داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات
۱۶ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۰۹

داستان بلند ادبی

حرفهایی که از اشخاص باتجربه شنیده است ، تفکر و تعمل میکند. همان حرفهایی که  در باب ، تقدیر و قسمت انسانها در امر ازدواج ، گفته میشود. او حرفهای مامان شوکتش را به یاد میاورد ، گویی صدای مامان شوکتش در گوشش هنوز جاری‌ست. او به شباهت حرفهایی که شنیده و حقایق موجود در روزگار خویش می‌اندیشد.. اینکه همواره اتفاقات زندگی ، برخلاف میل و تصمیمش رقم خورده. گویی که اتفاقات و حوادث ، مهم و کلیدی در زندگیش ، از پیش برنامه‌ریزی شده و بنا بر حکم قبلی تعین و تنظیم شده . حال چه دلش بخواهد یا که نه ، -تفاوتی در ماجرا ندارد ، و همواره سرموقع و موئد آن اتفاق مهم و سرنوشت ساز ، رخ خواهد داد. او بارها به حکمت و نَفص وجودِ ، تقدیر اندیشیده‌ . درکمال ناباوری به مرور زمان و مشاهده ی ، اتفاقات مهمی که طی مسیر زندگیش بوقوع پیوسته ، به وجود نیرویی برتر و تاثیرگذار ، در روزگارش پی برده. ›–› شهریار ، بروی نیمکت پارک دانشجو ، مینشیند ، خیره به پله هایی میشود که از نرده های سفید پارک ، به سمت پایین میرود و به آب استخر بزرگ پارک میرسد ، بروی پله ها پیرمردی ماهیگیر ،با کلاهی حصیری نشسته و چوب بلندی از جنس نِی خیزران در دست دارد ، گهگاه چوب پنبه‌ی سفیدی بروی سطح ، آب ، تکان هایی میخورد. و به زیر آب میرود، پیرمرد خونسردتر از اینهاست که بخواهد در کشیدن قلاب ، عجولانه رفتار کند. اما هربار که غرماق را از آب میکشد ، ماهیِ کوچکی درون سوزن تیز آن اسیر و به دام افتاده. در نهایت نصیب و قسمت گربه‌ی سفیدی که بالای پله نشسته میشود، شهریار آهی میکشد و، از خودش میپرسد‹–‹ : اگه تمام زندگی من ، و ادمای دیگه از پیش تعین شده ، پس تلاش ما ادما برای انتخاب مسیر مورد علاقه در زندگی واسه چیه؟..  چرا من با تمام تلاشی که برای رسیدن به عشقم میکنم اما باز ، نازنین از من دورتر و با من سردتر میشه؟   در همین حال ، من بدون نی‍ّت قبلی ، بدون هیچگونه علاقه ای ، وارد زندگی و روزگار مهری شده‌ام. من هیچ نمیفهمم که مهری از کدام عشق حرف میزنه . اون با سن زیادش و گیس و زلف سفیدش چگونه دم از رفاقت و معاشرت میزنه . من نصف سن اون رو دارم ، اما بحدی ، مودبانه و باوقار رفتار و برخورد میکنه که من توان ، قطع رابطه و پَــس زدنش رو ندارم. شاید اگه از تنهاییش و سادگیش خبر نداشتم ، آرزوی سلام و علیک و معاشرت با اون رو میکردم ، اما آخه!... آخه اصلا شباهتی به هم نداریم. هیچ نکته‌ی مشابهی ، غیر از تنهایی ، بین ما وجود نداره. خدایا من نمیدونم که چرا روزگارم به این حال و روز افتاده ، دلم  از همه شکسته ، همش سعی میکنم که کار درست رو انجام بدم اما باز به هیچ نتیجه‌ی مطلوبی نمیرسم. چرا کسی حرفمو نمیفهمه؟..   روز به روز از هدفش ، دورتر میشود . او که عاشق هم دانشگاهی‌ خودش ، نازنین است ، تمام تلاشش را کرده تا خود را درون دل نازنین جای کند. اما هرچه زده به درب بسته خورده ، از قضای ماجرا ، در عین ناباوری نتایج وارونه و برعکسی از تلاشهایش گرفته . گویی که نازنین بعد مطلع گشتن از عشق و نیت شهریار نسبت به خودش ، رفتار و برخورد گرم و دوستانه اش را بیصدا و نامحسوس ، قطع کرده و همزمان از تلاشهای پی در پی او ، و اصرار و سماجتش ، آزرده حال و رنجیده خاطر گشته .( نازنین که اهل شهری شرق زبان است دختر یک باغدار معروف است ، مادرش مالک کارخانه‌ای قدیمی و از کار افتاده است . شهر شرقی آنان ، به دلیل گذشتن رودخانه‌ی آرام و باوقار لنگ از وسطش ، به اسم  آن رودخانه‌ نامگذاری شده . و به شهر لنگ‍ــ رود  شهرت دارد ، نازنین که  کودکانه‌هایش را لابه‌لای بوته‌های سبز چای گذرانده ، تک دختر  خانوداده ای بزرگ و اسم‌و رسم‍ ـدار است. او از کودکی میان پسرهای پرتعداد خانواده بزرگ شده ، و تنها الگویش ، برادر بزرگش بوده است . او ناخواسته و بطور طبیعی به دلیل جو مردانه‌ی خانواده اش ، اخلاقی جثور و مردانه دارد . که پشت ظاهر نرم و نازکش پنهان میکند.) شهریار در افکارش تجدید نظر میکند ، و برخلاف احساساتش ، تصمیمی عاریه و از سر ناچاری میگیرد ، او با خودش فکر میکند که اگر چنین عشق و علاقه ای را بجای نازنین ، خرج و صرفِ مهربانو کند ، حتما جواب بهتری خواهد گرفت. او سنّت شکن خویش خواهد شد ، اگر در تب و تاب ِآتشِ عشقِ تندش به نازنین ، بتواند از او دل کنده و از سر حکم عقل ، تکیه به منطق زده و به مهربانو دل ببندد. تنها لازمه‌ی این عمل ، کُشتن احساساتش است ، او خوب میداند که احساس ، بی عقلانه و بی خردانه ، رفتار میکند ، و از همین روست که عاشق کورکورانه و برخلاف مصلحت خویش عمل میکند. شهریار با علم بر اینکه در دام عاشقی افتاده ، و با توجه به اینکه موقعیت مالی و خانوادگی متوسطی داشته و از فاکتورهای پول پارتی پشت ، محروم است ، تصمیم به انجام تلاشی بی‌سابقه برای تغییر شرایط و نجات خود از غرق شدن در منجلاب جوانی‌ست. در حالی که نگاهش مات و مبهوت به پرواز و حرکت بالهای سنجاقکی رویِ نیزار کنتر برکه‌ی پارک بود ، سراسر وجودش لبریز از نوراُمید و ایمان گشت .  شوق و شعفی توصیف ناپذیر بر او چیره گشت ، نجوایی از اعماق وجودش میگفت:› تو میتونی پسر. تو پیروز میشی. این نیز میگذرد. تسلیم نشو ، تو محکم و با اراده‌ای ، پس تک تک نکات منفی رو تغییر بده و به مثبت تبدیل کن. تو توی این جنگ نابرابر میتونی پیروز بشی. تو به تنهایی یکطرف. روزگار با بازیهاش + جبر زمانه + دست تقدیر + آدمهای ناسازگارش  با همدیگه یه طرف. کافیه که به خودت ایمان بیاری.‹   ®(شهریار با یک دنیا انگیزه و امید  از سکوی درون پارک بُرّاق برمیخیزد ، در مسیر بازگشت سمت خانه ، نگاهی به کاغذ الگوی خیاطی مهربانو و نامه‌اش میکند، از اینکه جای ابراز علاقه و یا حرفهای عاشقانه ، درون نامه او را تهدید کرده بود که مبادا از وی روی‌گردان شود ، خنده اش گرفت ، اما خنده اش را پشت سلفه‌ای شدید ، پنهان نمود تا که عابران در عقل او شک نبرند.) 

