ترجمه کیومرث پارسای، انتشارات آریابان
۱۹۸۹- ژنرال در هزارتوی خود، (به اسپانیایی: El general en su laberinto) ترجمه هوشنگ اسدی، چاپ میهن (کتاب مهناز)، چاپ دوم:۱۳۷۰
۲۰۰۴- خاطرات روسپیان غمگین من، (به اسپانیایی: Memoria de mis putas tristes)، کاوه میرعباسی، ۱۳۸۶. (این کتاب پس از انتشار در ایران توقیف شد )
داستانهای کوتاه
۱۹۵۵- طوفان برگ
۱۹۶۱- کسی به سرهنگ نامه نمینویسد، ترجمه احمد گلشیری
۱۹۶۲- تشییع جنازه مادربزرگ، ترجمه احمد گلشیری
۱۹۷۲- داستان باورنکردنی و غمانگیزارندیرا و مادربزرگ سنگدلاش
۱۹۸۱- گزارش یک مرگ
۱۹۹۲- زائران غریب (مجموعه داستان کوتاه، همچنین با عنوان قدیس)
۱۹۹۴- از عشق و شیاطین دیگر
غیر داستانی
۱۹۷۰- زیباترین غریق جهان. ترجمه رضا قیصریه، کتابهای روزگار ما، تابستان ۱۳۵۹
۱۹۸۲- بوی خوش گواوا
۱۹۸۶- سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی
۱۹۹۶- گزارش یک آدم ربایی، ترجمه جاهد جهانشاهی، نشر آگه، ۱۳۷۶
۲۰۰۲- زیستن برای بازگفتن، انتشارات کاروان
مجموعه داستانهای کوتاه
در ایران چندین مجموعه داستان کوتاه از مارکز به چاپ رسیده که بیشتر آنها از کتابهای مختلف وی جمعآوری شدهاند و نسخه مشابهی در کتابهای اصلی نویسنده ندارند.
۱۳۷۳- پرندگان مرده، احمد گلشیری، انتشارات نگاه
۱۳۸۱- روزی همچون روزهای دیگر، نیکتا تیموری، انتشارات آریابان
۱۳۸۱- زنی که هرروز راس ساعت ۶ صبح می آمد، نیکتا تیموری، انتشارات آریابان
۱۳۸۱- قدیس، قهرمان نوری، انتشارات آریابان
۱۳۸۵- بهترین داستانهای کوتاه گابریل گارسیا مارکز، احمد گلشیری، انتشارات نگاه
دیدگاه مارکز دربارهی زندگی
« در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.
در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند.
در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.
در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.
در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است.
در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود.
در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی