داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۲۴ آذر ۹۹ ، ۰۸:۵۸

رمان جدید اینترنتی

 

مقدمه :
تغ_ر ناگهانی یه زندگی... تغ_ر شیوه ی زندگی... داشتن تمام چیز هایی که نداشتی و نداشتن  تمام چیز هایی که داشتی... گیج بودن... سردرگم بودن... دست و پا زدن بین یه دوراهی... معلق 
بودن بین دو زندگی متفاوت... نمی دونم اسمش چی بود... سفر روح از جسمی به جسم دیگه... یا  شاید انتقال افکار و شخصیت یه فرد به فرد دیگه... من همون آدم بودم... با همون اخلاق و رفتار 
و تفکر... با همون احساسات نسبت به اطرافیانم و همون نیروی خروشان درونم... اما این وسط چیزی تغ_ر کرده بود..

    . جسمم... جسمی که مال من نبود اما متعلق به من بود... جسم پسری به   اسم پدرام... با یه خانواده ی خوشبخت و تعداد زیادی دوست... سخت بود که تو آینه نگاه کنی و هر بار به جای تصویر خودت، فردی رو ببینی که چهره اش برات غریبه س... به جای رنگ روشن موهات، چشمت به تیرگی موهای توی آینه بیوفته..

  ... به جای دو جفت چشم شکلاتی و آروم، با دو  جفت چشم توسی و شیطون رو به رو شی... من وسط زندگی قرار گرفته بودم که همه چیزش برام غریبه بود... داشتن مادر مهربونی که من ته تغاریش بودم... داشتن پدر محکم و آرومی که شوخی  می کرد و می خندید و حتی یه بار هم سر بچه هاش داد نزده بود.     

   .. برادرایی که تو رو جزئی از خودشون می دونستن؛ باهات حرف می زدن و شوخی می کردن... یه زندگی آروم... چیزی که  بیشتر از همه باهاش غریبگی می کردم... تغ_ر ناگهانی یه زندگی... تغ_ر شیوه ی زندگی... همه  چیز عادی بود... جز منی که نمی تونستم زندگی گذشته ام رو فراموش کنم... تو مراسم کفن و دفن  خودم، جسم قبلم، حسام، شرکت کردم... با چشم دیدم که حسام دفن شد... منی که کنار اون قبر  ایستاده بودم، دفن شدم . .. به نظر خنده دار بود که یه آدم، تو مراسم خودش شرکت کنه و به چشم  بسته شدن زندگیش رو ببینه...

زندگی قبلی من تموم شد... بسته شد... با یه تغ_ر ناگهانی زندگی... یا یه سفر روح از جسمی به جسم دیگه... حالا من پدرام بودم... پسر نوزده ساله ای که  حافظه اشو تو یه تصادف از دست داده بود... پسری از یه خانواده ی پر جمعیت... یه پدر، یه مادر  و سه برادر... کسی که زندگی آروم و عادی داشت... من حالا پدرام بودم... اما پدرام الان کجا بود؟ 
        صفحه بعد....



 
WwW.RomanDL.Com 3

۹۹/۰۹/۲۴
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه

رمان عاشقانه

رمان عشقی

رمان موبایل

شین براری

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png