رمان عروس همگانی 3
سرمو که برگردوندم یکی محکم منو تو بغلش گرفت ای خدا.....سعید بود
اشکم در اومده بود داد زدم : سعید خودتی؟ چرا این قدر سیاه سوخته شدی؟
گفت: میگن سربازی آدمو مرد میکنه تو میگی سیاه شدی؟
با خنده گفتم: تو هر کاری کنی خوش قیافه ای
به چهره ی جذابش نگاه کردم که به خاطر گرمای بندر عباس سیاه شده بود
از اون ور صدای سهیلو شنیدم که گفت: فقط اون خوش قیافست؟
سعید گفت: نمیدونی که .....تا وقتی من هستم که خوش قیافم وقتی من نیستم میشه گفت تو هم بدک نیستی
سهیل گفت: آره جون عمت حاجی فیروز سیاه سوخته من نمیدونم دیگه کی میخواد به تو زن بده
- همونی که میخود به تو زن بده
- حداقل من پوستم سفیده تو چی داری؟
- من دکترم تازه رنگ پوستم برمیگرده
- خوب منم دکترم ولی میبینی که هم خوشکلم هم دکتر ولی هنوز خبری نیست
- بزار از دست سپیده خلاص شیم دوتایی باهم میگیریم
داشتم گیج میشدم از دست این دوتا دوقلو بودن و اعصاب خورد کن انقدر کل کل میکردن آخرش خسته یه گوشه ای می افتادن
داد زدم: غلط کردم جفتتون شبیه بوزینه اید
هر دو باهم گفتند: چی؟؟؟
نگاهی رو به سامان انداختم که داشت زیر زیرکی میخندید . دستاشو به معنی بی طرف بالا برد زیر لب گفتم: ای رو آب بخندی سامان
سرمو بردم سمت سعیدو سهیلو گفتم: چیزه.....اصلا جفتتون خوشکلید حرف ندارید اصلا زشت سهنده
صدایی از دم در گفت: کی جرات کرد به برادر من توهین کنه ؟
با ناباوری گفتم: سمانه
امید که تو بغلش بودو گذاشت زمین تا بره بغل سهیلو گفت: بازتو گیر دادی به این بچه ؟
پریدم بغلشو گفتم: الهی من قربونت بشم خواهر جون
با خنده منو بغلش گرفتو گفت: منم همینطور عروس خانم دوماهی میشه ما رو فراموش کردی مثله این که اقا سامان مشغول نگهت داشته
آروم تو گوشش گفتم: نه بابا سامان از این عرضه نداره
از هم جدا شدیم تا سمانه به بغل سهیلو سعید هم بره و من امیدو بغل کردم گفتم: قربونت بشه خاله چه بزرگ شدی؟
امید هم منو بغل کردو گفت: دلم برات تنگ شده بود خاله جون
رو به سمانه گفتم: پس محسن کو؟
گفت: محسن نتونست بیاد .....خودم هم زورکی مرخصی گرفتم تا بیست یکم این جا بمونم تازه نیم ساعته رسیدم اول رفتم خونه دیدم کسی نبود مش باقر درو برام باز کردو گفت: همتون اومدید خونه خاله خانم منم گفتم: میدونم
وسایلامو گذاشتمو اومدم این جا
- جمعتون جمعه گلتون کمه
صدای سعید اومد: منظورش خلتونه
سپیده گفت: ا.....سعید .....سهیل یه چیزی بهش بگو
سهیل گفت: هوی سیاه سوخته با خواهرم درست صحبت کن
- یعنی خواهر من نیست؟
- اگه خواهرت بود که باهاش درست صحبت میکردی
- نیست تو خیلی خوب باهاش حرف میزنی؟
- خوب .....خواهرمه
- سهیل میزنمت ها!!!
صدایی گفت: تو رو خدا داداش انتقام منو از این سهیل بگیر
سعید یکی زد پس گردن سهندو گفت: پررو نشو دیگه
سمانه با اعتراض گفت: ا....چی کار بچه داری؟
سهندو بغل کردو و سرشو بوسیدو گفت: الهی خواهرت قربونت بره
گفتم: ایییییییییش حالمو بهم زدی ، همین کارهارو کردی این قدر لوس شده
سمانه به پشت سرم نگاه کردو گفت: وای.....آقا سامان شرمنده این بچه ها این قدر سرو صدا کردند اصلا حواسم پرت شد حالتون خوبه؟
سامان لبخندی زدو گفت: بله به لطف شما آقا محسن حالشون خوبه؟
- بله اتفاقا سلام هم رسوند
- سلامت باشن
سعید نگاهی خطرناک به سروپای سامان انداخت و با لحن جدی گفت: ببینم خواهرمو که اذیت نکردی؟
پوزخندی زدمو گفتم: داداشی جرات نداره
سعید با همون لحن گفت: اونو که میدونم .....میگم سهیل بیا یه گوش مالی به آقا داماد بدیم تا اگر هم هوس کرد دستشو واسه قشنگی بالا بیاره هواسش باشه این کارو نکنه
سهیل هم با جدیت تمام گفت: موافقم .....به قول قدیما گربرو دم حجله بکشیم
همه داشتیم از خنده میمیردیم انگار نه انگار روز ضربت امام علی (ع) بود
سامان از خنده دلشو گرفته بود سعید با جدیت گفت: میخندی؟ ببینم وقتی داری دونه دونه دندوناتو از تو حلقت در میاری هم میخندی یانه؟
سهیل گفت: داداش من دستاشو میگیرم تو بزن وقتی کارت تموم شد تو دستاشو بگیر من میزنم اوکی؟
- اوکی
از خنده به نفس نفس می افتادیم که اونا اروم به طرف سامان به راه افتادند که یه دفه صدای خاله خانم اومد که گفت: شما دوتا خجالت نمیکشید شب ضربت آقا امیر المؤمنان معرکه گرفتید؟
سهیل به شدت جلوی خندشو گرفتو گفت: خاله خانم الآن که روزه شب کجا بود؟ نکنه کور رنگی پیدا کردی؟ سعید کار خودته برو ببین خاله جون چشه
خاله خانم خندشو قورت داد و به سختی قیافه ی عصبانی به خودش گرفتو لبشو گاز گرفتو گفت: خجالت بکش بچه حالا من یه چیزی گفتم برو ببین کسی کمک نمیخواد نیم ساعته این بنده خداهارو سره پا نگه داشتی
سعید گفت: خاله از خداشون هم باشه دوتا گوله نمک داره براشون صحبت میکنه اونوقت میگید سره پا نگهشون داشتیم؟ ما که بهشون نگفتیم خودشون مثه معرکه گیرها دورمون جمع شدن .......پاشید .....پاشید برید تا بابا نیومده بالاسرمون
سهیل گفت: سمانه بیا این زنگوله پا تابوتتو بردار همچین چسبیده به پاهام انگار
تنها امیده زنده بودنش منم بیا جمعش کن
سمانه گفت: خجالت بکش سهیل نزدیک بیست و هشت سالته تازه مگه تو دایی این بچه نیستی؟
- وا مگه قحتی دایی اومده این چسبیده به من این سیاه سوخته و اون بچه ننه هم دایی هاش هستن
- خوب تورو دوست داره
- راست میگی اون که شبیه گوریله از بس سیاهه آدم با باغ وحش اشتباه میگیره این جارو اونم که که از نظر عقلی از بچه ی تو عقب مونده تره
سعید مهلت نداد و افتاد دنبال سهیل تا سرشو تو حوض خیس
خاله اهی کشیدو گفت: هرچی من دعا میکنم و شله هم میزنم این دوتا آدم بشو نیستن خدا هم فهمیده به اینا امیدی نیست
با خنده امید تو بغلم گرفتمو گفتم: خاله جون شاید ته دلتون شما این دوتارو همینجوری دوست داری و نمیخوای عوض بشن
خاله چادر گل گلیشو رو سرش جابه جا کردو گفت: والا نمیدونم حالا بریم که اون دوتا شما رو علاف کردن این بی چاره سمانه هم خستست تازه از سفر اومده بریم تا استراحت کنه
میراث - فصل دوازدهم
شب با گرفتن یه کاسه خیلی بزرگ شله از خاله به خونه برگشتیم بقیه شب برای احیا به مسجد رفتند ولی من به خاطر سامان که غریبی میکرد برگشتم چون میخواستم شب بعد برم
لباساما همون جا روی مبل انداختم تا خواستم از پله ها برم بالا سامان گفت:سمیرا؟
- ها؟
- میدونی داشتن خانواده ای مثل خانواده تو برای من یه نعمته؟ من همیشه تو یه خانواده ای بزرگ شدم که خیلی خشک بودن و......بودن در کنار تو و خانوادت.....
