داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
چشم های سگ آبی
 
آن وقت به ‌ام نگاه کرد. فکر می‌کردم دفعه ی اول است که نگاهم می‌کند. اما بعد وقتی که پشت چراغ روی بر گرداند، و من نگاه ِ لیز و روغنی ‌اش را در پشتم و روی دوشم احساس کردم، فهمیدم که من بوده ‌ام که بار اول بوده نگاهش می‌کرده ‌ام. سیگاری آتش زدم و قبل از این که توی صندلی بچرخم و روی یکی از پایه‌ های عقبی ‌اش بلندش کنم، پک محکم و غلیظی به‌ آن زدم. بعد آنجا دیدمش، انگار که هر شب همانجا پای چراغ می‌ایستاده و نگاهم می‌کرده. همه ی کاری که توی آن چند دقیقه ی کوتاه کردیم این بود: نگاه کردن به هم. من همان طور که تعادلم را روی یک پایه ی صندلی حفظ می‌کردم، او را نگاه ‌کردم؛ او هم آنجا کنار چراغ ایستاده بود، و دستش را،‌ بلند و آرام، روی آن گرفته بود و من را نگاه می‌کرد. پلک‌هایش را دیدم که مثل هر شب روشن شد. آن موقع بود که حرف همیشگی به یادم آمد و به ‌اش گفتم: «چشمای سگ آبی» و او بدون این که دستش را از روی چراغ پس بکشد، به ‌ام گفت: «همین. این هرگز یادمون نمیره.» و بعد، از مدار نور چراغ خارج شد و آه کشان گفت: «چشمای سگ آبی. اینو همه جا نوشته‌ ام.»
بعد، دیدم رفت به طرف میز آرایش و توی جام گرد آینه ظاهر شد؛ آن وقت در پایان نوسانی از نور هندسی نگاهم کرد. ‌دیدم که با آن چشم‌های درشت و افروخته همین طور زل زده بود و نگاهم می‌کرد؛ و همان طور که نگاهم می‌کرد، در قوطی صدف صورتی رنگ کوچکی را باز کرد و دماغش را پودر زد. بعد، کارش را که تمام کرد، در جعبه را بست، دوباره بلند شد و یک بار دیگر به طرف چراغ رفت و گفت: «متأسفانه یکی داره خواب این اتاقو می‌بینه و داره سر از اسرارم در میاره.» بعد همان دست بلند اما لرزانش را، که قبل از نشستن جلوی آینه گرم کرده بود، روی شعله ی چراغ گرفت و گفت: «تو سرما رو حس نمی‌کنی.» و من به ‌اش گفتم: «گاه.» گفت: «الآن باید حسش کنی.» و آن وقت بود که فهمیدم چرا امکان نداشته توی صندلی ‌ام تنها بوده باشم. این سرما بود که باعث شده بوده به تنهایی ‌ام یقین کنم. گفتم: «حالا حس می‌کنم؛ و عجیبه، چون شب آرومه. شاید ملافه از روم پس رفته.» جواب نداد. باز شروع کرد به حرکت به طرف آینه و من باز توی صندلی چرخیدم و پشتم را به‌ او کردم. بدون دیدنش، می‌دانستم چه می‌کند. می‌دانستم که باز جلوی آینه نشسته، پشتم را می‌بیند، پشتم را که وقت داشته به اعماق آینه برسد و چشم او به آن بیفتد، که آنقدر هم فرصت داشته تا به اعماق برسد و ـ پیش از آن که دست فرصت داشته باشد دور دوم را شروع کند ـ برگشته باشد، تا لب‌هایش، از گردش اول دست او، در برابر آینه، به رنگ چرب جگری در آید. و مقابلم دیوار صاف را دیدم، که مثل یک آینه ی کور دیگر بود؛ آینه ‌ای که نمی‌توانستم در آن او را ببینم که پشت من نشسته؛ اما می‌توانستم در جایی که احتمالاً بود تصورش کنم، طوری که انگار به جای دیوار یک آینه‌ روبرویم آویزان بود. به‌ او گفتم: «دارم می‌بینمت.» و روی دیوار چیزی را دیدم مثل این که نگاهش را بالا آورده باشد و من را در صندلی، که پشت به او کرده بودم و رو به دیوار داشتم، در اعماق آینه دیده باشد. بعد دیدم که دوباره نگاهش را پایین‌ آورد، و همان طور ماند، بدون حرف، و نگاهش هم دائم به کرستش. و من باز به‌ او گفتم: «دارم می‌بینمت.» و او دوباره نگاه از کرستش گرفت، سرش را بالا آورد و گفت: «غیر ممکنه.» پرسیدم: «چرا؟» آرام و با نگاه به کرست، گفت: «چون روت به دیواره.» آن وقت صندلی را چرخاندم. سیگار را لای لب‌هایم محکم گرفته بودم. وقتی که رویم به آینه بوده، او برگشته بود پای چراغ و دست‌هایش را روی شعله باز کرده بود، مثل دو تا بال مرغ، و انگار سوخاری‌شان می‌کرد؛ سایه ی انگشت‌هایش افتاده بود روی صورتش. گفت: «انگار دارم سرما می‌خورم. این شهر زمهریره، یکپارچه یخه.» صورتش را نیمرخ برگرداند، پوست مسی رنگش سرخ، و یکباره غمگین شد. گفت: «سردمه یه کاری بکن.» و شروع کرد به درآوردن لباس، از بالا، یکی یکی، کرستش را اول در آورد. به‌ او گفتم: «رومو می‌کنم به دیوار.» گفت: «نه، در هر حال منو می‌بینی؛ همان طور که پشتت هم بود، دیدی.» و هنوز حرفش تمام نشده تقریباً کامل لخت شده بود: شعله پوست مسی بلندش را می‌لیسید. «همیشه دلم می‌خواسته تو رو همین طوری ببینم با آن چاله چوله‌های گود شکمت که انگار کتکت زده‌ اند.» و قبل از این که بفهمم با دیدن تن لختش حرفی ناشیانه زده ‌ام، بی‌حرکت ماند و شروع کرد به گرم کردن خودش با حباب چراغ، و گفت: «گاهی فکر می‌کنم منو از فلز ساخته ‌اند.» و یک آن ساکت شد. حالت دست‌هایش روی شعله کمی فرق داشت. گفتم: «گاه تو رو توی خواب‌های دیگه دیده ‌ام که یه مجسمه ی کوچیک برنزی هستی، گوشه ی یه موزه. شاید واسه همینه که سردته.» و او گفت: « بعضی وقتا که دمرو می‌خوابم حس ‌می‌کنم که تنم داره خالی و پوستم مثل پیت میشه. بعد وقتی که ضربان قلبم می‌زنه، انگار یکی داره روی شکمم دق ‌الباب و صدام می‌کنه و اونوقت صدای مسی خودمو تو رختخواب می‌شنوم. مثه ـ بگو ببینم چی میگن ـ آها مثه ورقه ی فلزی آبکاری ‌شده.» خودش را به چراغ نزدیک ‌تر کرد. گفتم: «دلم می‌خواست صداتو بشنوم.» و او گفت: «اگه یه روز همدیگه رو پیدا کردیم، وقتی به چپ می‌خوابم گوشِت رو بچسبون به دنده ‌هام، اونوقت انعکاس صدام رو می‌شنوی. همیشه دلم خواسته یه موقع این کارو بکنی.» حرف که می‌زد صدای نفس‌های آرامش را می‌شنیدم. گفت که سال‌هاست که جز این چیزی نخواسته. زندگی ‌اش را وقف این کرده بوده که من را با کلمه ی رمز "چشم‌های سگ آبی” در دنیای واقعی پیدا کند. توی خیابان راه افتاده بوده و این رمز را با صدای بلند، انگار به کسی که حرفش را می‌فهمیده، می‌گفته: «من همونم که هرشب میاد به خوابت و به ‌ات میگه: “چشم‌های سگ آبی”. و گفت که توی رستوران‌ها می‌رفته و قبل از سفارش غذا به پیشخدمت‌ها می‌گفته: «چشم‌های سگ آبی.» اما پیشخدمت‌ها با احترام سر خم می‌کرده ‌اند، بدون این که یادشان بیاید در خواب آن حرف را زده باشند. آن وقت روی دستمال‌ها می‌نوشته، یا با چاقو روی سطح ورنی میزها می‌کنده: «چشم‌های سگ آبی.» یا این که با انگشت روی شیشه های بخارگرفته ی هتل‌ها، ایستگاه‌ های قطار و ساختمان‌های اداری می‌نوشته: «چشم‌های سگ آبی.» گفت که یک بار رفته بوده توی یک داروخانه و همان بویی را حس کرده بوده که یک شب توی اتاقش بعد از دیدن خواب من حس کرده بوده، و کاشی‌های تازه و تمیز داروخانه را که دیده بوده، به خودش گفته بوده: «باید این نزدیکا باشه.» بعد رفته طرف فروشنده و به ‌اش گفته: «من هرشب خواب یه مردی رو می‌بینم که به ‌ام میگه: “چشم‌های سگ آبی” و گفت که فروشنده چشم‌هایش را نگاه کرده بوده و گفته بوده: «خانوم، راستش چشماتون واقعاً همون شکلیه.» و او به ‌اش گفته بوده: «باید اون مردی رو که این حرفو توی خوابم به ‌ام زده پیدا کنم.» و فروشنده خنده ‌اش گرفته بوده و رفته بوده به آن طرف پیشخوان. و او هم همان طور کاشی‌های‌ تمیز رو نگاه می‌کرده و آن بو را حس می‌کرده. بعد کیفش را باز کرده و روی کاشی‌ها با ماتیک جگری‌ رنگش، با خط قرمز نوشته: « چشم‌های سگ آبی.» بعد فروشنده برگشته، آمده، به ‌اش گفته: «خانوم کاشی‌ها رو کثیف کردین.» و کهنه ی نم‌ داری به ‌اش داده و گفته: «تمیزش کنین.» و بعد، او که هنوز آرام پای چراغ ایستاده بود، گفت که همه ی بعد از ظهر را چهار دست و پا کاشی می‌شسته و می‌گفته: «چشم‌های سگ آبی.» تا این که مردم دم در جمع شده بودند و گفته بودند که خل شده.
در این موقع، وقتی که حرفش تمام شد، من در یک گوشه توی صندلی نشسته بودم و آرام تاب می‌خوردم؛ گفتم: «هر روز سعی می‌کنم اون حرفی رو که باید تو رو باهاش پیدا کنم به یادم بیارم. الآن فکر نمی‌کنم که فردا از یادم رفته باشه. اما اینو همیشه میگم و وقتی هم بیدارمی‌شم می‌بینم باز یادم رفته که کدوم کلمه‌ هان که می‌تونم باهاشون پیدات کنم.» و او گفت: «خودت همون روز اول ساختیشون.» به‌ اش گفتم: «من ساختمشون چون چشمای خاکستری تو رو دیدم. اما هیچ وقت صبح که میشه یادم‌ نمیان.» و او پای چراغ، با پنجه ‌های گره کرده، آهی کشید و گفت: «کاش اقلا ً الآن یادت بیاد که توی کدوم شهر اونو می‌نوشته ‌ام.»
دندان‌های فشرده ‌اش بالای شعله می‌درخشید. گفتم: «دوست دارم الان به ‌ات دست بزنم.» صورتی را که تا آن دم رو به چراغ بود، بالا آورد؛ نگاهش را هم، که مثل خودش، مثل دست‌هاش، سوزان و برشته بود؛ احساس کردم من را دید که در آن گوشه توی صندلی نشسته بودم و تاب می‌خوردم. گفت: «اینو هیچ وقت به ‌ام نگفته بودی.» گفتم: «حالا به ‌ات میگم، حقیقت داره.» از آن طرف چراغ یک سیگار خواست. میان انگشت‌های من ته سیگار ناپدید شده بود. فراموش کرده بودم که داشته ‌ام سیگار می‌کشیده‌ ام. گفت: «نمی‌دونم چرا یادم نمیاد کجا نوشتمش.» و من به ‌اش گفتم: «به همون دلیل که من هم فردا نمی‌تونم اون کلمات رو به یادم بیارم.» و او پکر گفت: «نه، علتش تنها اینه که گاهی من هم خیال می‌کنم اینارو خواب دیده ‌ام.» بلند شدم و رفتم به طرف چراغ. او یک کمی دور بود و من همین طور با سیگار و کبریت می‌رفتم، اما دستم به آن طرف چراغ نمی‌رسید. سیگار را به طرفش دراز کردم. آن را میان لب‌هایش گذاشت و فشرد و پیش از این که من فرصت کنم کبریت بزنم، روی شعله خم شد. گفتم: «توی یه شهری توی دنیا، روی همه ی دیوارهاش باید این نوشته بشه: “چشم‌های سگ آبی”؛ اگه این فردا یادم اومد، می‌تونم پیدات ‌کنم.» سرش را باز بالا آورد؛ حالا خاکستر سرخ سیگار میان لب‌هایش بود. و باز به یاد او آه کشید: «چشم‌های سگ آبی» ـ ستون خاکستر سیگار روی چانه ‌اش سرازیر شده بود و یک چشمش هم نیمه باز بود. بعد پکی به سیگار لای انگشتان زد و هیجانزده گفت: «آهان؛ این یه حرف دیگه ‌س. دارم گرم می‌شم.» صدایش ولرم و ناپایدار بود، انگار آن را در واقع نگفته بود، انگار که آن را روی تکه کاغذ نوشته بود و بعد جلوی شعله گرفته بود، و من هم خوانده بودمش: «دارم گرم …» اونوقت کاغذ را که فقط میان دو انگشت گرفته بود، و حالا چون الو گرفته بود، آن را چرخانده بود و من هم درست در همان دم، قبل از این که تا ته بسوزد و چروکیده روی زمین بیفتد و به گرد خاکستر تبدیل شود، آخرش را خوانده بودم: «…میشم.» گفتم: «بهتر شد. گاه که تو رو اونجوری اونجا می‌بینم که لرزون پای چراغی، هول می‌کنم».
چند سالی بود که یکدیگر را می‌دیدیم. بعضی وقت‌ها که کنار هم بودیم، یکی بیرون از آنجا یک قاشق از دستش می ‌افتاد و ما بیدار می‌شدیم. کم کم فهمیده بودیم که دوستی ‌مان بسته به چیزهاست، بسته به ساده ‌ترین اتفاق‌ها. دیدارهامان همیشه همان طور تمام می‌شد، صبح زود با افتادن یک قاشق.
حالا کنار چراغ بود و داشت نگاهم می‌کرد. یادم آمد که در گذشته هم، از درون آن رؤیای دوری که من در آن روی صندلی نشسته بودم و صندلی را روبروی زنی عجیب با چشم‌های سربی خاکستری روی پایه‌ های عقبش می‌چرخاندم، همان طور نگاهم کرده بود. توی آن خواب بود که برای اولین بار باز از او پرسیدم: «تو کی هستی؟» و او گفت: «یادم نمیاد.» و من به‌ او گفتم: «ولی مثل این که ما قبلا ً یکدیگر رو دیده ‌ایم». و او لاقید گفت: «فکر می‌کنم قبلا هم خواب تو و همین اتاقو یه بار دیده ‌ام.» و من به او گفتم: «درسته. حالا داره یادم میاد.» و او گفت: «چه عجیب. شک ندارم که توی خواب‌های دیگه هم یکدیگر رو دیده ‌ایم».
