داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات

 

 نام داستان: "کارگر بیمار"
 نویسنده: دی.اچ. لارنس
 فرمت: PDF
 حجم: 102 کیلوبایت
 برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.

همچنین متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.

کارگر بیمار

همه می‌دانستند که زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینکه همسر او شده بود. عشق آن‌ها زمانی شروع شد که خودش نوزده سال و دخترک بیست سال داشت. مردی بود کوتاه و سیاه سوخته با پوستی گرم و سر و گردنی شق و رق داشت که هنگام حرکت خودنمایی می‌کرد و آدم را به یاد پرنده ای می‌انداخت که با جفت خودش راه می‌رود و اندامی کشیده و زنده دارد.
روی‌هم‌رفته آدم ورزیده و خرد اندامی بود. و چون کارگر خوبی بود و وضع خانه اش مرتب بود پول کمی از دستمزدهایی که در معدن می‌گرفت پس انداز کرده بود.
آنوقت ها نامزدش در یکی از نقاط مرکزی انگلستان آشپزی می‌کرد. دختر بلند قد زیبای بسیار آرامی بود. برای اولین بار که «ویلی» او را در کوچه دید دنبالش افتاد. «لوسی» از او خوشش می‌آمد. مشروب که نمی‌خورد ، تنبل و بیکاره هم که نبود ، اما هر چند که آدم ساده‌ای بود و آنطوری‌که شاید و باید باهوش نبود، با وجود این چون بنیه اش خوب بود لوسی راضی شده بود که زنش بشود. وقتی‌که عروسی کردند خانه آبرومند شش اتاقه ای گرفتند و آن‌را فرش کردند. کوچه ای که خانه در آن بود در دامنه تپه شیب داری واقع شده بود. کوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت کوچه چراگاه سبز و دره پر درختی بود که ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالای چراگاه زیبا بود.
«ویلی» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگی کارگران معدن اخت نبود. آن‌روزی که عروسی کرده بودند روز شنبه بود. فردای آن‌روز یعنی غروب یکشنبه بود که ویلی به زنش گفت: «برای من ناشتایی بگذار و اسباب‌های کارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نیم پا می‌شوم بروم سر کارم. اما تو لازم نیست آن‌وقت پا شوی. تا هر وقت که می‌خواهی، برای خودت بخواب»
و آنوقت همه چیزها را به زنش یاد داد که چطور بجای سفره یک روزنامه روی میز پهن کند. و چون دید «لوسی» غرغر می‌کند به او گفت: «رومیزی و پارچه سفید نمی‌خواهم دور و برم باشد. می‌خواهم اگر حتی عشقم بکشد رو زمین تف هم بکنم. من این جوریم.»
بعد شلوار کارش را که از پوست موش صحرایی بود و نیم تنه بی آستین پشمی و کفش و جوراب‌های خود را گذاشت کنار آتش بخاری تا برای فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو به زنش کرد و گفت: «حالا دیدی؟ همین کار را باید هر شب بکنی تا برای روز بعد آماده باشد».
فردا درست سر ساعت پنج و نیم از رختخوابش بیرون آمد و بدون آنکه خداحافظی بکند یک‌تا پیراهن از بالا خانه ای که تویش می‌خوابیدند پایین آمد. بعد هم رفت سر کارش. عصر ساعت چهار به خانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط می‌بایست آن‌را بکشد توی ظرف اما وقتی‌که آمد تو و زنش او را دید هول کرد. یک آدم گنده ای که سر و صورتش سیاه بود جلوش سبز شده بود.
وقتی‌که شوهرش با این وضع داخل شد، او خودش با پیراهن و پیشبند سفیدش جلو آتش ایستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته ای بنظر می‌رسید. شوهرش با صدای تراق تروق پوتین های سنگین خود تو اتاق آمد و پرسید: «خوب چطوری؟» سفیدی چشمانش از تو صورت سیاهش برق می‌زد.
