داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۱۵ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۴۷

امین الضرب

  • سکـــوتِ مــُبهَمی شهر رافراگرفت، کمــی بعد صدایِ پارسِ سگی وِلگـرد و پیــر سُکـــوت را جـــِر داد،  سپس صدای جارویِ کارگر شهرداری که تن خیابان را نوازش میکرد بگوش رسید، پیرمرد رفتگر مسیرِ هرخیابان را همچون کاغذی خـــطدار از بالا به پایین ،خط به‌خط بانوک جارویِ بلندش مرور میکرد و پیش میرفت. گربه‌ای سیاه زیرِ شاخه‌ی لرزانِ بیــــد بروی شانه‌ ء دیوار چُـرت میزند!.. در خواب، لانه‌ی رویِ شاخسار پیچکِ یاس را میبیند که ماهیِ سـُرخِ درون حوضچه بجای پرستوهای سابق ،کنار تخم‌های کوچک و سفیدی بخواب رفته!...   

کمی بالاتر ،بعداز عبوری سرد ازسرِ رودخانه‌های ن:

 زَر ، سمتِ پیچ‌وخــَمِ محله‌ی ضــَرب ، پسرکی غزلفروش با ناگفته‌هایش دست به یَقه شده ، و درفرار از نجوای درونش، به زیرِ بالشش پناه میبرد، دخترک همسایه رویایی شبانه را میبافَـد، و سرِشبی تن میکند..

 پس از روزمرگی‌های یک شهر شلوغ ،یک آغوش جامانده!  __″پشت قاب پنجره‌ای چوبی و تَرَک خورده ، دست دخترکی نوجوان به اسم  نیلیا از خواب شبانه بیرون مانده!،،،  پاییز سوار بر بادی وحشی و کُهلی وارد شهری بی‌سقف و بارانی شده و غم را با نجوایی بیصدا ، در پـَستویِ شهر خوانده!  طوفان? به میدان اصلی شهر رسید، خودشیفته و مغرور به مجسمه‌ی سیاهه اسب و سرباز کوچکش میرزا  رسیده و به قصه‌ ی جدید و غمناکی پیچیده شد  ، فصل عاشقانه‌های حلق آویز رسید ، و گـِره‌ی کوری خورد به دور تقدیری عجیب.  طوفان عصیان زده و بی‌نظم به تمامی درختان کوتاه و بلند شلاقی از جنس رگبار خیس و نقره‌تاب زد...  رشت، این شهرِ سوختــه!...  سَــردش است.  شهر پسرک را میخواند...    پسرک بیخبر از این نجواست و پشتِ دیوارِ گرم شومینه در غمِ یار میشکست!!..  اما بیصدا.  __طوفان وحشیانه خود را به درب و دیوار میزند !...   آخرین برگ زرد از شاخه‌ی درخت انار جدا میشود و بروی سنگفرش نشست!...  _شهر بشکل شرم آوری لخت و عریان است       پسرک افکارش در روزگارش سنگینی میکند    _شب از پنجره سَرَک میکشد.... 

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png