حس کردم براش گفتن این سخته سرمو برگردوندمو و لبخندی زدمو گفتم: منظورتو میفهمم .....شب بخیر سامان
*******************************************
صبح روز بعد سامانو از خواب بیدار کردم تا به شرکت بره و خودم هم آماده شدم تا به خونه خودمون برم تا خواهر و برادر عزیزمو ببینم
همونطور که داشت آماده میشد گفت: چیه؟ شالو کلاه کردی؟
گفتم: دارم میرم خونه ی خودمون
روی میز آشپزخونه شست و گفت: کی برمیگردی؟
بی خیال گفتم: به تو چه؟ مگه من از تو میپرسم وقتی میری بیرون کی برمیگردی؟
با خشم نگاهم کردو گفت: سمیرا با من لج نکن و جوابمو بده
بی تفاوت بهش گفتم : وقتی برمیگردم که برگشتم
گفت: آها این جواب جدیده؟
سرمو تکون دادمو به کارهام مشغول شدم گفتم: برات یه ذره قیمه درست کردم رو گازه زیاد اومد نندازیش ها بزار واسه سحری من شاید شب نیام خونه تو هم اگه خواستی بیا اون جا خوب کاری نداری؟
از جاش پا شدو گفت: میخوای برسونمت؟
گفتم: فراموشی گرفتی سامان؟ یادت نمیاد برام یه ماشین گرفتی؟ ای خدا من نمیدونم با این حافظه ای که تو داری چجوری اسم دوست دخترات یادت نمیره
گفت: معلومه یادم میره همیشه بهشون میگم عزیزم من اصلا اسم هیچ کدو یادم نمیمونه
گفتم: بابا تو آخرشی خوب کاری نداری من رفتم
داشتم میرفتم که مثل این بچه ها جلومو گرفتو گفت: اگه کاریت داشتم چی؟
- به خونه یا موبایلم زنگ بزن
- دیگه کیا میان خونتون؟
- شاید داییم و یا عموم
اخماش رفت تو همو گفت: لازم نکرده بری اون پسر عموت هیزه خوشم نمیاد ازش
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: سامان
- هان؟؟؟
- اون نامزد داره خجالت بکش
با قیافه حق به جانبی گفت: نامزد داره زن که نداره
با کلافگی گفتم: سامان میری کنار یا خودم دست به کار شم؟
رفت کنارو گفت: خوب حالا مواظب خودت باش
سکوت کردم و فقط دستمو تکون دادم سوار ماشین خوشکل جدیدم شدم و با ریموت در را باز کردم
سامان تا آخرین لحظه داشت منو نگاه میکرد
- سیاه سوخته عمته
- ههههههه ............. خجالت بکش بی تربیت
- شرمنده عمه جون اصطلاحه دیگه ما هم عادت کردیم......وای ببخشید یعنی افتاده دهنمون
- تو سعی کن زیاد حرف نزنی جز سوتی چیز دیگه ای نمیدی
- من سوتی دادم ها؟ یادت نیست اوندفه تو دانشگاه جلوی خانم وکیلی؟
- یادم نمیاد
- بیا یادت میندازم
سپیده داد زد : به قرآن اگه یکیتون ساکت بشه همین الان پنجاه هزار تومن بهش میدم
سعید گفت: برو بابا با پنجاه هزار تومن به آدم تف هم نمیدن چه برسه به بوس
سهیل گفت: آقای سیاه سوخته تو ادعات اشک ملتو در آورده به نظرت چقدر پول درست حسابی ، حساب میشه
- اولا که سیاه سوخته عمه سومیته ( ما دوتا عمه بیشتر نداریم) دوما که از اونجایی که هم دکتریم هم شم اقتصادی داریم و هم قیافه باید بگم به نظر من دو ملیون تومان به بالا پول حسابی ، حساب میشه
سهیل گفت: اولا که منو تو اگه شانس داشتیم الان مثه این بی خانمان ها دنبال جواز مطب نمیگشتیمو و مثه این بدبخت بی چاره ها توی کیلینیک بیمارستان بچه و میکروب نمیکشتیم از بس کثیفه و تو هم تو بندر عباس دکتر نمیکردی دوما که اگه تو شم اقتصادی داشتی خفه میشدی و میرفتی این پولو از سپیده که از محالاته به کسی باج بده میگرفتی سوما که کدوم بوزینه ای به تو گفته خوش قیافه؟
- حالا کی گفته
داد زدم بابا به اضافه ی پنجاه هزارتومن سپیده من هم پنجاه تومن میذارم تا شماها ساکت شید
یه دفه جفتشون ساکت شدند سعید گفت: خوب پولو بیا بالا که شم اقتصادیم گفته زدی تو خال
نامردا تا آخرین قطره پولو از منو سپیده گرفتند
با سپیده به اتاق مشترکمون رفتیم روی تختش نشستیمو که بی مقدمه گفت: مانیا یه چیزایی میگفت
زیر لبی گفتم: ای مانیای دهن لق
ادامه داد : سمی تو داری با زندگیت چی کار میکنی؟ خودت نفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟
گفتم: داری در مورد چی صحبت میکنی؟
گفت: یعنی تو نفهمیدی سامان که روزی شصت تا دوست دختر عوض میکنه تو رو دوست داره؟
بی فکر گفتم: غلط کرده ما شرط کردیم که اون به من دل نبنده
- خنگ خدا مگه عاشق شدن شرط بندیه؟ حرف دله
بی تفاوت خندیدمو گفتم: سپیده ما هرچی باشیم اخلاق همو خوب میدونیم سامان پسر پیغمبر هم باشه این اخلاقشو این عادتشو که کل عمرشو با اون سر کرده نمیتونه دور بندازه اون به دختره به عنوان یه وسیله سرگرمی نگاه میکنه مطمئن باش اون واسه این که گناه نکنه میخواد به من نشون بده که به من علاقه داره
سپیده با تعجب گفت: یعنی شما.........؟؟؟
گفتم: معلومه ....هر شب در اتاقمو قفل میکنم میخوابم سامان جرات نداره نزدیک اتاقم بشه در ضمن اون حد خودشو میدونه اخلاق منو هم میدونه
سپیده خواست چیزی بگه که گفتم: ببین سپی تقصیر من نیست قصیر بانوست که منو مجبور کرده به خاطر ارث این کارو بکنم من میخوام بعد از گرفتن میراث از این کشور برم . من نمیتونم این جا بمونم و سامان ....
پوزخندی زدمو و ادامه دادم: ......و سامان میتونه بدون میتونه به داشتمن کلکلسیون دوست دختراش اضافه کنه هر چند الان هم فرقی با دوران مجردیش نکرده
سپیده گفت: یعنی هنوز هم با کسی دوسته؟
با پوزخند گفتم: اینو باش من میگم از صبح تا شب بیرونه داره ول میگرده تو میگی هنوز هم با کسی دوسته؟
- ببین سمی تو یه کاری کردی که سامان روزه بگیره
- به خاطر من نبود خودش دوست داشت
اونشب از بس سپیده نصیحتم کرد سردرد گرفتم دوروز خونمون موندم و بعد
صبح روز بعد در حالی که از همه خداحافظی میکردم به سمت خونه حرکت کردم
میراث - فصل دوازدهم
شب با گرفتن یه کاسه خیلی بزرگ شله از خاله به خونه برگشتیم بقیه شب برای احیا به مسجد رفتند ولی من به خاطر سامان که غریبی میکرد برگشتم چون میخواستم شب بعد برم
لباساما همون جا روی مبل انداختم تا خواستم از پله ها برم بالا سامان گفت:سمیرا؟
- ها؟
- میدونی داشتن خانواده ای مثل خانواده تو برای من یه نعمته؟ من همیشه تو یه خانواده ای بزرگ شدم که خیلی خشک بودن و......بودن در کنار تو و خانوادت.....
حس کردم براش گفتن این سخته سرمو برگردوندمو و لبخندی زدمو گفتم: منظورتو میفهمم .....شب بخیر سامان
*******************************************
صبح روز بعد سامانو از خواب بیدار کردم تا به شرکت بره و خودم هم آماده شدم تا به خونه خودمون برم تا خواهر و برادر عزیزمو ببینم
همونطور که داشت آماده میشد گفت: چیه؟ شالو کلاه کردی؟
گفتم: دارم میرم خونه ی خودمون
روی میز آشپزخونه شست و گفت: کی برمیگردی؟
بی خیال گفتم: به تو چه؟ مگه من از تو میپرسم وقتی میری بیرون کی برمیگردی؟
با خشم نگاهم کردو گفت: سمیرا با من لج نکن و جوابمو بده
بی تفاوت بهش گفتم : وقتی برمیگردم که برگشتم
گفت: آها این جواب جدیده؟
سرمو تکون دادمو به کارهام مشغول شدم گفتم: برات یه ذره قیمه درست کردم رو گازه زیاد اومد نندازیش ها بزار واسه سحری من شاید شب نیام خونه تو هم اگه خواستی بیا اون جا خوب کاری نداری؟
از جاش پا شدو گفت: میخوای برسونمت؟
گفتم: فراموشی گرفتی سامان؟ یادت نمیاد برام یه ماشین گرفتی؟ ای خدا من نمیدونم با این حافظه ای که تو داری چجوری اسم دوست دخترات یادت نمیره
گفت: معلومه یادم میره همیشه بهشون میگم عزیزم من اصلا اسم هیچ کدو یادم نمیمونه
گفتم: بابا تو آخرشی خوب کاری نداری من رفتم
داشتم میرفتم که مثل این بچه ها جلومو گرفتو گفت: اگه کاریت داشتم چی؟
- به خونه یا موبایلم زنگ بزن
- دیگه کیا میان خونتون؟
- شاید داییم و یا عموم
اخماش رفت تو همو گفت: لازم نکرده بری اون پسر عموت هیزه خوشم نمیاد ازش
نفس عمیقی کشیدمو گفتم: سامان
- هان؟؟؟
- اون نامزد داره خجالت بکش
با قیافه حق به جانبی گفت: نامزد داره زن که نداره
با کلافگی گفتم: سامان میری کنار یا خودم دست به کار شم؟
رفت کنارو گفت: خوب حالا مواظب خودت باش
سکوت کردم و فقط دستمو تکون دادم سوار ماشین خوشکل جدیدم شدم و با ریموت در را باز کردم
سامان تا آخرین لحظه داشت منو نگاه میکرد
- سیاه سوخته عمته
- هههه .............خجالت بکش بی تربیت
- شرمنده عمه جون اصطلاحه دیگه ما هم عادت کردیم......وای ببخشید یعنی افتاده دهنمون
- تو سعی کن زیاد حرف نزنی جز سوتی چیز دیگه ای نمیدی
- من سوتی دادم ها؟ یادت نیست اوندفه تو دانشگاه جلوی خانم وکیلی؟
- یادم نمیاد
- بیا یادت میندازم
سپیده داد زد : به قرآن اگه یکیتون ساکت بشه همین الان پنجاه هزار تومن بهش میدم
سعید گفت: برو بابا با پنجاه هزار تومن به آدم تف هم نمیدن چه برسه به بوس
سهیل گفت: آقای سیاه سوخته تو ادعات اشک ملتو در آورده به نظرت چقدر پول درست حسابی ، حساب میشه
- اولا که سیاه سوخته عمه سومیته ( ما دوتا عمه بیشتر نداریم) دوما که از اونجایی که هم دکتریم هم شم اقتصادی داریم و هم قیافه باید بگم به نظر من دو ملیون تومان به بالا پول حسابی ، حساب میشه
سهیل گفت: اولا که منو تو اگه شانس داشتیم الان مثه این بی خانمان ها دنبال جواز مطب نمیگشتیمو و مثه این بدبخت بی چاره ها توی کیلینیک بیمارستان بچه و میکروب نمیکشتیم از بس کثیفه و تو هم تو بندر عباس دکتر نمیکردی دوما که اگه تو شم اقتصادی داشتی خفه میشدی و میرفتی این پولو از سپیده که از محالاته به کسی باج بده میگرفتی سوما که کدوم بوزینه ای به تو گفته خوش قیافه؟
- حالا کی گفته
داد زدم بابا به اضافه ی پنجاه هزارتومن سپیده من هم پنجاه تومن میذارم تا شماها ساکت شید
یه دفه جفتشون ساکت شدند سعید گفت: خوب پولو بیا بالا که شم اقتصادیم گفته زدی تو خال
نامردا تا آخرین قطره پولو از منو سپیده گرفتند
با سپیده به اتاق مشترکمون رفتیم روی تختش نشستیمو که بی مقدمه گفت: مانیا یه چیزایی میگفت
زیر لبی گفتم: ای مانیای دهن لق
ادامه داد : سمی تو داری با زندگیت چی کار میکنی؟ خودت نفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟
گفتم: داری در مورد چی صحبت میکنی؟
گفت: یعنی تو نفهمیدی سامان که روزی شصت تا دوست دختر عوض میکنه تو رو دوست داره؟
بی فکر گفتم: غلط کرده ما شرط کردیم که اون به من دل نبنده
- خنگ خدا مگه عاشق شدن شرط بندیه؟ حرف دله
بی تفاوت خندیدمو گفتم: سپیده ما هرچی باشیم اخلاق همو خوب میدونیم سامان پسر پیغمبر هم باشه این اخلاقشو این عادتشو که کل عمرشو با اون سر کرده نمیتونه دور بندازه اون به دختره به عنوان یه وسیله سرگرمی نگاه میکنه مطمئن باش اون واسه این که گناه نکنه میخواد به من نشون بده که به من علاقه داره
سپیده با تعجب گفت: یعنی شما.........؟؟؟
گفتم: معلومه ....هر شب در اتاقمو قفل میکنم میخوابم سامان جرات نداره نزدیک اتاقم بشه در ضمن اون حد خودشو میدونه اخلاق منو هم میدونه
سپیده خواست چیزی بگه که گفتم: ببین سپی تقصیر من نیست قصیر بانوست که منو مجبور کرده به خاطر ارث این کارو بکنم من میخوام بعد از گرفتن میراث از این کشور برم . من نمیتونم این جا بمونم و سامان ....
پوزخندی زدمو و ادامه دادم: ......و سامان میتونه بدون میتونه به داشتمن کلکلسیون دوست دختراش اضافه کنه هر چند الان هم فرقی با دوران مجردیش نکرده
سپیده گفت: یعنی هنوز هم با کسی دوسته؟
با پوزخند گفتم: اینو باش من میگم از صبح تا شب بیرونه داره ول میگرده تو میگی هنوز هم با کسی دوسته؟
- ببین سمی تو یه کاری کردی که سامان روزه بگیره
- به خاطر من نبود خودش دوست داشت
اونشب از بس سپیده نصیحتم کرد سردرد گرفتم دوروز خونمون موندم و بعد
صبح روز بعد در حالی که از همه خداحافظی میکردم به سمت خونه حرکت کردم
وقتی وارد خونه شدم از بوی سیگار داشت حالم بهم میخورد رفتم جلوتر دیدم روی میز پره از بطری های خالی مشروب ......پاکت های سیگار و جا سیگاری پره سیگار کشیده شده جلوی بینیم را گرفتم و داد زدم : سامان ....سامان کجایی؟
پرده ها کشیده شده بود و خونه تاریک آشپزخونه به گند کشیده شده بود دوباره داد زدم : سامان و به طرف اتاقش به راه افتادم
بوی دود سیگار میومد دیدم سامان بی هوش روی تختش افتاده و یه ته سیگار شله ور لای دستاشه
یه تاپ کرمی پوشیده بودو یه شلوار گرمکن که به هیکل قشنگش میمود و دستشو گذاشته بود روی چشماش و سیگار لای انگشتاش بود
آروم گفتم: سامان......
تند دستش رو از روی چشماش برداشت و منو نگاه کرد زسر چشماش تموم سیاه شده بود و داخل چشماش قرمز شده بود معلوم بود مسته یه لحظه ترسیدم اگه یه کاری میکرد چی؟
نزدیک شدم که با خنده ی تلخی گفت: چه عجب ....یادت اومد یه سر هم این جا بیای
موهای خوش حالتش عرق کرده بود و روی پیشونیش چسبیده بود زود پریدم کنارشو گفتم: سامان با خودت چی کار کردی؟
خندیدو گفت: دلم برات تنگ شده بود
گفتم: حرف مفت نزن
دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ بود هنوز داشت میخندید سیگارو از دستش گرفتمو و انداختم تو زیر سیگاری پر روی میز توالت و رو به سامان گفتم: من تو رو درست میکنم
خندیدو دستشو رو به من دراز کردو گفت: سمیرا ....بیا پیشم بخواب
دستاشو انداختمو گفتم: باشه .....باشه بعدا حالا نه .....الان پا شو برو حموم آب یخ
چماشو بست . تو دلم گفتم:سامان یه حالی ازت بگیرم یادت نره
مانتو و شالمو در آوردمو همون جا توی اتاق سامان گذاشتم و بعد زورکی زیر کمر سامانو گرفتمو چشماشو باز کردو با لبخند گفت: سمیرا.....
داد زدم : سمیرا و درد یه ذره کمکم کن
کمی خودشو تکون داد
با کمک من اتاقشو طی کرد یک دستش دور کمرم بود خم شده بود و من هم یه دستم دور کمر اون بود تا نیوفته
توی وان خوابوندمش چشماش بسته بود ولی خودش بیدار بود و به قدری خورده بود این شکلی شده بود
شیر آب یخو باز کردمو و رو سامان ریختم یه دفه چشماش باز شد و لبخند ضعیفی زد و دوباره چشماش رو بست
وقتی کامل خیسش کردم تا آثار مستی از سرش بپره شیر آب رو بستم کمکش کردم از جاش پاشه و دورش رو حوله پیچیدم و به سمت اتاقش راهنماییش کردم
بهش گفتم : میخوای لباستو عوض کنم؟
به زحمت لبخندی زدو گفت: خودم میتونم
داشتم میرفتم که یه دفه برگشتمو گفتم: سامان؟
- بله؟
با خنده گفتم: زحمتت از یه بچه دو ماهه هم بیشتره
اون هم با خنده گفت: خیلی ممنون
رفتم پایین و یه لیوان آب و یه قرص براش بردم بالا به اتاقش در زدم و سپس در را باز کردم دیدم روی تختش نشسته داشت نگاهم میکرد قرص و آب رو بهش دادمو با لحن سردی گفتم: اینو بخور و بخواب تا فردا صبح بیدار نمیشی تا آثار مشروب از سرت بپره
خواست چیزی بگه که تند گفتم: لازم نیست چیزی بگی بعدا در این مورد صحبت میکنیم
روی تختش دراز کشیدو چشماشو بست نزدیکش شدمو آروم پتو رو ور بدنش کشیدم درست مثل این مادرها که پتو رو بدن بچه هاشون درست میکنن
نگاهی به صورت جذاب و زیباش انداختم صورتش از سردی آب قرمز بود و موهای خیسش روی صورتش افتاده بود
بی اختیار دستم سمت صورتش رفت ولی وسط راه از حرکت ایستادم
نه......حالا نه.....حالا نه که این همه به هدفم نزدیک شدم ........
*************************************
- سامان الهی بری زیر گل.......الهی خودم با همین دستهام بزارمت تو کفن .....الهی بری زیر تریلی صورتت خراب شه .......الهی دیگه اصلا نبینمت
- خوب دیگه چی؟
ماسک رو از روی صورتم برداشتمو و گفتم: الهی بمیری با لباس سفید بیام سر خاکت تو رو خدا نگاه کن چه گندی به بالا آوردی؟
نگاهی انداختو بی خیال گفت: کسی مجبورت نکرده بود جمعش کنی
نگاهش کردم بی خیال از این که من دارم کثافت کاری دیشبشو جمع میکنم
داد زدم : خیلی بی شعوری بدم میاد ازت .........اومدم گند کاری آقا رو جمع کنم
اصلا به من چه مگه کلفتتم؟ خودت برو جمع کن
با خنده دستاشو برد بالا سرشو گفت: باشه بابا مگه من چی گفتم؟
با عصبانیت گفتم: تو چی گفتی ؟ سامان یکی میزنم تا یه هفته یادت بره کی هستی
گفت: ای بابا....تو چرا مثه آسمون بهار هستی؟ یه لحظه آفتابی یه لحظه رعدو برق
اسکاجو جلوش گرفتمو با خشم گفتم:تو به این میگی رعدو برق به عصبانیتم چی میگی؟
تند گفت: من غلط بکنم به اون چیزی بگم
بی اختیار زدم زیر خنده . اون هم که دید من دارم میخندم خندید که یه دفه جدی شدمو گفتم: نیشتو ببند
با قهقهه گفت: نبندم چی؟
با طعنه جواب دادم: نه....مثله این که بساط دیشبت حسابی سر حال آوردتت .....حسابس خر کیف شدی
با پوزخند گفت: جای شما خالی بود
- دفعه آخرت باشه این جور کثافت کاری هارو میاری این جا ها تو این خونه من نماز میخونم
- سمیرا؟
- چی میخوای؟
یه جوری نگاهم کرد دوباره شد همون بچه معصومی که کمک منو میخواد بی اختیار نرم شدم گفت: من بابت دیروز معذرت میخوام کلافه شده بودم نمیدونستم چی کارکنم شرمنده اگه چیزهای نا مربوطی گفتم ولی مطمئنم تو این قدر خوبی که فراموش میکنی
تند گفتم: کی گفته ؟ اصلا من تو فامیل معروفم به کینه شتری
- مسخره میکنی؟
- آخه خیلی حرفات با مزن . نکنه فکر کردی من شبو و وروز دارم به این فکر میکنم که تو به من چی میگی و چی نمیگی؟ بی خیال در ضمن من چیزای مهمو فقط تو ذهنم نگه میدارم
- یعنی این مهم نبود؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختمو گفتم: نه.....همچین هم مهم نبود
دست کش هاو پیش بندو در آوردمو و دادم بهش و گفتم: این آت و آشغالا دستاتو میبوسن لطف کن و یه نوایی بهشون بده
گفت: ا؟ پس تو چی کار میکنی؟
گفتم: من میشینمو و انتخواب واحد میکنم چند هفته دیگه دانشگاه شروع میشه
با تعجب گفت: تو دانشگاه میری؟
گفتم: خیلی پررویی .....یعنی نمیدونستی؟ یعنی تو منو هر دفه میومدی دنبال دوست دخترت که همکلاس من بود ، نمیدی؟
با شیطنت گفت: من فقط حواسم به اون بود نه دیگران
همونطور که داشتم میرفتم بالا گفتم: باشه.....باشه تو راست میگی
لب تاپمو برداشتمو اوردم پایین تا ببینم سامان داره چی کار میکنه وصلش کردم به اینترنت
در حال تایپ بودم که دیدم سامان بی دقت داره میزو میسابه گفتم: سامان آورم رخت چرک نیست که داری از ته دل اونومیسابی
بی حوصله گفت: شرمنده محدوده اطلاعات من در این مورد همین قدره
با حرص نگاش کردمو به ادامه ی تایپم مشغول شدم که یه دفه وسط کارم سامان صدام کرد
- سمیرا ؟
- بله؟
سرشو برد پایینو گفت: میدونستی باید برای یه ماه برم ماموریت ؟
سرمو به نشانه ی ندانستن تکون دادم ادامه داد: بعد از ماه رمضون باید برای یه ماه برم ایتالیا برای یه پروژه ای
بی خیال گفتم: به سلامت
با شیطنت گفت: شنیدم زنای ایتالیایی خیلی خوشکلن
با حرص گفتم: خوش بگذره
خندید و گفت: به نظرم خیلی خیلی خوش میگذره
لپ تابمو بستمو گفتم: به درک ......
همونطور که داشتم از پله ها بالا میرفتم صدای خنده هاشو میشنیدم
ماه رمضان در حال تمام شدن بود و مکالمه های سامان با دوست دختراش ادامه پیدا کرد
صبح روز قبل از رفتنش با تکون های شدیدی از خواب بیدار شدم چشمامو باز کردمو دیدم سامان با چشمانی شیطون داره نگاهم میکنه داد زدم: سامان الهی بمیری
زبونشو به دندون گرفتو گفت: نگو.....دلت میاد؟ کم که میدونم از ته دل نگفتی
با حرص گفتم: تو که از دل من خبر نداری
از جام پا شدم بوی خوش عطرش تو اتاق پخش شده بود دیدم موهاشو فشن کرده صورتشو هم ستیغ کرده و مثه همیشه تیپ زده
دیدم کنارم دراز کشیده و داره بیدارم میکنه اخمام رفت تو همو گفتم: تو رو تخت من چی کار میکنی؟
با خنده گفت: نه که تو بدت اومد؟
بالشتمو به طرفش پرت کردمو گفتم: خیلی پررویی اول صبحی این جا چی کار میکنی؟
گفت: اومدم بیدارت کنم ببرت یه جایی که تا حالا تو عمرت نرفتی
بی حوصله گفتم: من خیلی جاها نرفتم تو کدومو میگی؟
گفت: خیلی بی ذوقی آماده شو بریم تا شلوغ نشده
مثل این بچه ها خودمو کوبوندم رو تختمو گفتم: من نمیام حوصله ندارم خودت با یکی از دوست دخترات برو
اخم کردو گفت: بی خود کردی نمیای
و دستامو کشید از تخت بلندم کرد
داد زدم : من ن...م....ی....یام
- سمیرا....سمیرا
- سمیرا و مرگ بزار کپه مرگو بزارم
- هی من بهت چیزی نمیگم واسه این که بچه ای پس سوء استفاده نکن
یه دفه چشمام باز شد
- من بچه ام؟ من بچه ام؟ اگه من بچه ام پس چرا یه بچه رو بلند کردی آورد ی وسط نا کجا آباد؟ ها؟
سامان گفت: سمیرا؟
سکوت
- سمیرا؟
کلافه گفتم: ها؟ چی میخوای؟
گفت: یه لحظه این جارو نگاه کن
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم خدای من! بهشت بود بهشت . یه دریاچه ی بزرگ که دور اون تعدادی درخت های سرسبز و بزرگ بود سنگ های کنار دریاچه بزرگ کوچیک سبز آبی
هیجان زده گفتم: سامان.....