 

آبان ماه به نیمه رسیده و خزان کمرشکن میشود. با ورود به روز پانزدهم آبانماه ، تصویر زرد خزان در تقویم به نقطه‌ی قرینه رسید و از وسط تــــآٰ شد.خط تقارن آنروز ظهردم رأس ساعت ۱۲:۰۰™ به عقربه‌های سه‌گانه‌ی ساعت گِردِ قلعه‌ی شهرداری رسید و بر آونگ ِ ناقوس بزرگِ بالایِ بُرجِ سفید  ،بوسه زد . پژواک زنگ ناقوس، درون شهر، طنین‌انداز شد  و به رسم ایام، دوازده بار بر طبل تکرار کوبید. تصویر زرد پاییزان درون تقویمی چهار برگ و دیواری ،  و پیش چشمِ عابرانی خیس‌و چتربِه‌‌ دست، دو شَقِه شد و برگهای زرد درختان ،نقش برزمین ، برای تن لخت شهر ، فرش شدند. پس از عبور ماه مهربان مهر و ورود به آبانماهی آرام  ، مردم به نوایِ اندوهناک و غم انگیز خزان گوش  میدهند ، قدمهایشان سریع و تند‌تر برداشته میشوند. دستها از داغ دستِ سردِ زمانه ، درون جیبها پنهان میشوند. درون محله‌ی ساغر ، سید‌رباب با زنبیلش قصد رفتن به باغ پریان‌دره‌ی گلمرگ را دارد که بین راه ناگهان با دیدن منظره‌ی یک خانه‌ی عذادار و سیاهپوش ، مکث کرده و می ایستد تا که از شخصی بپرسد:  چرا این خونه ای که سقفش کجه ، سیاه‌پوش شده ؟ مگه کی فوت کرده؟

   ®(اما گویا کسی متوجه‌ی او و سوالش نمیشود، پس به ناچار سوی خانه‌ی عزاپوش میرود ، چون میداند که پرسش از اطرافیان بی فایده است ، تصمیم میگیرد تا دوری بزند تا شاید با سرو گوش آب دادن چیزی دستگیرش شود،  مردی سیاه‌پوش بروی پله‌های ایوان نشسته و چشمانش از فرط گریه ، قرمز و پای چشمش پوف کرده است. سیدرباب آن مرد جوان را میشناسد، زیرا با مادرش بارها هممسیر و همکلام شده بود ، آن مرد خوش صدا ، تنها آوازه خوان محله‌ی ساغر بود ، و ازقضا چندی پیش با دختری محجبه و زیبا ، ازدواج کرده بود. اما سیدرباب هرچه گشت اثری از همسرش نیافت، به شک افتاد که نکند همسر جوان و نوعروس خانه‌ فوت شده باشد؟!.. کمی کنجکاوی کرد ، و در نهایت درون اتاق ، کنار آیینه‌ای تَرَک خورده و شمعدان مخصوص عروس ، عکس فرد متوفی را با ربان مشکی رنگی در گوشه‌اش یافت. آری، این همان تازه‌عروسِ زیباروی خانه بود ، سیدرباب اندوهگین شد، به سمت حیاط آن خانه روانه شد و نزدیک به دو شخص سیاهپوش ، فالگوش ایستاد ، تا بلکه علت ماجرا را دریابد، از صحبتهایشان چیز خاصی دستگیرش نشد ، فقط صحبت از ، غروب روز پیش بود و صحنه‌ی تصادف ، و اینکه راننده‌ گویا مست بوده و صحنه‌ی تصادف را ترک نموده ،  سیدرباب با خودش گفت؛ طفلکی ، دختر بخت برگشته ، عجب بخت بدی داشت ، تازه پارسال وارد این خونه و این شهر شده بود ، اما بدشانسی آورد . خدا رحمتش کنه.   چقدرم شبیه به این دختر غریب و آشفته حالی که تازگی بیوه شده هستش.(صدای ناله‌ی گربه‌ای کنج حیاط ، توجه سیدرباب را جلب کرده و لحظه‌ای به فکر فرو میرود، نهایتن پس از تفکری عمیق سرش را به علامت تائید و کشف یک معما تکان داد و از خانه بیرون رفت.).

 

_ درون محله‌ی عیان‌نشین گلسار در شمال شهر ، افراز تا لنگ ظهر خواب نعشگی میبیند ، لیلی از صدای پارس سگ به تنگ می‌آید ، برای کشف علت ، به درون حیاط می‌آید و نگاهش را همراستا با جهت نگاه خشمگین سگ میکند ، نگاهه سگ کوچک و فانتزی آنها سوی پنجره‌ی اتاق بالایی ، در خانه‌ی دوبلکس همسایه نشانه رفته . زیرا گربه‌ی اصیل از نژاد اشرافی ، پشت پنجره ی نیمه باز ایستاده و همچون مجسمه‌ای خیره به آسمان شده . گربه‌ای خانگی از پشت شیشه‌ی پنجره ای نیمه‌باز در جستجوی تابش آفتاب ، دلتنگ خورشید شده . خیره به لَکه ابری سیاه ، سرش را سوی افق بالا گرفته ، در امتداد نگاهش ، چند پرنده‌ی کوچک ، آزادانه پر میکشند و بروی شاخه‌ی افکارش مینشینند. پرندگان خوشبخت ، دم گوش یکدیگر جیک جیک کنان چیزی پچ‌پچ میکنند ، گربه‌ی اشرافی ، گوشهایش را تیز میکند ، اما فاصله بسیار است ، از آنگذشته گربه‌ی کنجکاو با زبان گنجشکها آشنا نیست ، ولی با خودش میپندارد که آنها صحبت از خورشید و درخشش آفتاب میکنند. لحظاتی سکوت... سپس همگی پر کشیده و پشت کاج بلندی در دوردست محو میشوند. گربه از پنجره‌ی نیمه باز به روی دیوار همسایه میرود، صدای پارس سگ خانه‌ی همسایه بگوش میرسد. زن جوان همسایه بنام لیلی در حیاط است و زنجیر سگ را محکم میکند. قدمهای پیوسه و کوچک او ،در جستجوی درخشش آفتاب ، سمت کاج بلند روانه میشود . چند فرسخ آنطرف‌تر از محدوده‌ی امنیت و قلمروی خود خارج میشود . اکنون وارد دنیای ناشناحته و جدید شده . سرانجام کنار  رهگذرانی انگشت‌شمار می‌ایستد گربه‌ی اشرافی ،انگیزه و علتی که سبب خروجش از خانه شده را از یاد میبرد. و با بی میلی با برگ زردی بروی سنگ فرش بازی میکند. پیرمردی با گاری خود با بی‌اعتنایی از کنارش رد میشود. میوه‌ای گاز زده ، سرخ تر از سیب هبوط ، از پنجره‌ی اِصراف به خیابان پرت میشود ، پیش چشمان زیرک گربه ، چرخزنان ، عرض پیاده‌رو را طی میکند. صدای زنگ دوچرخه ای قدیمی از پشت سر ، چرت گربه را پاره میکند ، گربه از جایش میپرد و پشتش را نگاهی میکند ، اما هیچ دوچرخه‌ای درکار نیست . گنجشکهای شاد و شلوغ از بین شاخه‌های درخت کاج ظاهر میشوند ، پیرزنی مهربان ، برای کبوترهای متعدد بروی سیم برق ، دانه  میریزد ، کبوترها اما ، از ترس حضور یک غریبه ، در پشت درخت کاج ، حاضر به نشستن بر سنگفرش نیستند. گربه به حاشیه‌ی خیابان بازمیگردد و عزم برگشت به خانه‌اش را میکند.  گنجشکها ولی در این میان  در متن زرد پاییز ، غرق میشوند .   _ 