دو پک به سیگار زد. من هنوز رو به چراغ ایستاده بودم که ناگهان نگاهم به او افتاد. براندازش کردم؛ هنوز مسی بود؛ اما نه دیگر سخت و سرد، مثل فلز، بلکه مثل مسی زرد رنگ، نرم و شکل‌ پذیر. دوباره گفتم: «دلم میخواد به ‌ات دست بزنم.» و او گفت: «همه چیزو خراب می‌کنی.» گفتم: «الآن مهم نیست. تنها کاری که باید بکنیم اینه که بالشتو برگردونیم تا همدیگه رو ببینیم.» و دستم را دراز کردم روی چراغ. او تکان نخورد و قبل از این‌ که بتوانم او را دست بزنم، باز گفت: «همه چیزو خراب می‌کنی.» و ادامه داد: «شاید، اگه بیای این ور پشت چراغ، کی میدونه کجای این دنیا از خواب هراسون بپریم.» اما من اصرار کردم: «مهم نیست.» و او گفت: «اگه بالشتو برگردونیم دوباره همدیگه رو می‌بینیم. اما بیدار که بشی چیزی یادت نیست.» راه افتادم به طرف گوشه ی اتاق. او همان جا پشت سر مانده بود و خودش را گرم می‌کرد. به صندلی نرسیده بودم که از پشت سر شنیدم، گفت: «نصفه شب که بیدار میشم، مرتب تو جا این رو اون رو میشم، شرابه‌های بالش زانومو الو میزنه می‌سوزونه و تا سفیده ی سحر هی میگم: «چشم‌های سگ آبی.»
آنوقت من همان طور رو به دیوار ماندم و بدون این که به او نگاه کنم، گفتم: «دیگه داره سفیده میزنه. وقتی ساعت دو تا ضربه زد بیدار شدم؛ خیلی پیش از این زنگ زد.» و بعد رفتم به طرف در. دستگیره را که توی دستم گرفتم، باز صدایش را، همان صدا را، بدون تغییر، شنیدم؛ گفت: «اون درو باز نکن. سرسرا پر از خوابای آشفته‌ س.» پرسیدم: «از کجا می‌دونی؟» و او به ‌ام گفت: «آخه همین یه لحظه پیش اونجا بودم و وقتی فهمیدم دمرو خوابیده ‌م مجبور شدم برگردم.» در را نیمه ‌باز کرده بودم، یک کمی هلش دادم، نسیم خنک و ملایم بوی تازه ی جالیز سبزی و خاک مرطوب مزرعه را به دماغم زد. دوباره شروع کرد به صحبت. برگشتم و همان طور که در را روی لولای بی‌صدایش تکان می‌دادم، گفتم: «فکر نمی‌کنم بیرون اینجا سرسرایی باشه؛ واسه من بوی ده میده.» و او، کمکی دور از من، گفت: «من بهتر از تو می‌دونم. جریان اینه که بیرون یه زنی داره خواب ده رو می‌بینه.» دست‌هایش را روی شعله چلیپا کرد و ادامه داد: «این همون زنه که همیشه خواسته یه خونه تو ده داشته باشه، هیچوقت هم نتونسته شهرو ول کنه.» یادم آمد که آن زن را قبلاً توی یک خواب دیده ‌ام، ولی حالا، با این در نیمه باز، یادم افتاد که باید تا نیم ساعت دیگر می‌ رفتم پایین صبحانه می‌خوردم. گفتم: «در هر حال، واسه این که بیدار شم باید از اینجا برم».
بیرون، باد یک دم وزید و آرام گرفت و صدای دم کسی که خواب بود و تازه از این رو به آن رو شده بود به گوش آمد. باد مزرعه ها قطع شده بود. دیگر هیچ بویی نبود. گفتم: «از همین جا فردا تو رو خواهم شناخت، وقتی توی خیابون یه زنی ببینم که داره روی دیوارها می‌نویسه: چشم‌های سگ آبی.» و او با پکر خنده‌ای ـ که خود خنده ی تسلیمی بود به کاری ناممکن و غیرقابل حصول ـ گفت: «ولی تو روزها هیچی یادت نمیاد.» و بعد، با چهره ‌ای غبارگرفته و تلخ، باز دست‌هایش را روی چراغ گرفت و گفت: «تو تنها مردی هستی که بعد از این که بیدار میشه هیچ چیزی از اونچه که توی خواب دیده یادش نمیاد».

 
اثر: گابریل گارسیا مارکز
ترجمه: فریبرز فرشیم

 

 

 

 

 

۹۹/۰۹/۰۶
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png