زنش با مهربانی جواب داد:«منتظر بودم که تو بیایی خانه»
«ویلی» جواب داد «حالا که آمدم». و سپس قمقمه آب و کیفی را که روزها خوراکش را در آن می‌گذاشت و سر کار می‌رفت، محکم روی دولابچه انداخت. کت و شال گردن و جلیقه اش را بیرون آورد و صندلی راحت خود را پهلوی بخاری کشید و رویش نشست و گفت:
- «شام بخوریم که از گشنگی هلاک شدم.»
- «نمی‌خواهی که خودت را بشویی؟»
- «خودم را برای چه بشویم؟»
- «اینجور که نمی‌توانی شام بخوری»
- «خانم جان سخت نگیر! پس خبر نداری که تو معدن هم ما همیشه همینطوری بی آنکه خودمان‌ را بشوییم غذا می‌خوریم. چاره نداریم»
لوسی شام را آورد گذاشت برابرش. سر و کله اش مثل ذغال سیاه بود. تنها سفیدی چشمانش و سرخی لب‌هایش رنگ طبیعی داشت. از اینکه لب‌های سرخش را باز می‌کرد و دندان‌های سفیدش بیرون می‌افتاد و غذا می‌جوید حال زنش دگرگون می‌شد. دست‌هایش، تا بازو سیاه سیاه بود. گردن برهنه و نیرومندش نیز سیاه بود اما نزدیکی‌های شانه اش که سفیدتر بود، زنش را به سفید بودن پوست شوهرش مطمئن می‌ساخت. بوی هوای معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پیچیده بود. زنش پرسید:
«چرا رو شانه ات اینقدر سیاه است؟»
«چی؟ زیر پیراهنم را می‌گویی. از سقف آب روش چکیده. حالا این زیر پیراهنم تازه خشک شده برای اینکه تازه وقتی که کارم تمام شد تنم کردم- این‌ها را که خشک است می‌پوشم و آن‌وقت ترها را می‌گذارم که برای بعد خشک بشود.»
کمی بعد وقتی‌ که جلو بخاری دولا شده بود و خودش را می‌شست با آن بدن خطمخالی که داشت زنش ازش ترسید. بدن ورزیده و پر عضله ای داشت. گویی مانند حیوان پر زور و بی اعتنایی بود که کارهایش را با زور و بی پروایی انجام می‌داد و هنگامی که تن خود را می‌شست رویش به طرف زنش بود- زنش از دیدن گردن کلفت و سینه ورزیده و عضلات بازوی او که از زیر پوستش بالا پایین میرفت انزجاری در خود حس می کرد.
با همه این‌ها زندگی خوشی داشتند. راضی بودند. او از داشتن یک چنین زنی مغرور بود. هم قطارهایش او را مسخره می‌کردند و سر به سرش می‌گذاشتند. اما کوچکترین تغییری در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نمی‌شد. شب‌ها می نشست رو همان صندلی راحت و یا با زنش حرف می‌زد و یا زنش برایش روزنامه می‌خواند. وقتی که هوا خوب بود می‌رفت تو کوچه و همچنان‌ که عادت کارگران است، چندک می‌نشست و پشتش را می‌داد به دیوار خانه اش و با گرمی تمام با عابرین سلام و احوالپرسی می‌کرد. اگر کسی از آنجا نمی‌گذشت او تنها دلش به این خوش بود که در آنجا چندک بنشیند. و سیگار بکشد. با همین هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضی بود.
هنوز یک سال از عروسی آن‌ها نگذشته بود که کارگران «بارنت» و «ولوود» دست به اعتصاب زدند. ویلی خودش عضو اتحادیه بود و می‌دانست که همه آن‌ها با جان کندن زندگی خودشان را اداره می‌کردند. خودش هنوز قرض میز و صندلی هایی را که خریده بود نداده بود. قرض‌ های دیگری هم به گردنشان بود. زنش خیلی نگران بود ولی هر جور بود زندگی را می‌چرخاند. شوهرش هم زندگیش را تماماً به دست او داده بود. روی‌هم‌رفته شوهر خوبی بود. هر چه دار و ندارش بود به دست زنش داده بود.
پانزده روز اعتصاب طول کشید. بعد دوباره شروع کردند اما هنوز یکسال از این مقدمه نگذشته بود که برای «ویلی» در معدن حادثه ای رخ داد و کیسه مثانه اش پاره شد. دکتر گفت که باید در بیمارستان بخوابد. ویلی که آتشی شده بود، مانند دیوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بیمارستان هر چه به زبانش آمد گفت. آن‌وقت متصدی معدن آمد و به او گفت: «پس برو خانه ات.» یک پسر بچه هم پیش پیش رفت خانه او و به زنش خبر داد که جای او را حاضر کند. زنش هم بدون معطلی رختخوابش را آماده کرد. اما وقتی که آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فریادهای او را که به واسطه حرکت آمبولانس زیادتر شده بود شنید چنان ترسید که نزدیک بود غش کند. بعد او را آوردش تو و خواباندش.
متصدی کارخانه که با او آمده بود به زنش گفت: «بهتر بود که جایش را در سالن می‌گذاشتید. برای اینکه لازم نباشد او را به بالاخانه ببریم. پایین باشد برای خودتانم راحت تر است که ازش پرستاری کنید.» اما طوری بود که دیگر نمی‌شد جایش را عوض کرد. این بود که بردنش به بالاخانه.
«ویلی» اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد: «مدت ها مرا همانجا روی زغال ها انداخته بودند تا بعد از مدتی از آن سوراخی بیرونم کشیدند. لوسی مردم از درد، از درد، وای لوسی جان از درد مردم.»
لوسی در جوابش گفت: «من می‌دانم که درد اذیت می‌کند، اما چاره نداری باید تحمل کنی.»
متصدی معدن که آنجا ایستاده بود به «ویلی» گفت: «رفیق تحمل داشته باش. اگر اینجور بی تابی بکنی خانمت دست و پایش را گم می‌کند».
ویلی با گریه گفت: «دست خودم نیست درد نمی‌گذارد.» ویلی تا آن‌ روز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهی انگشتش زخم می‌شد، خم به ابرویش نمی آورد. اما این درد، درد داخلی بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولی بود، هیچ وقت نمی‌گذاشت زنش او را لخت کند و بشوید و تا مدتی به این کار تن در نمی‌داد تا آن که زنش آخر او را لخت کرد و بدنش را شست. یک ماه و نیم بستری بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشکان از کارش سر در نمی‌آوردند و نمی‌دانستند چه چیزش هست و چکارش کنند. خوب غذا می‌خورد، از وزنش هم کم نمیشد. زور بازویش سر جایش بود، ولی با وجود این درد ادامه داشت و هیچ نمی‌توانست راه برود.
یک ماه و نیم که از ناخوشی او گذشته بود. اعتصاب همگانی کارگرها شروع شد. ویلی هم روزها صبح زود پا می‌شد و پهلو پنجره می‌نشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود که مانند همیشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو کوچه نگاه می‌کرد. کله گرد و تن نیرومند و قیافه ترسیده ای داشت.
همانطور که نشسته بود فریاد زد: «لوسی! لوسی!»
لوسی رنگ پریده و خسته، از پایین سر رسید. آن وقت ویلی بهش گفت: «یک دستمال به من بده.»
زنش جواب داد: «می‌خواهی چکار کنی دستمال که داشتی.»
- «خیلی خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جیبش کرد و دستمال را بیرون آورد و گفت: «دستمال سفید نمیخواستم یک دستمال سرخ به من بده».
زنش در حالی که دستمال سرخی به او داد به او گفت: «حالا اگر کسی به دیدنت بیاید کی می‌رود دم در؟ اصلا چه لازم کرده بود که برای یک همچو چیز جزیی من را از این‌ همه پله بالا بیاری.»
ویلی گفت: «به نظرم درد دارد دوباره می‌آید» قیافه وحشت زده ای داشت.
لوسی گفت: «کدام درد تو خودت بهتر میدانی که دردی تو کار نیست. پزشکان می گویند خیالات بسرت زده. دردی چیزی نیست».
ویلی فریاد زد: « من خود نمی‌دانم که تو تنم درد می‌کند؟ »
لوسی گفت: «دردی چیزی نیست. ببین یک دانه تراکتور از آن طرف تپه دارد باین طرف می‌آید. این تراکتور تمام دردهای تو را خوب خواهد کرد و تمامش از تنت بیرون می‌کند. حالا بگذار من بروم پایین و برایت غذا درست کنم. »
لوسی از پهلوی او رفت. تراکتور آمد و گذشت و بنای خانه را به لرزه درآورد. سپس دوباره کوچه خاموش شد. فقط صدای اشخاصی که در آنجا بودند شنیده می‌شد. این ها مردمی بودند که سنشان از پانزده تا بیست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خیابان تیله بازی می‌کردند. گروهی دیگر هم توی پیاده رو همین بازی را می‌کردند.
- «تو جر می‌زنی»
- «من جر نمی‌زنم.»
- «آن تیله را زود بیار اینجا.»
- «تو چهار تا تیله بده تا من آن را بهت بدهم.»
- «بی خیالش! می‌گویم مهره را زود بیار بده.»
ویلی دلش می‌خواست او هم بیرون پهلو آن‌ها می‌بود. او هم دلش می‌خواست تیله بازی بکند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعیف کرده بود که قوه خودداری ازش سلب شده بود. در همان وقت عده ای از کارگرها وارد کوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد کارگرها بود. اتحادیه در کلیسا به کارگرها پرداخت کرده بود. حالا همه آن‌ها با پول هایشان برمی‌گشتند.
صدایی بگوش ویلی رسید که فریاد می زد: «آهای! آهای!» ویلی از شنیدن آن صدا از روی صندلیش پرید. صدا دوباره بگوشش رسید: «آهای کی می‌آید برویم بازی فوتبال تماشا بکنیم؟» عده زیادی آن‌هایی که مهره بازی می‌کردند بازیشان را ول کردند. یکی می‌گفت ساعت چند است. به ترن که نمی‌رسیم. باید پیاده برویم.» دوباره کوچه شلوغ شده بود. همان صدای اولی دوباره بگوش می‌رسید: «گفتم کی حاضر است بیاید برویم به «نوتینگهام» و تماشای فوتبال بکنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندی بود که کلاه کپی خود را تا روی چشمان پایین کشیده بود. چند صدا در جواب او گفت: «ما حاضریم ، ما حاضریم بیایید برویم.» تو کوچه داد و فریاد راه افتاده بود جمعیت کوچه به گروه ها و دسته های پر هیجانی درآمده بود. باز همان مرد فریاد کشید: «بچه های «نوتینگهام» بازی می‌کنند.» مردها و جوان های دیگر هم فریاد زدند. «بچه های «نوتینگهام» بای می‌کنند» همگی از ذوق برافروخته و یکپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود یک نفر آن‌ها را تحریک کند. و کارفرمایان از این موضوع به خوبی اطلاع داشتند.
ویلی از پهلو پنجره نعره کشید: «من هم میام. من هم میام.»
لوسی سراسیمه رسید. ویلی گفت: «می‌خواهم بروم به تماشای فوتبال بچه های نوتینگهام»
لوسی گفت: چطور می‌توانی بروی؟ ترن که نیست و تو هم نمی‌توانی نه میل پیاده راه بروی.»
ویلی از جایش بلند شد و گفت: «شنیدی که گفتم می‌خواهم بروم تماشای مسابقه فوتبال»
لوسی گفت: «آخر چطور ممکن است؟ آرام بنشین سر جایت...»
بعد دستش را گذاشت روی شانه ویلی. ویلی دست او را گرفت و پرت کرد آن‌ طرف و فریاد زد:
«ولم کن. ولم کن. این تو هستی که باعث می‌شوی که درد دوباره بیاید. می‌خواهم بروم به نوتینگهام برای تماشای مسابقه.»
لوسی گفت:«بنشین، مردم صدایت را می‌شنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»
«فوتبال بکنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندی بود که کلاه کپیش را روی چشمانش کشیده بود.
ویلی فریاد زد: «برو. برو این تویی که درد را به جان من می اندازی. برو!» آن وقت او را گرفت. کله کوچکش مانند دیوانگان می لرزید. خیلی پر زور بود.
لوسی فریاد کشید: «وای ویلی!»