 

√\/√ـَِ  شب با آسمانی قیرگون و بی ستاره از شهر عبور کرد.  صبح یکروز تعطیل از پشت مِـه بیرون آمد.   آسمان شلوغ است، و خیس. اثری از خورشید و گرمیه‌ آفتابش نیست. طبق انتظار ، باران به ریزترین شکل ممکن ، میبارد،  آمنه بی توجه به اینکه در چندمین روز ماه و یا کدامین ماه سال بسر میبرد در شهر قدم میزند ، او حتی نمیداند که چرا شهر به یکباره چنین خلوت شده ، برایش فرقی ندارد که چند شنبه است. او با مفهوم زمان ، قطع رابطه کرده است و نسبت به گذر زمان ، بی اعتناست. او پس از قدمهایی پیوسته و بی‌هدف ، همچون فردی سرگردان و آواره  ، خود را درون محله‌ی سرخ ، و روبروی سقاخانه‌ می‌یابد. چند قدم آنسوتر ، زیر شمشادهای بلندِ حاشیه‌ی خیابان ، جوجه‌ کلاغی نگون بخت ، و رو سیاه همچنان به آن شب طوفانی ، می اندیشد. شبی که لانه‌ی خوشبختی‌اش ابتدای پارک محتشم از نوک کاجی بلند ، در جنگی نابرابر ، مغلوب قدرت ویرانگر طوفان شد. چه تلخ محکوم به سقوط ، و دچار جاذبه گشت .  جوجه‌کلاغ در اندیشه‌ی یافتن پناهگاهی جدید در شهر است. گهگاه نیز لحظاتی کوتاه به مفهوم زندگی  و روزگار می اندیشد. او هنوز خیلی کوچک است و قادر به پرواز نیست .اما از بالهای ضعیفش خجالت میکشد زیرا با خودش میپندارد که لایق پرواز نیست. این میزان از مشِقَّت از توان و تحمل او خارج است .  او خسته از این خانه‌بدوشی ست. او قادر به هضم و درک مفهوم گُنگ و پیچیده‌ی تقدیر نیست . به تکه نانی خیس نوک میزند ، و آنرا به منقار میگیرد ، به همراه خود به زیر بوته‌های شمشاد میبرد .  آن لحظه به تفاوت آن روز با روز قبل مینشیند ، اینکه امروز از آغاز صبح تاکنون  هیچ کجای خیابان های شهر ،هیچ شخصی با شخص دگر ،  روبوسی نکرده.  و اکثرا زیر سایبان چتر تند و پیوسته راه میروند. و از یکدیگر سبقت میگیرند.  _امروز آسفالت باران زده و ابری، ست. آمنه که رخ در رخ ، سقاخانه‌ی سبز رنگ ایستاده ، نگاهش را محو در رقص شعله‌ی شمع نموده. اما گویی تمام وجودش در خیالات و توهماتی نامعلوم جا مانده است!.. رهگذران بدون توجه به وی ، از کنارش عبور میکنند. دخترکی نوجوان ، از زیر سایبان و دامنه‌ی سقف مغازه های کم‌رنگ و خاکستری ، نرم و مرموز به قاب منظره‌ی چشمان آمنه وارد میشود، چترش را میبندد ، به این‌سو آنسو، زیرکانه نگاهی میکند ، گویی چیزی را زیر چادرش پنهان نموده ، و یا قصد انجام کاری را در خفا دارد. چهره‌ی دخترک نوجوان برای آمنه آشناست ، اما آمنه عادت به دیدن چهره‌ی آشنا را در غربت زِ  یاد برده. اما براستی انگار این چهره‌ی معصوم و غمگین را یکبار ، در جایی ، نه چندان دور ، دیده. آمنه چشمانش را ریز میکند و دقیق میشود به دخترک نوجوان. به رفتار عجیبش ، به چادر روشن و نجیبش، به حس معصومانه و پاکیه شدیدش.  آمنه اورا میشناسد ولی ، به یاد ندارد که چرا و از کجا ، او را میشناسد. دخترک نوجوان ، به اطرافش نگاهی مضطرب می اندازد ، و از زیر چادرش ، شمعی کوچک در می آورد و درون سقاخانه ی سبز ، کنار انبوه شمع‌های تمام شده و نیمسوز دیگر میگذارد. شمع لحظاتی سرپا میماند و به بغل غش میکند ، دخترک باز با وسواس شمع را صاف میکند ، و به آرامی دستانش را از شمع دور میکند تا مبادا با برخورد انگشتش به شمعی دیگر ، سبب افتادنشان شود .  سپس با نگاهی براق و خوشنود ، به شمعش خیره میشود . آمنه ، به یادش می آید که آن دخترک را ، روز قبل کنار چشمه‌ی آب دیده . و به سمتش میرود  ، و اسمش را با تردید میخواند♪ : هاجر؟.. هاجر..!  (اما جوابی نمیشنود) کمی فکر میکند ، دوباره امتحان میکند: ایلیا!.. ایلیا !..    ®(دخترک برمیگردد و نگاهش عطر آشنایی میدهد ، جلو میرود و مثل خواهری کوچک ، آمنه را در آغوش میگیرد و میفشارد، جوجه کلاغ آنسوی گذر ، چشمش به لحظه دوخته شد و خیالش راحت شد که باز مهربانی در زیر پوست شهر ، نفس میکشد، آمنه از گرمی برخورد نیلیا تعجب کرده)   ن‌ل؛♪ سلام ، سلام وای خدای من!،. چه تصادفی.. شما هم اومدید شمع روشن کنید؟ الهی حاجت بگیرید .    آمنه: نه ، من یهویی سر از اینجا در اوردم ، حتما حکمتی داره. رفیقت کجاست؟   ن‌ل؛ هاجر رو میگی؟  امنه؛ اره ، فکر کنم اسمش هاجر بود ، اسم تو هم که دقیق یادم نمونده .  ن‌ل؛ من نیلیا هستم‌ . هاجر فقط غروبا میاد بیرون از باغشون.     -® آن دو قدمزنان دور میشوند ، تا زنی جوان و پابه‌ماه ، اندوهگین و افسرده ، در عبوری خیس از آنجا ، چشمش به چتر می افتد که تکیه به دیوار سقاخانه داده . او اطراف را نگاه میکند و کسی را نمیابد . چتر را به بازوی پرچم سبز که کنار جای شمعی ، نصب است ، قلاب وار آویز میکند ، تا بلکه صاحبش برگردد و آنرا بردارد. زن جوان که شوهرش چند صباحی‌ست به خانه نیامده ، نگران خود و آینده‌ی طفلی‌ست که حامله است.  او زیر لب چیزهایی را پچ‌پچ کنان روبه سقاخانه زمزمه میکند و شمعی روشن کرده و دور میشود. اما کمی بالاتر بارش باران شدت میگیرد ، و زن جوان و باردار به یادش می‌افتد که دو روز قبل در سه شنبه‌ای خیس  لحظه‌ی عبور و گذر از کوچه ، بخاطر طوفانی بودنِ هوا و شدت گرفتنِ وَزِشِ بادی سرکش چَترش شکسته شده و سپس به دستِ باد سپرده تا بتواند گوشه‌ی چادرش را بگیرد. بنابراین باز میگردد و چتر را برمیدارد و نگاهی نیز به شمع‌های روشن شده در سقاخانه می‌اندازد ، زیرا در آن لحظات کسی را ندید که سمت و سوی سقاخانه برود ، اما شمعهای جدیدی در این بین روشن شده اند.  او متعجب و بی‌جواب ، زیر سایبان چتری که یافته سمت خانه‌اش میرود.....