اونم با خوش حالی از هیجان من گفت: جانم؟
گفتم: سامان .....این جا بهشته خیلی قشنگه
هوا خنک بود با این که خورشید وسط آسمون بود ولی هوا خنک خنک بود و نسیم خنکی در هوا بود که باعث موج های کوچیک روی دریاچه میشد بی اختیار دستامو دور خودم از سرما پیچیدم یه دفه حس کردم یه چیزی روم انداخته شد سرمو که برگردوندم دیدم سامان روم یه سوئی شرت انداخته گفتم: اینو از کجا آوردی؟
گفت: من که میدونستم هوا این قدر سرده برات لباس گرم هم آورم
داشتم همینطوری بهش زل میزدم که با خجالت که از سامان بعید بود سرشو انداخت پایینو گفت: گفتم شاید تو دو ماهی از تو خونه نشینی خسته شده باشی
و دوباره سرشو انداخت پایین روی انگشت های پام ایستادمو با خنده پریدم بغلشو دستام دور گردنش حلقه کردم سامان مثه این شوک زده ها سر جاش بی حرکت مونده بود با خوشحالی تو گردنش گفتم: مرسی سامان خیلی مرسی
از ته دل او را بوییدم بوی عطرش با بوی بدنش در آمیخته شده بود او را از خود جدا کردم داشت نگاهم میکرد دوباره روی انگشتان پاهایم ایستادمو روی لپشو بوسیدم
او را از خود جدا کردمو و همونطور که از سرمای هوا دماغمو بالا میکشیدم گفتم: خوب من گشنمه واسه خوردن چی داریم؟
کمی بعد در حال خوردن خامه عسل بودم که دیدم یه خانواده دیگه هم رسیدند
هنزفری هایم رو در گوشم گذاشته بودم و داشتم به سامان که یه کلاه با مزه گذاشته بودو داشت ماهیگیری میکرد نگاه میکردم اونم هر لحظه سرش رو برمیگردوند و به من لبخند میزد که دیدم دختر اون خانواده به سامان نزدیک شد
دختره از این کلاس دوزاری ها میذاشت دماغ عملی شو بالا گرفته بود انگار میخواست به همه بفهمونه دماغش مشکل داشته و عملش کرده تازه چسبش هم بر نداشته بود ای خدا...چرا این ملت فکر میکنن برنداشتن چسب کلاسه
داشت میرفت سمت سامان هنزفری رو از گوشام برداشتمو از جام بلند شدم و به سمت اونا قدم برداشتم
دختره با دیدنم روشو برگردوند اونور سامان کلاهشو رو سرش درست کردو گفت: سمیرا این خان الان داشتند خودشونو معرفی میکردن و میگفتند اسمشون طنازه و میگفتند من شبیه یه خواننده خارجی ام
با پوزخند گفتم: کی؟ حتما برد پیت نه؟
دختره با افاده رو به سامان کردو گفت: دوست دخترته؟
سامان هم با خنده گفت: نه....زنمه
دختره زد زیر خنده که سامان با لحن جدی گفت: شوخی نکردم میخوای برم شناسناممو بیارم
دختره که از لحن جدی سامان داشت خودشو جموجور میکرد گفت: نه...لازم نیست ....با اجازه
و به دنبال خانوادش رفت داشتم به حرکات اون دختره میخندیدم که سامان با لحن با مزه ای گفت: همین میشه دیگه اون دور ایستاده انتظار داری کسی هم کاری به من نداشته باشه
چشم غره ای رفتمو گفتم: زودتر ماهیتو بگیر گشنمه
گفت: ا....تو که همین نیم ساعت پیش صبحونه خوردی
گفتم: چی کار کنم همین که حواسم به تو باشه ندزدنت خودش خیلی انرژی میخواد
گفت: تو خسته نمیشی از این که این همه منو مسخره میکنی؟
با خنده گفتم: چه جالب اتفاقا چند ماه پیش هم همین حرفو به من زدی
طرفهای ساعت هفت بود دور آتیش روی دوتا تخته سنگ نشسته بودیم که به سامان گفتم: سامان پاشو بریم خوابم میاد
گفت: چی؟ تازه قراره امشب هم همین جا بمونیم تازه چند تا از دوستام هم میخوان بیان شب نشینی داشته باشیم
بی اختیار خودمو به او نزدیک تر کردمو گفتم: ولی این جا جک و جونور داره شبا خیلی سرد میشه یخ میکنم
دستشو دورم پیچید و منو به خودش نزدیک تر کردو گفت: تو نگران سرما نباش
وای چه گرمایی داشت
دوست های سامان خیلی ادم های خوبی بودن دوتاشون ازدواج کرده بودند و خیلی مهربون و زن های خوبی هم داشتند یکیشون علی رضا بود و زنش عسل که دو ماهه حامله بود به قدری این دو نفر با نمک بودند آدم دوست داره بیست چهار ساعته به این ها نگاه کنه و خسته نشه علی رضا هی عسلو مسخره میکرد بهش میگفت کپلو و عسل هم علی رضارو مسخره میکرد بهش میگفت کچلو چون علی رضا در حال رفتن به سربازی بود ولی در عوض به قدری همدیگر رو دوست داشتند نگو و نپرس
دوست دیگرش سیاوش بود با زنش نکیسا سیاوش آدمی جدی خشک و بسیار رسمی بود ولی در عوض نکیسا شوخ و خنده رو و شر و یک بچه داشتند و آخرین دوست مجرد سامان به اسم امیر علی بود که سامان میگفت یکی رو میخواسته ولی دختره فوت میکنه
خیلی برای او ناراحت شدم زیرا در همین جوانی یکی از عزیزترین اشخاص زندگیش را از دست داده هیچ کس از جریان زندگی منو سامان خبر نداشت و همه فکر میکنن ما واقعا یک زوج جوان بسیار خوشبخت هستیم که طاقت دوری همدیگر رو نداریم
دیگر ساعت طرفهای دو شب بود من خوابم گرفت رفتم در چادر تا بخوابم بقیه هنوز در حال صحبت بودند ولی چون من عادت نداشتم رفتم که بخوابم
هوا به قدری سرد بود که لرز کردم سه تا پتو روی خودم انداختم تا بلکه بتونم بخوابم
نیمه های شب بود که از سرما زورکی چشمانم رو باز کردم گیج خواب بودم که دیدم سامان کنارم و روی بالشت بغلی خوابیده ولی برق چشمان سامان رو در تاریکی دیدم منگ خواب بودم که گفتم: سامان....
گفت: چیه عزیزم ؟
گفتم: سردمه
دستانش را از هم باز کردو گفت: بیا
خیلی خوابم میومد و چیزی نمیفهمیدم فقط در آخرین لحظه گرمای دلچسبی رو با تمام سلول های بدنم حس کردم
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم در بغل سامان هستم و او طوری مرا در بغل گرفته انگار نمیخواهد مرا ول کند و سرش را در موهایم فرو کرده بود نفس هایش را که به گوشم میخورد را حس میکردم سرم را برگردوندم و به صورتش زل زدم داشتم او را نگاه میکردم که ناگهان چشم هایش را باز کرد هول شدم خواستم خودم رو از او جدا کنم ولی او حلقه دور مرا محکم تر کرد و مرا کامل به خود چسباند و با لبخند مرا نگاه میکرد از ترس یخ کرده بودم و خدا خدا میکردم اتفاقی نیوفته چشمانم را باز کردم و دیدم سامان دار نگاهم میکنه کمی بعد آروم پیشانی خود را به من چسباند و به من نگاه کرد داشت آروم آروم لبهایش را جلو می آورد و من داشتم تسلیم میشدم که ناگهان گفتم: نه....سامان ....این کارو نکن
هوا سرد بود آخرای تابستان بود که همه در فرودگاه ایستاده بودیم و داشتیم سامان رو بدرقه میکردیم مادر و پدر او و خواهرش مادر پدر من و سپیده سهیل نیامد چون شیفت شب بود
داشت با پدرش در مورد شرکت صحبت میکرد ومن داشتم از دور او را نگاه میکردم جذاب و چشم گیر هر چند لحظه سرش را تکانی میداد و به صحبتش ادامه میداد سپس لحظه موعود فرا رسید پدر و مادرش را در بغل گرفت و سپس پدر مادر مرا سپس با سپیده دست داد خواهرش رو بغل کرد و سپس رسید به من نگاهش تا ته قلب مرا میسوزند مرا در بغل گرفت خدایا حالا نه من نمیخواهم عاشق سامان شوم بغلش درست مثل اون شب که مرا در بغل گرفته بود مهربان و پر مهر بود مرا عقب کشید و بوسه ی سردی روی پیشانیم نشاند از حالت صورتش نمیشد چیزی فهمید سفت و سخت بود چشمانش حالت خاصی داشت کمی جلو رفت برگشت نگاهم کرد نگاهی که تا درونم را سوزاند لبخندی زورکی زدو گفت: خداحافظ
سرمو تکون دادم
*******************
حوصلم به طرز فجیعی سر رفته بود دلم برای سامان تنگ شده بود برای خنده هاش برای اخماش برای دیدنش برای حرفاش برای نگاه هاش
بی کار روی مبل نشستم و دارم تلویزیون یه فیلم چرت بی خود چینی نگاه میکنم
که تلفن زنگ زد پریدم رو گوش با خودم گفتم شاید سامان باشه با خوشحالی گفتم: بله؟؟؟
صدای سپیده رو از اون ور شنیدم : چیه فکر کردی شوهرته این جوری خر ذوق شدی؟
گفتم: سپیده خیلی بی ادبی باید بگم هادی یه فکری به حال تو بکنه
- خیلی دلش بخواد
با خنده گفتم: صددرصد
گفت: خوب این حرفارو بی خیال پاشو بیا این جا خوب نیست شب تنها بمونی
- باشه