ویلی فریاد کشید: «این تویی که درد را می آوری. باید بکشمت. باید بکشمت.»
لوسی فقط می‌گفت: «آبرویمان رفت. مردم صدایت را می شنوند.»
ویلی می‌گفت: «دوباره درد آمد. من تو را بجای درد باید بکشم.»
ویلی هیچ نمی‌دانست که چه کار می‌کند. زنش خیلی کوشش کرد که نگذارد برود پایین. بعد که از چنگ ویلی که از حال طبیعی خارج شده بود نجات یافت، دوید و رفت و دختر همسایه شان را که دختر بیست و چهار ساله ای بود و داشت شیشه های پنجره طرف خیابان را پاک می‌کرد خبر کرد. این دختر نامش «اتیل» بود و پدری داشت که کار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و به محض دیدن اشاره «لوسی» به طرف او دوید. مردم که صدای این مرد خشمناک را شنیده بودند دویده بودند تو کوچه و گوش می‌دادند. «اتیل» رفت به بالاخانه. خانه آن ها به نظرش پاکیزه و تمیز آمد.
ویلی توی اطاق عقب لوسی که خسته و مانده شده بود می‌دوید و فریاد می‌زد: «می‌کشمت. می‌کشمت.»
لوسی را دید که به تخت تکیه داده و رنگ صورتش به سفیدی رو‌ تشکی تختخواب شده بود و می‌لرزید. «اتیل» رو به «ویلی» کرد و گفت «چه میکنی؟ چکار میکنی؟»
ویلی گفت: «من میگویم این تقصیر اوست که درد من برمی‌گردد. می‌خواهم بکشمش. تقصیر اوست.»
بعد اتیل همچنان‌که می‌لرزید گفت: «زنت را بکشی؟ شما که با هم خیلی خوب بودید و خیلی زنت را دوست می‌داشتی.»
ویلی فریاد زنان گفت: «درد. دردم به قدری شدید است که باید او را بکشم.»
ویلی پس رفته بود و گریه و هق هق می‌کرد. وقتی که نشست زنش هم افتاد روی یک صندلی و با صدای بلند گریه می‌کرد. «اتیل» هم به گریه افتاد. ویلی زل زل بیرون پنجره نگاه می‌کرد. دوباره همان چهره دردناک نخست را به خود گرفته بود. اما آرام شده بود. سپس با ترحم بسیار به زنش نگاه کرد و گفت: «من چه میگفتم؟» اتیل گفت: «چطور نمی‌دانید؟ داشتید داد و فریاد می‌کردید و چیز خیلی بدی می‌گفتید. فریاد می‌زدی: می‌کشمت. می‌کشمت.»
ویلی گفت: «خیلی عجیب است. لوسی این خانم راست می‌گوید؟»
لوسی با مهربانی ولی به سردی گفت: «حواست سر جایش نبود. خودت نمی‌دانستی چه می‌گفتی.»
صورت ویلی پر از چین و چروک شد. لب های خود را گاز گرفت آن وقت به شدت زد به گریه و بلند بلند هق هق می‌کرد. سرش بطرف پنجره بود.
در اطاق صدایی شنیده نمیشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناک می‌گریستند. ناگهان لوسی اشک‌هایش را خشک کرد رفت به طرف شوهرش و گفت: «عیبی ندارد. تو خودت نمی‌دانستی چکار می‌کنی، من می‌دانم که تو حواست سر جایش نبود. هیچ عیبی ندارد. اما دیگر اینکار را نکن.»
چند دقیقه بعد که آرام شدند لوسی و اتیل رفتند پایین. لوسی تو راه پله به اتیل گفت: «ببین تو کوچه کسی گوش نایستاده باشد.» اتیل رفت و تو کوچه سر کشید و برگشت و گفت: «تو زندگی خودت را بکن بگذار مردم هر چه دلشان می‌خواهد بگویند. آنقدر تو کوچه گوش بایستند تا علف زیر پاهایشان سبز بشود.» لوسی با بیحالی گفت.«خدا کند که چیزی نشنیده باشند اگر بین مردم چو بیفتد که ویلی عقلش کم شده آنوقت اداره معدن جیره و کمک هزینه اش را می‌برد. حتماً به محض اینکه این خبر به گوش آن‌ها برسد اینکار را خواهند کرد.»
اتیل با لحن تسلی دهنده ای گفت: «نه، هیچوقت جیره او را نخواهند برید. آسوده باش.»
لوسی گفت: «مبلغی هم از کمک هزینه اش چند وقت پیش قطع کرده اند.»
اتیل گفت: «آسوده باش که کسی خبر نخواهد شد.»
لوسی گفت: «خدایا اگر مردم بفهمند چکار کنیم؟»