       _درون کوچه ی حُرمَت پوش ، سوشا در خانه‌ی وارثی و نیمه مخروبه ، با نیرویی اهریمنی و ناشناخته در کلنجار است. او در انتهای حیاط ، و در پستوی انباری کوچکی که سقف کوتاهی دارد ، صدایی میشنود . هربار هرروز ، هرشب درتکراری ناتمام ، صدایی اورا میخواند و به وی یادآوری میکرد که قبل از خواب ، برفهای بروی بام را پارو کند ،  اما برفی درکار نیست . پس این صدا از کدام گذشته ی گُنگ و مبهم ، درون خانه ی نیمه مخروبه باقی و برجای مانده . گهگاه در عالم رویا ، خودش را در تجسم خاطرات کودکیش میبیند که از این اتاق به ان اتاق در حال دویدن است و برای چرخش باله‌های فرفره‌ای دستساز و رنگی ، بی‌وقفه فوت به صورت فرفره میکند ، تا به چرخشی رنگین و جادوکننده در آید. خودش را میبیند که چگونه به چرخش باله‌های فرفره با چشمانی متحیر خیره گشته ، گاه در تصویری تار و مبهم ، مادرش را میبیند ، صدایش را میشنود . اما دوباره از رویای خاطرات به درون حقیقت باز میگردد. و خود را تنها و سرگردان این دنیا میابد. 

    سوشا از اندوه پر شده ، غم زده و رنجیده است. او ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد در احساسش هرگاه به تنهایی خویش می اندیشد. او از حرفهای تند و نیش‌دار اطرافیان خیلی میرنجد.  ﺑﺎ ﻫﺮ ﻧﻘﺪ ﺗﻠﺨﯽ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺩش را گُم و پنهان میکند. ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﯼ ﮐﻬﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ .ب‍ﻮﯼ ﺧﯿﺲ ﮔﻞ  و سپس ,ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻮﻕ ﮐﺴﺎﻟﺖ، که او را ﻣﯽ ﭘﺮانَد اﺯ ﺧﻮﺍﺏ غفلت. او سراپا نیاز و خلأیی غریب را احساس میکند، چند صباحی‌ست او معتاد و وابسته‌ی استنشاقِ عطرِ گلِ شب‌بو شده. به حدی که با کمی تاخیر در یافتن عطری خوش ، وجودش آب میرود و محو میشود..

 

  _سمت دیگر گذر ، نیلیا چنان سرگرم صحبت برای آمنه شده که غیبت چترش را حس نکرده. او حتی بدون مقصد مشخص و مشترکی با آمنه ، در حال قدم زدن و خاطره گفتن است. آمنه از اینکه نیلیا را اینچنین کوچکتر از خود ، و پاکو بی ریاح میبیند ، خوشش می آید. گویی سرزده و به یکباره ، دری از عالم غیب باز گشته و او خواهری کوچک پیدا کرده. که یک تجربه‌ی متفاوت و امیدوار کننذه ، برای آمنه محسوب میشود زیرا  که در زندگی حقیقی هرگز سعادت داشتن خواهری کوچکتر از خودش  را نداشت.  آمنه کم کم ، گرم صحبت با نیلیا میشود ، و برای لحظاتی کوتاه ، تمام غمهایش را به دست فراموشی میسپارد . 

   _نیلیا♪: من اولاش با مامانم زندگی میکردم ولی یه شب مریض بودم و خوابم برد اما بیدار که شدم هرگز دیگه مامانم رو ندیدم ، و الان با مادرژونی یعنی مادربزرگم هستم.  شما هم با مادرژونتون بزرگ شدید یا که نه؟    _ آمنه♪: نه ، من پیش پدر و نامادریم زندگی میکردم . من هرگز اینقدر بارون یکجا ندیده بودم . توی شهر ما (اَردکان) ، همه جا کویری و خشکه . اما اینجا همیشه خیس و سرسبزه. من از زندگی توی محدودیت و خفقان خسته بودم که مثل یه معجزه توی بن بست روزگارم ، یه درب بازشد و با یه پسر خوش صدا و غریبه توی اینترنت آشنا شدم   ®(نیلیا مثل تیری که از ترکش رها شده باشد از  جا شلیک میشود و پابرهنه وسط صحبت آمنه میدود )  _؛  چـــی؟. ؟ گفتی که کجا آشنا شدی؟   آمنه: توی اینترنت!.. 