دو روز از رفتن سامان میگذشت دلم برایش خیلی نتگ شده بود احساس عجیبی داشتم که برای خودم هم جدید بود شاسد عادت بود شاید عشق بود نمیدونم فقط میدونم دلم برایش خیلی تنگ شده بود و در خودم یه احساس فراغی را حس میکردم نامرد یه زنگ هم نمیزد انگار دخترای رنگاورنگ اونجا خوب دلش رو برده بودن دیگه دلم طاقت نیاورد گوشی تلفن را برداشتم و به موبایلش زنگ زدم بعد از چند تا بوق گوشی را برداشت
- سلام
صداش خواب آلود بود
- سلام شما؟
آب دهانم را غورت دادم و گفتم: منم سامان سمیرا
با همون لحن جواب داد: سلام سمیرا خوبی؟ چه خبرا؟ همه خوبن؟
- همه خوبن دیم تو خیلی زنگ زدی این دغفه من زنگ زدم از خجالتت در بیام
خندید و گفت: شرمنده خیلی این روزا کار دارم
گفتم: آره معلومه خیلی کار میکنی تا ساعت دوازده ظهر میخوابی
گفت: نه بابا ساعتا فرق میکنه اتفاقا خیلی زود بیدار میشم حالا چی شده یادی از ما کردی؟ کسی چیزیش شده؟
گفتم: نه
گفت: کسی داره میاد؟
- نه
با لحنی شیطانی گفت: آها پس دلت برام تنگ شده نه؟
تند گفتم: اصلا این طور نیست اصلا و ابدا اصلا تو کی هستی که من دلم برات تنگ بشه اصلا زنگ زدم ببینم زنده ای یا مرده ای که از بدشانسی زنده ای
پس فعلا خداحافظ
وقتی داشتم قطع میکردم صدای خنده هاش توی گوشم پیچید
تموم شد اعتراف میکنم دوستش دارم و دلم براش تنگ شده حالا خوبه فقط سه روز رفته و من دارم بالا براش بال بال مییییزنم و اون داره خوش میگذرونه آخه چرا من این جوری شدم ؟ من که هدفم چیزی دیگه ای بو.د و حالا دل به سامان بستم چرا؟ من باید برم جای من این جا نیست حالا که سامان نیست فرصت خوبیه که فراموشش کنم درسته من باید فراموش کنم من هدفم چیز دیگه ایه و نباید اینو فراموش کنم روز انتخاب واحد رسید با معصومه به سمت دانشگاه رفتیم تو دانشگاه بودیم که یه دفه معصومه با آرنج کوبید تو پهلوم داد زدم: هوووووووو ....چته؟
با سر به سمت چپم اشاره کرد به آن سمت که نگاه کردم اق خوشتیپ دانشگاهمونو دیدم پندار ارسلان یه تیشرت نارنجی پوشیده بود با شلوار لی تنگ
موهاشو فشن کرده بود و عینک مارک دارشو رو چشماش گذاشته بود داشت به سمت ما میومد گفتم: معصوم خودتو جموجور کن
پررو پررو اومد کنارمون نشست و گفت: به به همکلاسی های عزیز خودم تابستون خوش گذشته؟ چون همچین آب اومده زیر پوستتون
نگاهی به سر تاپاش کردم وگفتم: به به میبینم که هنوز زنده ای به نظرم شما هم تابستون بهتون خوش گذشته چون ماشاا... فکتون برای چرت و پرت گویی محکم تر شده
- تو هنوز زبونت درازه فکر کردم شوهرت دادن زبونت کوتاه شده
یه دفه زبونم لال شد مثه بهت زده ها بهش خیره شدم
معصومه گفت: تو از کجا فهمیدی؟
پندار گفت: از همون جایی که بدونی شوهر ایشون یکی از دوستای منن
خودمو جمعو جور کردمو گفتم: به به میبینم که سامان هرچی جک و جواده دور خودش جمع کرده
با همون لبخند نفرت انگیز روی لباش گفت: فقط من موندم چجوری سامان رو تور کردی از تو سرترهاش هم نتونستن اونو گیر بندازن اونا برای سامان فقط یه بازین
لبام از شدتی که فشارشون داده بودم قرمز شده بودن
پندار عینکشو در آورد و چشمان آبیشو که مثه گربه میمونه به من دوخت و گفت: ببینم نکنه تو رو هم داره به بازی میگیره و این بازی جدیدشه از سامان که بعید نیست
یه دفه از جام پا شدمو کیفمو کوبوندم روی صندلی یه دفه عینکش افتاد زمین گفتم: ببین ارسلان این چرتوپرتایی که همین الان تحویلم دادی برو به کسی بگو که توی رذل رو نشناسه تو به سامان حسودی میکنی چون در هر صورتش از تو سرتره اگه یک بار دیگه سر راهم سبز شی و چرت و پرتاتو بگو با همین کیفم جوری میزنم توی سرت تا همه ی اون موهای تافت خوردت بریزه بعد هم به سامان میگم که بدجوری حالتو بگیره الان هم بهتره برم چون به اندازه ی کافی خودمو با حرف زدن با تو کوچیک کردم بریم معصومه و با خیال راحت از روی عینکش رد شدم
***
از پندار متنفر بودم از سامان هم متنفر شدم سامان چه کارهایی انجام داده بود که باعث شده بود پندار رذل این حرفارو بزنه سردرد گرفته بودم
طاق باز روی تختم خوابیده بودم که یه دفه صدای تلفن را شنیدم خودم رو کشون کشون به سمت پایین بردم و گفتم: الو؟
صدای شاد سامان رو شنیدم گفت: سلام بر همسر فداکارم که از دوری من در حال تلف شدنه
- خواب دیدی خیر باشه در طول عمرم این قدر راحت نبودم
بی خیال گفت: واو نمیدونی سمیرا این جا چه خبره این قدر دختر خوشکل زیاده نمیدونم کدومو انتخاب کنم
عصبانی شدم مرض داره اومده اینارو به من میگه
با طعنه گفتم: این قدر مطمئن نباش شازده اول ببین کسی تحویلت میگیره بعد بازار گرمی کن
با همون لحن گفت: تحویل که خیلی زیاد میگیرن برای همین میگم کدومو انتخاب کنم
فهمیدم زنگ زده تا اعصاب منو خراب کنه منم مثل اون زدم تو رگ بی خیالی و گفتم: دیروز رفته بودم دانشگاه
با خنده گفت: به سلامتی چه خبر
با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: هیچی دوستت رو دیدم پندار ارسلان
احساس کردم اون لبخند دیگه روی لباش نیست آخیش دلم خنک شد
خیلی جدی گفت: چی گفت؟
بیخیال گفتم: هیچی فقط بهم گفت که شاید من هم مثل تموم اون بدبخت هایی که فریبشون داده بودی گول بخورم ...گفت که از سامان بعید نیست که بازی جدیدشو این جوری شروع کرده باشه
سامان خیلی تند گفت: غلط کرده سمیرا اصلا به حرف پندار گوش نکن اون چرت و پرت زیاد میگه نزار این جوری بینمون شکر آب بشه
با نامردی تموم گفتم: مگه بین ما چیزی بوده که بخواد شکرآب هم بشه؟
سکوت کرد بعد از چند ثانیه گفت: وقتی واسه تشکیل خانواده یه دختر عقب مونده واسم انتخاب کردن همین میشه دیگه . سپس قطع کرد
خیلی عصبانی شدم پسره ی از خود راضی چی با خودش فکر کرده تازه بی خداحافظی
بلند داد زدم : وقتی آدم تربیت خانوادگی نداشته باشه بی در پیکر میشه مثه اینآه اعتراف خیلی سخته میدونم ...هی ..دلم واسش تنگ شده نامرد از وقتی اونجوری باهاش حرف زدم دیگه بهم زنگ نزده احساس گناه شدیدی بهم دست داد میدونم سامان مرد زندگی نیست ولی زندگی مشترک باهاش خیلی مزه میده هر روز یه موضوع جدیدی واسه خندیدن پیدا میکنه جلوی همه خیلی خشک و رسمیه و جلوی من اون سامان درونیش رو بیرون میاره درست مثله بچه ای میمونه که شیطنت میکنه و من چقدر این شیطنت هاش رو دوست دارم یهو دلم هواشو کرد تا حالا منت کسی رو بجز مانیا نکشیده بودم نمیدونم چطوری این قدر به مانیا دلبسته شده بودم آیا این واقعا چیزیه که من میخوام ؟ آیا من واقعا دلم میخواد که فقط برم پیش مانیا؟ این فکر اولش خیلی واقعی بود اولین هدفم در زندگی پس چرا نسبت بهش دارم سرد میشم؟نکنه این هم یک لجبازیه؟ آیا فقط واقعا دارم به خاطر مانیا میرم یا این فقط چیزیه که واسه لجبازی با خودم میخوام انجام بدم ؟ یا از اون مهمتر دلیل سرد شدن نظرم برای رفتن به سامان هم ربط داره؟ آخه چه چیزی در این بشر انقدر من رو جذب میکنه ؟
واقعا دلم براش تنگ شده چشمام بستم و آخرین نگاهش رو به یاد آوردم تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم
صدای سردشو شنیدم
- بله؟
- سلام
- کاری داشتی؟
خیلی بهم برخورد گفتم: شما ادب نداری ؟ جواب سلام واجبه ها
یه ذره نرم تر شد و گفت: علیک سلام امرتون
گفتم: سامان مگه داری با ارباب رجوع حرف میزنی؟ ناسلامتی من زنتم
با طعنه گفت: آها....از کی تا حالا؟
با ناراحتی گفتم: سامان این جوری نکن دیگه من زنگ زدم آشتی کنیم
با همون لحن گفن: ا...از کی تا حالا ما با هم قهریم اصلا مگه ما با هم رابطه ای داریم که بخوایم قهر کنیم؟
دیدم داره تلافی میکنه گفتم: سامان نکن دیگه
نفسی کشید و گفت: باشه ...حالا بگو ببینم چی شد که زنگ زدی چی میخوای از این جا؟
- وا مگه باید حتما چیزی بخوام که بهت زنگ بزنم؟
خندید و گفت: شما که همینجوری مارو منور نمیکنید حتما دلیلی داره
من هم خندیدم و گفتم: نه دلیلی نداره فقط...
گفت: فقط چی؟
گفتم: هیچی...هیچی...