 


________________پایان_________

         the  End     ][][][  Finish      ][][][      


معرفی اثر 
 نام اثر    پستوی شهر خیس 
  نویسنده   شین براری 
اپیزود  مریم السادات 
کاراکتر های   نیلیا و مریم سادات 
فصل  3 سوم صفحه  205تا 316  
ناشر    پوررستگار    آذرماه 1390 
    قسمت هایی کوتاه از این اثر رو براتون بهشکل تصادفی انتخاب و بازنشر کردم؛ 

زمان در دنیای او مفهومش را از دست داده.
چرخ زمان میگشت و گذر ایام از نگاهش بی رنگ  و لعاب بود.   
نیلیا از خواب برخواست ،  و خود را در تیمارستان یافت،  موی سرش  آشفته بر چهره اش افشان،   ژولیده حال و پریشان خاطر  بروی تختش نشست،   و بی مقدمه گفت ؛  مریم سادات گوشِت با منه؟ 
مریم السادات ؛  آره،  جونه دلم  بگو...
  نیلیا؛  هُما  چیه؟  هُما  کیه؟  
مریم السادات ؛  هما یه پرنده ست،   به  جوجه هاش  گوشت شکار میده،  خودش استخون میخوره 
نیلیا؛  چرااا؟  فقیرن مگه؟  
مریم السادات؛  مگه آدمن که  فقیر و غنی داشته باشن؟ 
نیلیا با بُغض ؛  پس چرا  استخون میخوره  
مریم ؛  خب  چون  ذاتش اینه.    از دسته ی پرندگان لاشخوره  و یک نوع لاشخوره  ریش داره  
نیلیا ؛  وااااا   جدی میگی؟   هما مگه مرد هستش که ریش داره؟