ن‌ل: اینترتر چی هستش؟ اصلا کجاست ؟ چرا اینقدر اسمش عجیبه؟    آمنه: فضای مجازی ، اینترنت ، تاحال به‌گوشت نخورده ؟..   نیلی: نه، من فقط شهرهای اطراف رو میشناسم ، اما نمیدونم اینی که میگی اصلا کجاست. آخه منو گیج کردی . چون اول گفتی اینترتم ، بعد گفتی که فضای مزاجی. من نشنیدم که یه دختر بتونه توی فضا با همسر آینده‌اش  آشنا بشه. حتما داری شوخی میکنی؟  آخه مادرژونم همیشه منو متهم به خیالبافی میکنه ، اما حتی منم با چنین تخیل قوی هرگز به چنین ایده ای فکر نکرده بودم که توی رویاهام برم فضا و اونجا با همسر آینده‌ام آشنا بشم!.. ٬٫ آمنه؛ نه٫ من جدی گفتم. فضای مجازی و اینترنت ربطی به فضانوردی نداره. نمیدونم چطور بهت توضیح بدم ، گاهی خیال میکنم که انگار بعد از اون حادثه ی شوم و مرموز ، من از قید و بند زمان آزادم ولی سر در نمیارم که چرا توی این وقت و این تاریخ سر در آوردم. چون دو دهه عقبتر از تاریخی‌ام که بودم. من هرچی میگردم عابربانکی پیدا نمیکنم ، اصلا کارت اعتباری‌‌ام رو گم کردم. کارت مترو خودم رو پیدا نمیکنم ، موبایلم رو گُم کردم ، لبتاب و تبلت هم داشتم که غیب شدش یهو.     ®(نیلی با شک و تعجب ، ابروهایش را بالا داده و چشمانش به آمنه و حرفهایش قفل شده، )  نیلی: آخه این شهر که اصلا مترو نداره. ولی اون چیزایی که اسمشون رو گفتی و یه جورایی عجیب غریب بودش ، رو اصلا نمیدونم چی هستند . شاید تو هم مثل من ، توی خیالاتت رویاپردازی میکنی!.. چه ایده‌ی خوبی که منم مثل تو ، از خودم یه سری واژه‌ی جدید بسازم و بهشون هویت بدم. تو خیلی از من تخیلات بهتری داری و از لحاظ خیالاتی بودن یه سر و گردن از من جلوتری . خوشبحالت ‌ . من همیشه رویاهام تکراری ، و ثابت هستند . اما... اما خب شایدم اصلا حق با تو باشه، و راست بگی.  یعنی واقعا؟... (با نگاهی مشکوک و مردد) آخه باورش سخته برام که بشه توی زمان سفر کرد. ®(نیلیا نگاهی از گوشه‌ی چشمش به چهره‌ی غضب آلودِ آمنه می‌اندازد و سریعا برای عوض کردن جَو و راضی نگه داشتن آمنه میخندد و طوری وانمود میکند که حرفهایش را باور کرده)  نیلیا؛♪اما خب اگه بیست سال اومده‌ باشی عقب ، پس میتونی  که خودتو توی کودکی پیدا کنی. خوش بحالت.  آمنه: من دارم دق میکنم از این شرایطم. من هیچی یادم نیست که چی شد و چطور شد که از زندگی و اموال شخصیم جدا شدم و کل زندگیم غیب زدش.  چون تمام مدارک ، کارت ملی ، تَبلِت ، گوشی اندروید و عابربانک ، لبتاب ، کلید خونه ، حلقه‌ی ازدواج ، و ...و.. تمامشون رو یه جایی ، پشت غروبی که تصادف کردم ، جا گذاشتم . من حتی خبر شوهرم رو ندارم . اوایل خیلی غصه خوردم و داشتم دیوانه میشدم ، اما اولش خیال کردم که ماشین بهم زده و من فوت شدم ، اما بعدش... بعد...

®(صدای آمنه در سراشیبی تندِ احساسات ، سمت بُغض ، جاری میشود ) اما بعدش... بعد تصادف ، اصلا نمیدونم چی شد که من خوب شدم ، حتی یه خراش هم نداشتم ، اما.. 

®’‘(بُغضی کُهنه‌ای ، از پستویِ چهره‌ی سردِ آمنه ٫ بیدار میشود و در تنگنای احساس، درون ِ حنجره‌اش ، میپیچد . از آن پس، تک تک واژگان ، با عبور از حنجره‌ای بُغض آلود ، با غمی جانسوز  أدا میشوند.  در لحن حرفهایش تغییری فاحِش و محسوس پدیدار میشود ، نیلیا از تغییر لحن او ، جا میخورد و متوجه‌ی پنهان کردن بغضش میشود ، سپس می ایستد و دستان آمنه را در دست میگیرد ، به چشمان اشک آلود آمنه خیره میشود ، اما آمنه نگاهش را میدزدد و از چشم در چشم شدن با وی ، تفره میرود . در نهایت بُغضی لجباز و طولانی ، راه را بر واژه‌ها میبندد، و صدایش به آرامی خَشدار و دورگه میشود ، وجودش غرق در ماتم  میشود . آمنه لبریز از رنجیدگی ها و مملوء از آزردگی هایی ست که دستِ تقدیر برایش رَقَم زده ، اما او در درک و فهم شرایطش با مشکل مواجه شده ،  نیلیا از سرِ یکرنگی و بی ریاحی آنچنان آمنه را در آغوشش فشار میدهد که جوجه کلاغ از آنسوی خیابان ، و زیر شمشادها به نیّت و انگیزه‌ی پنهان در پشت این صمیمیت شک و تردیدی کج‌فکرانه میکند. نیلیا از سر همدردی و  همدلی  او را در آغوش گرفته و آمنه که جا خورده است در وَهلِه‌ی اول ، به مهربانی و حُسنِ نیّت نیلیا پِی میبرد. اما لحظاتی بعد آنچنان نیلیا او را به مهر درآغوش گرفته که برایش تازگی دارد  نیلی بیش از مدت معمول و رایج این ، همدردی را کش میدهد و او را در آغوشش فشار میدهد . آنچنان خود را به او چسبانده که ، برای آمنه کمی عجیب و شک برانگیز میشود.  آمنه در آغوش خواهرانه‌ی نیلیا ، لحظات را بنظاره ایستاده ، و به گمانش کمی این آغوش طولانی‌تر از حد مجاز و صمیمانه‌تر از روال معمول است.اما چون حدود ده سالی از نیلیا بزرگتر است ، این رفتارهای شدیدأ محبت آمیز را بر سر نوجوانی و بی تجربگی نیلیا میگذارد.  آنها بروی پل باریک و چوبی قدم میگذارند، پلی که از روی رودخانه‌ی زَر میگذرد و محله‌ی سرخ را به محله‌ی ضَرب متصل میکند . کفپوش چوبی و کهنه‌ی پل، زیر قدمهای آنها به صدا در ,می‌آید) زیرِ بارش بارانْ.ْ۰ْ·ْْ۰ْ....... نیلیا:♪ الهی شوهرت رو پیدا کنی ، یا که حداقل شاید حلقه‌ ازدواجت رو پیدا کنی . اما بقیه چیزایی که الان اسمشون رو بردی ، و گم شدن ، رو من نمیدونم چی یا کی هستند. حتی اسمشون به گوشمم نخورده تا حال. حالا واقعا اینایی که گفتی ، اصلا وجود دارند؟   آمنه؛ ♪من دارم واقعا این حرفارو میزنم . نمیتونی باور کنی؟  نیلی♪؛ من که نمیتونم متوجه‌ی حرفهات بشم . انگار داری منو سرکار میزاری . آخه حرفات عجیبه. ولی من درکت میکنم ، آخه خودمم مثل تو یکمی عجیب و خاصم . مثلا تمام اشیاء رو با اسم کوچیکشون صدا میکنم . منم با تمام گربه های محل و تیرچراغ برق سر کوچمون رفیق و دوستم و اونا با من حرف میزنن. تازه اینکه چیزی نیست من اگه بخوام میتونم از دیوار هم رَد بشم... . ®( آمنه با تعجب به او نگاه میکند ، نگاهی عاقل اندر صفی . پُرواضح است که چنین ادعایی خلاف واقع و ساختگی میباشد ، اما لحن جدی و خشکی که نیلی به خود گرفته ، اورا به شک می اندازد، نیلی زیر چشمی و موزیانه نگاهی به قیافه‌ی منجمد و یخ بسته‌ی آمنه میکند . کمی سکوت... دوباره نگاهی زیرکانه و زیرچشمی به او می‌اندازد و با او چشم در چشم میشود، ناگه خنده‌ای که پشت سکوتش پنهان کرده بود را عیان و آشکار کرده و با شیطنت و کودکانه میخندد،... آمنه نیز از چنین خنده‌ی بی ریاح و بلندی ، خنده‌اش میگیرد)  ن‌ل♪: خخخخ باورت شد؟، هاها.. شوخی کردم ، داشتم خیالاتم رو میگفتم. حالا اگه از آینده اومدی پس باید تو رو ببرم خونه به مادرژونم نشونت بدم.   آمنه: یه لحظه خیال کردم دیوونه ای و داری هزیان و نسیان میگی. ای کَلَک خیلی خب، پس منو سرکار گذاشتی!..  نیلی♪: بیا بریم خونه‌مون. میخوام تو رو به مادرژونم معرفی کنم . باور کن که اون از تمام  چیزا  خبر داره . اگه براش تعریف کنی ، و مشکلت رو بگی ، اونم بهت کمک میکنه.  آمنه:♪ من خجالتم میاد که بیام و مزاحمتون بشم. من.... من... چطوری اومدم اینجا؟ چرا اومدم اینجا؟ یادم نیس دنبال چکاری بودم ؟..  فقط کلیدم رو اگه پیدا کنم ، دیگه حله. من... عابرم رو پیدا نکردم؟ نه.. اصلا من چرا وسط پل به این خطرناکی و باریکی ایستادم. اینجا چکار داشتم؟..همسرم رو هیچکی ندیده؟.. کلیدام رو گُم کردم!،. من از شهر و کاشانه و قوم و خویش خودم فرار کردم ...  حالا چیکار کنم؟...۰ٖ•ْْٖ۰® آمنه باز مضطرب و پریشان حال میشود. از شدت فشارهای روحی و روانی ، سرش همچون آتش فشانی در حال فوران ، به جوش‌و خروش می افتد، چهره‌اش از انجماد و آرامش در آمده. برافروخته و سرخ رنگ میگردد. او هربار که خود را درون این شهر غریب تنها و درمانده می‌یافت ، دچار تشنجی عجیب میشد .تیک های عصبی به سراغش می‌آمدند و هر از گاهی ، پِلکهای چشمانش را بطوری غیر ارادی و ناخودآگاه تند و سریع با شدت باز و بسته میکرد ، بطوریکه در کسری از ثانیه صدها بار پلک چشمانش باز و بسته کرده باشد. همواره افکاری مجهول و نامعلوم در ذهنش جاری میشود ، آمنه در اوج درماندگی و سردرگمی ، درد غربت و تنهایی را نیز در لحظاتش تحمل میکرد . او برای تحمل چنین فشار شدیدی ساخته نشده بود. در ژرفای روح و روانش چیزی جزء درد یافت نمیشد. گاه در خلأ روشنایی ، به نورباریکه‌ای چشم میدوخت ، و برای رهایی از آن سیاهی ، به وقوع معجزه ای از جانب خدا ، دل میبست. از حجم عظیم مصائب، کاسه‌ی صبر و تحملش سر میرفت.  به مرز شکستن میرسید ، از فرط خستگی در برابر شکنجه های روحی و روانی که تقدیر و جبر بر  وِی تحمیل کرده بود به دَرّه‌ی ناباوری‌ها سقوط میکرد و در آخرین لحظات چنگ بر ریسمان پوسیده‌ای از جنس توکل و ایمان به خدا ، میزد. ریسمانش در آستانه‌ی پارگی ، ضعیف و گسستنی میشد ، به باریکی و نازکی یک تار موی گشته ، اما پاره نمیشد. یک جمله‌ در ذهن آشفته‌ی آمنه بی‌وقفه در تکرار بود که از اعماق دلش سرچشمه میگرفت و همچون نجوایی درون افکارش میپیچید و پژواکش به وضوح برایش قابل دریافت بود. ،از شدت تکرار ، این جمله ملکه‌ی ذهنش شده بود↓