لحظه ای سکوت برقرار شد سپس سامان خندید و گفت: سمیرا
گیج گفتم: ها؟
گفت: منم همینطور
سپس قطع کرد
********
اولین روز دانشگاه رسید دقیقا دو هفته از رفتن سامان میگذشت
ماشین خوشکلم رو پارک کردمو به سمت دانشگاه رفتم دیدم معصومه داره با یه پسری خداحافظی میکنه
لبام را گاز گرفتمو زیر لب گفتم: معصومه فاتحت خوندست
داشتم دنبال کلاس هام میگشتم که دیدم جلوی کلاسم پندار ایستاده و داره بر و بر منو نگاهم میکنه یه چشم غره رفتم و خواستم از در رد بشم که گفت: اگه دقت کنی میتونی یکی از دوست دخترهای سابق شوهرت رو تو این کلاس پیدا کنی هروقت بهش نزدیک شدی میزنم رو میز و بعد وارد کلاس
خدایا من چقدر از این بشر متنفرم انقدر که نحسه حالم از حرکاتش بهم میخوره رومو برگردوندم و با خودم گفتم یه روزی اشکشو در میارم
دیدم معصومه روی صندلی نشسته و داره باهام بای بای میکنه رفتم کنارش و گفتم : چشمم روشن معصومه خانم اون آقایی که باهاش اومدی کی بود؟ باز چشم منو دور دیدی ؟
با خجالت سرشو آورد بالا و گفت: یادته اوندفه گفتم برام خاستگار اومده؟
سرمو تکون دادم ادامه داد: قراره یه مدت با هم باشیم تا ببینیم میتونیم با هم به تفاهم برسیم یا نه
خیلی خوشحال شدم و دیدم حتی معصومه هم عشقشو پیدا کرده اون آیندشو انتخاب کرده آیا منم انتخاب کردم دوباره یاد سامان افتادم و حرف پندار راست میگفت؟ نه بابا اون یه روده راست تو شکم مبارک نداره پس اینم راست نیست سنگینی نگاه کسی حواسم رو پرت پندار کاملا به طرفم برگشته بود و زل زده بود بهم و لبخند میزد دیم همه دارن بدجور نگاه میکنن با معصومه جامو عوض کردم
وقتی کلاس تعطیل شد با شک به همه ی دخترای کلاس نگاه میکردم پندار هم متوجه شد اروم اومد کنارذم و طوری که فقط من بشنوم گف: نگران نباش از تو خوشکل تر نیست
از عصبانیت قرمز شدم و به اون که با بی قیدی میخنده و یه عینک آفتابی گرونتر از قبلی رو میذاشت رو چشماش نگاه کردم اشاره ای به عینکش کرد و گفت: یکی طلبت
داشتم سیب زمینی درست میکردم تا برای خودم سرخ کنم و بخورم و همونطور داشتم با سپیده درمورد لباس جدید دختر عموی هادی حرف میزدم که سپیده دل پری از او داشت وقتی قطع کردم دلم گرفت چقدر سپیده هادی رو دوست داره و هادی اونو دوست داره ولی من ... تو همین افکار بودم که یه دفه صدای در اومد قلبم از ترس از حرکت ایستاد سکوتی وحشتناک اون خونه ی درندشت رو گرفته بود رنگم پریده بود ازترس قالب تهی کرده بودم با دستایی لرزان یکی از چاقوهای بزرگ آشپزخونه رو برداشتم و با تن و بدنی لرزون داد زدم: کی هستی؟
صدایی نیومد آروم آروم رفتم سمت تلفن و شماره 110 رو آماده کردم تا اگه دزد بود فقط دکمه رو فشار بدم
آروم آروم رفتم یه صدای دیگه اومد از پذیرائی بود آروم دستمو وارد پذیرائی کردم تا چراغشو بزنم یه دفه یکی دستامو کشید و محکم رفتم تو بغل یکی از ترس در حال مرگ بودم که یه دفه گرمای آن بغل و صدای خنده یکی آرومم کرد این گرما رو میشناختم این بغل پر مهر مال سامان بود
محکم مرا در بغل گرفته بود و میخندید همانطور که مرا در بغل گرفته بود با خنده گفت: نه تو رو خدا میخواستی چی کار کینی؟ با تلفن منو از پا در بیاری ؟
از طرفی هم خوشحال بود و از طرفی دیگر عصبانی شدم که داره این جوری منو مسخره میکنه خواستم خودمو جدا کنم که گفت: نه ...تکون نخور بزار یه چند ثانیه همینجور بمونم
بعد خودش منو جدا کرد و نگاهی تو تاری به من انداخت دیدم جو ناجوره گکفتم: نخیر اصلا من با تلفن کاری نداشتم میخواستم اگر لازم شد با این کاری کنم
و چاقو را بالا آوردم دوباره خندید که من با خنده ای که میخواستم کنترل بشه گفتم : هر هر میخنده حالا اگه اینو تو شکمت فرو میکردم ببینم بازم میخندیدی
گفت: آخه من تا حالا فکر مکردم مامنم چه زن عقب مونده ای برام گرفته ولی الان که دارم میبینم به اضافه عقب موندگی غل چماق هم هستی و شروع کرد به خندیدین
داد زدم : سامان
با خنده گفت: جانم
یه چیزی ته دلم تکون خورد آروم گفتم: میکشمت
با خنده گفت: حتما با تلفن
چاقو رو انداختم رمین و با پا لگلی به زانوش زدم
از درد پهن زمین شد با حالت پیروزمندانه گفتم: حالا برو بگو زنم غل چماقه
و رفتم آشپزخونه
************ یه مقداری برنز شده بود و چقدر بهش میومد اونقدر خوشکل شده بود که فقط میخواستم بشینم شب و روز نگاش کنم خودش هم فهمید و گفت: چیه چرا این جوری به من زل زدی؟
شونه هامو انداختم و دوباره بهش زل زدم کلافه دستاشو کشید روی موهاشو گفت: اگه این قدر دلتنگی خوب میتونی به جوری جبران کنی
یه لحظه فکر کردم و بعد که فهمیدم چی گفته یه هقی کشیدم و گفتم: خجالت بکش بی ادب
خندید و گفت: تو منحرفی اصلا منظور من اون نبود که منظور من یه غذای خیلی خیلی خوشمزست
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: اره جون خودت در ضمن مگه نوکرتم غذای خوشمزه میخوای یه ذره سیب زمینی هست میخواستم واسه خودم سرخ کنم تو رو دیدم اشتهام کور شد برو خودت سرخ کن و بعد بخور
گفت: سمیرا ...خیلی نامردی من تازه از سفر کاری اومدم و اونوقت پاشم برم سیب زمینی بخورم اون هم خودم سرخ کنم ؟ خیلی بدی
- میخواستی منو نترسونی
گفت: حالا یه این بارو .....باشه؟....باشه؟....
مثله این بچه تخسا شده بود خندم گرفت گفتم: فقط یه این بار همچین خوشبحالت نشه
گفت: باشه باشه هر چی تو بگی
مثل قحطی زده ها افتاد به جون سیب زمینی های بخت برگشته و من داشتم با خنده بهش نگاه میکردم
یه لحظه دست از خوردن کشید و گفت: ها؟ چیه؟
- اونجا بهت غذا میدادن؟
با خنده گفت: از بسکه به دستپخت مسخرت عادتم دادی غذای خوب از گلوم نمیره پایین هی کم میخوردم
گفتم: آها ... پس خوردی ظرفارو بشور شب بخیر من رفتم بخوابم
همونطور که میخورد گفت: برو الام منم میام
یه دفه جا خوردم پله هارو برگشتمو گفتم: چی گفتی؟
گفت: ای منحرف...منظورم این بود که میام سوغاتیتو میدم
با ذوق گفتم: آخ جون مرسی پس من میرم آماده شم
رفتم بالا تو اطاقم لباس خوابمو پوشیدم تاپ صورتی گلدار با شلوارکش ست شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بهترین باشم
زنگولکو گرفتم دستمو گفتم: این جوری نگام نکن خودم هم توش موندم ...نمیدونم میترسم زنگولم خیلی زیاد اون یه دخترباز حرفه ایه و من...میخوام با مانیا درسمو ادامه بدم خودمو و مانیا فقط ما دوتا
و ناگهان چهره ی سامان با ان خنده ی قشنگش تو ذهنم اومد تموم بدنم گرم شد
ناگهان در باز شد و سامان وارد شد هنوز کرواتش بسته بود دوتا چمدون با یه کیف رو شونه هاش بود اومد تو و درو با پاهاش بست و همونجا وسایلو روی زمین گذشات با اون چشمای شیطونش نگاهم کرد و گفت: بیا این جا تا سوغاتیاتو بدم رفتم کنارش و همونطور که زنگولک رو تو بغلم گرفته بودم رو زمین نشستم
- به نظرت کی میشه همونطور که این عروسکو محکم بغل میکنی منو هم بغل کنی؟
سرمو انداختم پایین راستش حرفی برای گفتن نداشتم با خنده ی زورکی گفت: اصلا خجالت کشیدن بهت نیمیاد بیا ببین خوشت میاد من که سلیقه شما زنهارو نمیدونم از هرچی دیدم و خوشم اومد یکی گرفتم اگه خوشت نیومد بده آلما
این قسمتو با خنده گفت چمدون اولو باز کرد یه لباس شب صورتی بود که جنس براق بود لباس دکلته بود و از بالا تنگ میشد و در قسمت پاها آزاد میشد با ذوق زنگولکو گذاشتم کنار و پیرهنو گرفتم دستمو و گفتم: سامان؟
- بله؟
نگاش کردمو گفتم: سامان عالیه خیلی خوشکله خیلی خیلی
با نگاه مهربونش گفت: قابل تو رو نداره