نیلیا پشت پنجره ی درمانگاه بود و خیره به نقطه ای نامعلوم که حسی غریب وجودش را فرا گرفت،   تمام صورتش   گُر  گرفت و گرمایی فراطبیعی در نوک انگشتانش ایجاد شد  و آرام پیش رفت و   تمام دستانش را تا بازوانش در نوردید  نیلیا  نگران و  مضطرب گشت ،   از روی تخت سفیدش برخواست    سرش گیج رفت  چشمانش تار دیده ،  در باورش  این لحظات را در خواب دیده،   بی آنکه کسی مخاطبش باشد زیر لب گفت؛  من این ها  را خواب دیدم ،  اینها میخوان منو دار  بزنند   جای قبر واسه ی من قار  بکنند   
مریم السادات  که طبق معمول در آیینه کوچک دیواری به خودش خیره بودو ادا  اطوار های بچگانه در می اورد  ،  متوجه ی هزیان های او شد و  فالگوش ایستاد  تا  به  حرف های او توجه کند در این حال نیلیا شروع به گفتن حرفهای بی سر و ته خود  کرد  بی آنکه  اختیاری در بیان کردن کلامش داشته باشد  کلمات را یکی پس از دیگری میگفت ،  او در سراشیبی تشنج افتاده بود و کلمه به کلمه بر سرعت کلامش افزوده میشد  او گفت ؛ 
یه اتفاق عجیبی توی یه جزیره کوچیک افتاد، آدمای چشم بادومی با غذاهای عجیب غریب  و  خفاشی که  عطسه میکرد،  گاوی که روزنامه میخوندش  و  مورچه خواری که کلاس فلوت نوازی میرفت،  آدما عطسه کردن ،  نفس هاشون  ازشون قهر کرد،   هوا کم آوردن  و  نتونستن صبح بیدار بشن.  یه چیز سیاه و پلید متولد  شد  و مث روح شیطان پیغام آور مرگ و زجر و  درماندگی بود،   روح سیاه بدون بلیط سوار ارابه ی آهنی شد،   ارابه  بال داشت  پرواز داشت   ناخدا داشت، اون مسافر نامریی و  خفه کننده  رو  هیچکی ندیده بودش،  اون به هر جا و هر چیز دست میزد  سبب آلودگی و ناخوشی میشد،  مهمان دار های اون ارابه ی آهنی بزرگ  توی آسمون  عطسه کردن ،  اون کشتی پرنده  بیخبر  با خودش بیماری بدی رو به سرزمین های دیگه رسوند ،   حتی ازش پول بلیط یا کرایه هم نگرفت ،   آخه اون دیده نمیشد  اما وجود داشت.  بالاخره اومد توی سرزمین های دور   و  از ارابه آهنی پیاده شد ،    همه باخبر شدن  روح شیطان اومده  به سرزمین شون  ولی  هیچ کس اونو نمیدید ، فقط آدما  توی خونه هاشون قایم شدند  اما  باز  خیلیا  دچار میشدن  و  هرچی  آدمای بیشتری  مبتلا  میشد ، روح پلید  قوی تر  میشد   ،  روح پلید از سرکه  میترسید   از بیمارستان و قبرستان خوشش می اومد ،   اهالی شهرهای دور و نزدیک ترسیدند  که مبادا  بچه هاشون توی راه مکتب و مد رسه  اسیر چنگال بیرحم روح پلید بشن    و هیچکی دیگه درس نخوند،  در عوض توی خونه هاشون  درس میخوردند و لقمه لقمه ریاضی میپیچیدن و قورت میدادن ،  

این روح پلید  اسمش مرگ بود  اونم به دلیل خفگی.  آخه هوا کم  اومده بود  و آدما نمیشد نفس بکشن  و  اگر بهشون هوا نمیدادن اونا  خفه میشدن     این روح خبیث اما یه نقطه ضعف داشت، واسه همین از امتحان مرگ.و میر  و  زجر و  درماندگی یک نمره کم آورده بود و  19  شده بود  ،  تمام رمال ها  و  جن گیر ها  داشتن تلاش میکردن که اون نقطه ضعفش رو  کشف کنن  و  جلوش رو بگیرن  اما  بیشتر خودشون مبتلا به مرگ میشدن، این روحه پَلید  مثل یه اثر هنری بود ک شیطان اون رو روی بوم تقدیر و تقویم کشیده بود و تقدیم ساکنین زمین کرده بود،  یه اثر هنری شکل نقاشی کوبیسم  که نمره 19 شده بود سر امتحان زندگی........... 
مریم السادات  گفت؛  نیلیا   این چرت و پرتا چیه ک میگی؟  دخترجون واسه خاطر همین حرفاست  ک  آوردنت اینجا  که میان یه مُشت  خول و چل  بستنی بشی،  ینی بستری  بشی

نیلیا با چشمان درشت و حالت معصومانه ی نگاهش به او خیره شد و گفت؛       یعنی پس شما هم خول و چلی ؟   

   مریم سادات چشم غره ای رفت و گفت:          

        .  البته که من خودم پنجاه و یک درصد جزو پرستارا محسوب میشم  48 درصد جزو بیمارا . یک درصدش هم که  ممکنه ریاست بهم برسه . 

   ننه قمرانی دست از کاموا بافی  کشید و از بالای عینک بزرگ و قدیمی اش  نگاهی گلایه مند به مریم دوخت و گفت  ؛  

     بازم که داری با خودت حرف میزنی مریم.....   دیگه  چته؟  چی شده؟   کی ناراحتت کرده ؟    

   مریم از دیدنه ننه قمرانی در تصویر آیینه و نشسته بروی تختی که اکنون برای نیلیا  است   یکه خورد  و و نقش بر زمین شد و مریم السادات خیره در قاب آیینه گفت؛  واااای..........

۹۹/۱۰/۰۹
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png