’››بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست ، پس از چی میترسم؟ ‹‹‘

آمنه برای یافتن پاسخی قانع کننده در برابر پرسشهایش٬٫ اصرار و پافشاری داشت و بی وقفه زیر لب آنها را زمزمه مینمود. گاه با خودش حرف میزد و از خودش میپرسید و گاه از هر فرد غریبه ای که مقابلش بود. اما تاکنون غیر از ٫بی‌بی٬ و هاجر و نیلیا ، هیچ فرد دیگری به او توجه و اعتنا نکرده بود. گویی که وجودش را لمس نمیکردند.

نیلی♪؛ بازم که خول شدی. چیه! چرا یهو اینجوری میشی؟.. این حرفا چیه؟.. چرا یهو حالت برگشت مثل قبل ، مضطرب و هراسان شدی. آروم باش ، منو میترسونی با این استرس و آشفتگی توی رفتارت. بیا بریم تا تو رو به مادرژونم نشون بدم. باور کن که بهت کمک میکنه. آخه مادرژونم خیلـی خـیلی باتجربه‌ست . ولی یه کوچولو کم حرف و بداخلاقه. اما خواهشن الان فقط به حرفم گوش بده . ازت خواهش میکنم جلوی مادرژونم از سقاخونه و من و شمع و نذری و چترم، هیچ حرفی نزن. میفهمی که چی میگم؟..چون... چون...چون این یه رازه.

   لحظاتی بعد.....

نیلیا و آمنه وارد کوچه‌ی میهن میشوند ، ابتدای امر ، نیلیا به شکل گرم و صمیمانه‌ای با تیرچراغ برق سلام و احوال‌پرسی میکند، آمنه از تعجب ، سرش وارونه وار ، شکل علامت سوال میشود!.. چند قدم آنسوتر، همراهِ پیش پیش گفتنِ نیلیا ، گربه‌ی سفیدی پیش می‌آید، آمنه از ترس ثابت میشود ، یکقدم بالاتر از رَدّ پایش ، شکل علامت مکث ، بی حرکت میماند، _نیلیا ♪: این سفید برفیه، گربه‌ی خانوم و تمیزی هستش، هر بار سه تا بچه میاره ، که یکیش رو بر اثر سانحه‌ی رانندگی  از دست میده و اون یکیش رو هم بچه‌های محله با سنگ میزنن ضربه مغزی میکنن و میکشن، و معمولا اون یکی بچه‌ای هم که شانس میاره و زنده میمونه یهویی و بیخبر ناپدید میشه.   ®(نیلیا لحظاتی سکوت پیشه میکند و در ارتباط شباهتِ حرفهایش در مورد سرنوشتِ بچه گربه ها و حرفهای پیشین آمنه درخصوصِ گربه، صدای ترمز ، مرگ مغزی، ناپدید شدنِ به یکباره‌ی همسر ، به اندیشه مینشیند، بی شک ناخواسته بدترینِ حرفهای ممکن را پیش آمنه زده ، زیرا آمنه همواره در لحظات بحرانی و آشفتگیش از چنین واژگانی استفاده میکرده ، حال نیز نیلیا بی‌آنکه قصد و منظوری داشته باشد نمک بروی زخمش پاشانده، پس از لحظاتی کوتاه نیلیا بعد برمیگردد و به پشت سرش نگاهی می‌اندازد تا دلیل سکوت آمنه را جویا شود ، اما در کمالِ تعجب ، کوچه را خالی از آمنه میبیند، آمنه با دیدن گربه و مرور ناخواسته‌ی خاطره‌ی روز تصادفش، دچار فروپاشی روحی شده و آنجا را به مقصد مکان نامعلومی ترک نموده)...

.