گفت: حالا بعدی دوباره دستشو کرد تو چمدون و این دفه با یه کت چرمی که چند روز پیش تن یه هنر پیشه دیده بودم بیرون اومد نزدیک بود بزنم زیر گریه خیلی این کت خوشکل بود
- سامان تو بی نظیری میدونی چقدره من دنبال این کتم؟ کل تهرانو گشتم ولی مثلشو پیدا نکردم مرسییییییییییییی
سامان با همون نگاه قبل آروم گفت: خواهش میکنم
دوباره دستشو برد تو چمدون و یه لباس شب کوتاه آورد رنگش مشکی بود و یه آستینه بود
دوباره گفتم : خیلی قشنگه سامان نامرد تو که گفتی سلیقه ی خانومارو بلد نیستی
دوباره رفت تو جلد اون سامان شیطون و گفت: درمورد شما استثناست در ضمن تو بقیرو ندیدی شاید شانسکی تا این جا قشنگی بود
با ناراحتی گفتم: ولی سامان چرا این قدر گرفتی؟ لازم نبود
همونطور که یه قاب عینک در میآورد گفت: زنمی دلم خواست به تو چه؟ و قاب عینکو داد دستم قابو باز کرد و یه عینک دیدیم کپ عینک پندار یه دفه اخمام رفت تو هم
با نگرانی گفت: چی شد؟ خوشت نمیاد؟
با لبخند گفتم: نه اتفاقا خیلی قشنگه ولی با دیدنش یاد یکی افتادم
- خوب بده یا خوب؟
- مهم نیست مهم اینه که برای من قشنگه
ساک اولش خالی شد و رفت سراغ دومی و درشو باز کرد و گفت: تو این فقط عطره کیفشو بو کردم پر بود از بوی عطر های فرانسوی
نگاهش کردم رو دستاش تکیه کرده بود و داشت منو نگاه میکرد گفتم: چیه؟
شاانه هاشو انداخت بالا که یعنی هیچی نیست
وسایلو کنار گذاشتمو و رفتم کنارشو و گفتم: سامان؟
گفت: جانم؟
گفتم: خیلی دستت درد نکنه خیلی دوستشون دارم منظورم وسایله
یه دفه دستامو دور گردنش انداختمو گفتم: مرسی و اورا بغل کردم بغلی گرمم و دوست داشتنی که میخواستم تا ابد ادامه پیدا کنه میخواستم دیگر به هیچ چیز فکر نکم نه به پندار نه به مانیا و نه به تمام دختر هایی که این بغل پر مهر رو تجربه کردن و ناگهان چشمانم را باز کردم نه.......نباید خودم رو لور بدهم هنوز ذره ای به نام غرور در وجودم هست که نیمدانستم این قدر قویست خودم را از او جدا کردمو و به او نگاهی انداختم که چشمانش را بسته بسته
کمی نگاهش کردم که کم کم چشمانش باز شد بوی عطرش تا وجودم نفوذ کرده بود سرش را جلو آورد و آرام آرام لبهایش را روی لبهایم گذاشت گرمایی در وجودم شروع به فوران کرد حسی در وجودم شعله ور شد که هیچ نمیتوانست نامش باشد مگر عشق لبهاش را برداشت ودو دوباره روی لبهاشم گذاشت چشمانش را بسته بود انگار میخواست با تمام وجود از این لحظه استفاده کند با حرارت بود و این حرارت تا عمق مرا میسوزاند ناگهان خود را از من جدا کرد و تند گفت: منو ببخش و با سرعت از اتاق خارج شد
************** نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا سامان از در خارج شد یعنی این قدر از من بدش می امد ولی اصلا به سامان نمیومد که از من بدش بیاد حتما اون هم نمیخواست که من دوستش داشته باشم و میخواست همونجوری باشیم اگر یه لحظه هم تو تصمیمم تردید داشته بودم دیگه ندارم من تا پایان محلت یکساله از ایران خارج میشدم
داشتم تو اتاقم بالا و پایین میپریدم میترسیدم سامان پایین باشه و من ببینمیش و من اصلا نمیخواستم این اتفاق بیوفته خیلی از کارم پشیمون بودم یعنی چی رفتم بغلش حالا انگار چند تا سوغاتی چقدر می ارزه
با شنیدن صدای در فهمیدم رفته بیرون تند اومدم پایین داشتم از گشنگی هلاک میشدم
مثله قحطی زده ها افتادم به جون غذا سرم پایین بود که ناگهان حس کردم کسی کنارمه سرمو برگردوندم و با دیدن سامان لقمه تو گلوم گیر کردو شروع کردم به سرفه داشتم خفه میشدم سامان خندش گرفته بود و داشت با دست میزد رو پشتم آروم لیوان آبی بهم داد و گفت: بخور سرمو انداختم پایین و گفتم: مرسی و آب خوردم نشست روبه روم و زل زد بهم سرمو انداختم پایین که گفت: اوه اوه چه خجالتی هم شده اصلا بهت نیماد
با اخم نگاش کردمو گفتم: خجالتی عمته با کی بودی؟
با خنده گفت: با عمم بودم با تو نبودم راحت باش
دیدم همینجور زل زده به من گفتم: دیرت نشه
بی خیال شونه هاشو انداخت پایینو گفت: رئیس شرکتم کسی کاری به کارم نداره
گفتم: آها همه اینارو گفتی پز بدی رئیسه شرکتی؟
نگاهم کرد و با شیطنت گفت: نوچ من مهندسم به اضافه رئیس شرکت
از جام پا شدم و رفتم سمت پله ها گفت: اهه کجا رفتی؟
نگاهش کردمو گفتم: دانشگاه همه که مثله شما بی کار نیستن آقا مهندس
گفت: وایسا برسونمت
نوچی کردمو و از رو پله ها گفتم: خودم ماشین دارم
وقتی سوار ماشینم شدم فکر کردم به اون سختی که فکر میکردم نبود جفتمون طوری رفتار میکردیم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده پس میتونستم
وقتی ماشینمو تو پارکینگ گذاشتم و به سمت دانشگاه رفتم حس کردم کسی داره کنارم راه میره دیدم پنداره دستامو رو به آسمون گرفتمو گفتم: تو رو خدا میبینی نحسی روز مارو گرفت
گفت:نترس من باید نگران نحسی باشم که نیستم تو دیگه چرا نگرانی؟
چشمانم را بهش دوختم یه پیرهن آستین سه رب آبی آسمونی پوشیده بود با شلوار سفید عینک آفتابیشم جدید بود انگار یه کلکسیون عینک آفتابیه مارک داره بچه قرطی
- چیه چرا زل زدی؟ خوشکل ندیدی؟
چشمامو ریز کردمو گفتم: من خوشکلی نمیبینم داشتم به سامان فکر میکردم اشتباهی به قیافه نحس تو نگه کردم حالا عیب نداره برو اسفند تو خونتون دود کن برو دعانویس بلکه فرجی بشه از نحسی زائدالوصف شما کاسته شه اگه خدا بخواد بای
و از او دور شدم همونطور که احساس خوبی داشتم چه حالی میده این پندار جونو کنف کنی
سر کلاس نشسته بودم و داشتم با معصومه حرف میزدم که استاد وارد کلاس شد و تو دستش یه کاسه بود که پر بود از کاغذ های مچاله شده سلامی کرد به کلاس و گفت : واسه پروژه لیسانستون باید واسه من یه تحقیق بیارید که دونفریه
خوشحال شدم گفتم الانه که منو معصومه با هم بیوفتیم ولی استاد ادامه داد: تو این کاسه 15تا اسم است که 15 نفری که این اسم هارو شانسکی از تو این کاسه در میارن هم گروهی میشوند این ها دونفری هستند و من نمیخواهم به بحث های شما گوش کنم که منو عوض کنید و از این برنامه ها باشه
حالا از این جا یکی یکی بیاید و اسم هارو بردارید
به نفر سوم نرسیده بود که یکی از دخترا اسم معصومرو شانسکی از تو کاسه در آورد و به این صورت بود که معصومه خارج شد و نوبت به من رسید لبم را گاز گرفتمو رفتم از زیر یک کاغذ مچاله در آوردم از خدا میخواستم پر نباشه چون حوصله کل کل نکردم ولی مثله این خدا امروز با من سر لجه چون تنها اسمی که از خوش شانسی میتونم در بیارم پندار ارسلان وای!!!!!
- استاد ...استاد خواهش میکنم تو رو خدا یه لحظه به من گوش بدید
ایستاد و رو شو به سمت من برگردوند معلوم بود حوصله ی منو نداره گفت: بفرمایید خانم
گفتم: استاد خواهش میکنم منو با این آقا نندازید منو این آقا اصلا با هم سازگار نیستیم استاد خواهش میکنم
- خانم عزیز منکه نمیگم برو با ایشون ازدواج کن برو دو صفحه بنویس بده بهش قال قضیه رو بکن
- استاد من حتی تحمل همون دو صفحرو با ایشون ندارم
استاد کلافه شد پندارو صدا کرد و گفت: آقای ارسلان شما هم با حرف خانم موافقید؟
پندار خودشو زد به اون راه و با قیافه ای احمقانه گفت: با کدوم حرف خانم؟
استاد دستی به سرش کشید و گفت: شما هم نمیخواید این خانم هم گروهتون باشه؟
پندار سعی کرد نیشخند نامردانه خودشو نشون نده و گفت: استاد من هیچ مشکلی با این خانم ندارم
استاد همک گفت: پس حل شد تا آخر این ماه تحقیقتونو ارائه میدید
- استاد....
ولی او دور شده
صدای پندارو کنار گوشم شنیدم که با لبخندی پیروزمند گفت: نترس به سامان چیزی نمیگم
وخنده کنان دور شد.
ادامه دارد ...