ظهر دم با بانگ الله‌اکبر از بلندگوی مسجد محله‌ی ضرب رسید.  خورشید پشت ابرهای ضخیم ، بالای سر شهر ایستاد ، لشکری از پاره‌ابرهای کوچک به یکدیگر ملحق شدند و در حال کوچ کردن به سمت شرق ، از فراز آسمان شهر می‌گذشتند. جریان شدید هوا به سرعت عبور آنها افزوده بود. نور خورشید گاه از لابه لای توده های ابر ، روزنه‌ای باریک می‌یافت و برای لحظاتی کوتاه و گذرا درخشش آفتابِ سرد پاییزی بروی چهره‌‌ی بی‌آرایش شهر ، تابانده میشد. سوشا رو به آسمان ، درون اتاق بی‌سقف ، دراز کشید و به حرکت سریع ابرهای عجول و غمناک مینگریست ، او در افکارش از اشکال و ابعاد نامنظم ابرها ، خیال میبافت ، سپس از اتاق بی‌سقف و مخروبه‌ی خانه ، به اتاق کوچک و سالم خودش ، آنسوی حیاط ، بازگشت. در بسترش لم داد و باز به بالا چشم دوخت ، اما اینبار نگاهش به سطح لَمِه‌کاری سقف ختم میشد. چشمانش را میبست  و به لیلی و افراز فکر میکرد . سپس با حسرت مشغول خوردن ِبازمانده‌ی غصه های قدیمی اش میشد .  

در پَستوی تاریک و مخوفِ تخیلات سوشا ، همچنان قصه‌ی خیانت لیلی به افراز ادامه دارد و درون محله‌ی اشرافی  افراز با لیلی کتک‌کاری و جر و بحثی مُفَصَل کرده  ، لیلی به اتاقک کوچک کُلثوم (خدمتکار خانه) پناهنده شده  و پس از مدتی اشکهایش به انتها رسیده و ته کشیده  ، ردّ عبور اشکها از روی گونه‌هایش باقی مانده ، اما هنوز سرخی چشمانش برجاست  ، لیلی به انتهای گریه هایش خیره گشت. او از گریستن خسته است و به حرکت بعدش می‌اندیشید ،اینکه شاید بجای گریه بتواند ، طوری دیگر و مسمرثمرتر واکنش نشان دهد، زیرا با گریستن ، کاری از پیش نمیرود. چند گزینه درون افکارش می‌یابد:  ۱- شکستن لیوان و یا پرتاب یک شی به سمت پنجره ها ۲- تظاهر به خودکشی و برانگیختن حس تَرَحُم شوهرش   ۴-به اجرا گذاشتن مهریه اش و مشورت با یک وکیل٬٫ ۰سپس در مرور گزینه هایش ، دچار سردرگمی میشود ، هرچه میگردد مورد سوم را به یاد نمی‌آورد.. نهایت امر به یادش می‌آید که مورد سوم ، شیطانی ترین و خبیث‌ترین ایده‌اش محسوب میشود و حتی از ترس افشای آن ، سعی میکند که چنین نقشه‌ی پلیدی را حتی از چشمان خدا نیز پنهان نگاه دارد. از همین رو ، به آرامی و مخفیانه  بطری کوچکی را که درونش پودری خاکستری رنگ است را از زیر پایه‌ی تخت در آورده برچسب رویش را که نوشته شده »مرگ‌موش« را از رویش جدا کرده و بطری را درون دودکشِ کورِ شومینه‌ای خاموش میگذارد . بیرون درب اتاق ، درون سالن بزرگ و شیک خانه‌ ، افراز رودر روی صفحه‌ی بزرگ تلویزیون ، در گودیِ مبل ، فرو رفته ، مقابلش سینی گرد و بزرگیست که ماشه ، منقل کوچک طلایی رنگ ، زغال های نیم سوز ، و بافوری از چوب گردو ، بچشم می آید. قوطی کوچکی هم بروی فرش غش کرده و سوخته های تَه تَراش حوقه‌ی بافور ، از آن بیرون ریخته. افراز نیز رودر روی تلویزیون ، بی حرکت ، خوابش رفته ، و دهانش را نیمه باز نگاه داشته ، گویی که بجای تماشا کردن با چشمانش ، او از طریق دهانش در حال تماشای تلویزیون است. ته سیگارهای بیشمار ، و دودهایی مسموم که ﺑﺮ ﺭﻭﯼِﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺗﺒﺪﺍﺭ.

 

_در محله‌ی ضرب ، زیر نقاب بظاهر آرام ، قصه‌ای ممنوعه در حال شکلگرفتن بود.  عاقبت دوستی و رفاقت بین نیلیا و هاجر ، بذر کنجکاوی را در وجودشان بارور کرد. تخیلات و هوش بالای نیلیا ، با شجاعت و تجربه‌ی هاجر پیوندی عمیق خورده بود ، و آنها آنشب ، دور از هم ، در حال انجام ادامه‌ی تحقیقاتشان برای یافتن پاسخهایی برای سوالات بی‌جوابشان بودند.  در سایه‌ای مُبهَم و تیره، درون باغ هلو، هاجر در پناهِ متن سیاه ِشب ، از اتاق کوچک و سرد ِ زیر شیروانی بیرون آمده ، در اضطراب حاصل از تاریکی _ﺑﺎﺩ ﻧﻘﺶ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ضمیر باغ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩ .ﭘﯿﭻ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﭼﻮ ﺩﻭﺩﯼ ﻣﻮﺝ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺎﺟﻬﺎ . با تجسم خیالات و تخیلاتی عجیب از نظر دخترک نوجوان (نیلیا) ، آن شب درون کوچه‌های محله‌ی ضرب، ﺟﺎﺩﻭﮔﺮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺑﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﯽ ﻓﺮﻭﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﺰﯾﺪ ﺁﺭﺍﻡ . ـ   درون باغ درختان عریان هلو ، هاجر در جستجوی ناشناخته‌ای ، برگهای خشکیده را ، کوپه کوپه به کناری میزد ارام. ﮔﻮﯾﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺭ ﻇﻠﻤﺖ ﺭﻭﺡ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ . او عاقبت زیر کوپه‌هایی از برگهای خشکیده ، به چیزی رسید ، آنگاه فانوسش را بروی زمین گذاشت و با دستانش خار و خاشاک باقیمانده را بکناری زد ، گویی در حال خواندن چیزی بود ، سرانجام بلند شد و جهتش را کاملا تغییر داد ، و باز تلاش کرد تا در سیاهی شب ، با نور کم و کوتاه فانوس ، چیزی را بخواند ، سرانجام سریع بپاخواست ، دوباره برگهای خشکیده را بروی هم تلنبار کرد  ، و مقداری هم برگ خشکیده در دستانش گرفت ، و با هر قدم ، مقداری از آن را بروی زمین میریخت تا ردّ پایش را زیر برگهای خشک پنهان کند . او سراسیمه بود ، جلوی درب خانه ی چوبی ، توقفی کوتاه کرد ، چراغش را بالا گرفت ، نگاهی به پشت سرش انداخت ، مکثی کرد ، نگاهی به درب اصلی باغ انداخت ، گویا از بازگشتن به اتاق زیر شیروانی واهمه بدارد و تردیدی به دلش افتاده باشد. عاقبت وارد خانه شد ، از پله های چوبی بالا رفت ، از پشت درب بسته‌ی خانم دیبا به آرامی عبور کرد ، حین عبور از سالن پذیرایی ، چراغ روشنایی اش را بالا گرفت ، تا جلوی رویش را بهتر ببیند ، ناگه در پس زمینه‌ی سمت راست خود ، از انعکاس نور چراغ روشنایی اش در آیینه ، تصویری سایه‌وار دید ، از ترس کُپ کرد و بی حرکت ماند ، از شدت ترس ، اندامش به لرزه افتاد ، صدای برخورد دندانهایش را از شدت لرزش به وضوح میشنید ، یک گام به عقب برگشت ، به آرامی سرش را سمت راست چرخاند ،،،،  سایه ای بلندقامت ، با استایل مردانه و اندام چهارشانه ، با لباسی نظامی و قدیمی ، پشت به او ایستاده بود ، و روی به پنجره‌ی قدی ، کنار آتش شومینه ، دست چپش را پشت کمرش قائمه کرده و دست دیگرش سیگار برگی را زیر چانه‌اش نگاه داشته بود ، که گهگاه به آرامی پوکی میزد به آن ، و سرخی تند و درخشانش برای هاجر ، از انعکاس تصویر در شیشه‌ی پنجره قابل روئت بود.  از هاجر ربوده شده بود قدرت و توان راه رفتن از شدت ترس.  لحظات به آرامی میگذشت از نظر هاجر، و تمام مدت درون افکارش به اینکه عقلش را بدست نیلیا داده و از نقشه‌ی او برای جستجو در انتهای باغ ، و کاوش زیر برگهای خشک ، به امید یافتن سنگ قبری مرموز، گوش نموده سخت پشیمان است. از جهتی به دلیل علاقه‌ای که به وی دارد ، حاضر به افشای حقیقت و لو دادن نیلیا نیست ،  پُرواضح بود که آن سایه ی روبروی پنجره ، شباهتهای انکار ناشدنی با مرحوم شوهر خانم دیبا دارد. هاجر ، از ترس  و شوک ، شروع به صحبت میکند ، اما جویده جویده و نامشخص، زیرا اضطراب و ترس بر او غالب گشته ، او به خیالش بخاطر فوضولی و کنجکاوی اش است که دچار چنین کابوسی در بیداری شده ، پس سعی در توجیح نمودن و عذر خواهی دارد ، او که تمام وجودش میلرزید ، با صدای بریده بریده  گنگ و خفه گفت♪: س، س،سلام بخودا ، م‌م.‌من غ‌غلط کردم بخودا. م‌م‌من آج‌آجر ، نه!. ‌هاج‌هاجم ، هاج‌‌که ‌نه! هاج‌‌ هاجرم ‌بخودا. م‌م‌من ه‌ه‍‌ه‍‌ه‍مدم‌ُ مونسِ خانمم . بخودا ه‍‌همیشه غَمشون رو میخورم. اگ‌اگه فوضولی کردما، عذ‌عذ‌عُذر میخوام  دیگ‌دیگه تک‌تکرار نمی‌نمی‍‌ش‍ ‌شه، اص‍ ‌اص‍‌لا همش تق‍ ‌تق‍‌صیر خودم بودا. تق‍ ‌تقصیر نی‍ نیلیا نبوددشا. اصلا تق‍ تقصیر م‍ مادر مَش‍ـ‌ت‌کریمِ، که منو روانه‌ی شهر کردش، 

®( هاجر نفسهایش بشماره افتاد ، قلبش تیر کشید ، چشمانش سیاه شد ، سرش گیج رفت تکیه به دیوار زد، نشست بر زمین، دوباره چشمانش را گشود، هاله ای از میان دود غلیظ سیگار محو گردید و بطن شیشه‌ی مات ناپدید شد. هاجر سریع به اتاق زیر شیروانی بازگشت، و ﺧﺰﯾﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﺮ ، ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﺸﻮﯾﺶ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ . سرش را زیر پتو برد ، و یکچشمی از زیرش ، نگاهی به اطراف کرد، سپس شروع به صلوات فرستادن کرد ، تا بلکه آرام گرفته و خوابش  ببرد)   همین لحظه کمی آنسوتر، در انتهای کوچه‌ی باریک میهن ، نیلیا درحین اندیشیدن به رفیقش ’هاجر‘ بود و به خیالش ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡِ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺁﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺳﺖ. دﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﺨﺺ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ‌ ﺷﻮَد ﻣُﺮﺩﻩ.  ﻭ یا حتی اینکه ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!

فردایی دیگر میرسد از خط افق ، در منظره ای باز از باغ ، طلوع کرده و به بالا میرود. گویی که خورشید از پشت خط افق ، و از داخل شاخسار درختان هلو بیرون آمده باشد. 

     آبان ماه به نیمه رسیده و خزان کمرشکن میشود. با ورود به روز پانزدهم آبانماه ، تصویر زرد خزان در تقویم به نقطه‌ی قرینه رسید و از وسط تــــآٰ شد.خط تقارن آنروز ظهردم رأس ساعت ۱۲:۰۰™ به عقربه‌های سه‌گانه‌ی ساعت گِردِ قلعه‌ی شهرداری رسید و بر آونگ ِ ناقوس بزرگِ بالایِ بُرجِ سفید  ،بوسه زد . پژواک زنگ ناقوس، درون شهر، طنین‌انداز شد  و به رسم ایام، دوازده بار بر طبل تکرار کوبید. تصویر زرد پاییزان درون تقویمی چهار برگ و دیواری ،  و پیش چشمِ عابرانی خیس‌و چتربِه‌‌ دست، دو شَقِه شد و برگهای زرد درختان ،نقش برزمین ، برای تن لخت شهر ، فرش شدند. پس از عبور ماه مهربان مهر و ورود به آبانماهی آرام  ، مردم به نوایِ اندوهناک و غم انگیز خزان گوش  میدهند ، قدمهایشان سریع و تند‌تر برداشته میشوند. دستها از داغ دستِ سردِ زمانه ، درون جیبها پنهان میشوند. درون محله‌ی ساغر ، سید‌رباب با زنبیلش سوی باغِ پریانِ گلمرگ در حرکت است که چشمش به پارچه‌های سیاهه بروی دیوار یک خانه می‌افتد و از شخص رهگذری میپرسد:  چرا این خونه ای که سقفش کجه ، سیاه‌پوش شده ؟ مگه کی فوت کرده؟   ®(اما گویا رهگذر متوجه‌ی او و سوالش نمیشود، زیرا او را نمیبیند،  پس بناچار بی‌بی بسوی خانه‌ی عزاپوش میرود ، چون میداند که پرسش از اطرافیان بی فایده است ، تصمیم میگیرد تا دوری بزند تا شاید با سرو گوش آب دادن چیزی دستگیرش شود،  مردی سیاه‌پوش بروی پله‌های ایوان نشسته و چشمانش از فرط گریه ، قرمز و پای چشمش پوف کرده است. سیدرباب آن مرد جوان و آوازه‌خوان را میشناسد، زیرا با مادرش بارها هممسیر و همکلام شده بود ، آن مرد خوش صدا ، تنها آوازه خوان محله‌ی ساغر بود ، و ازقضا چندی پیش با دختری محجبه و زیبا از شهری دور کویری و مذهبی ، ازدواج کرده بود. اما سیدرباب هرچه گشت اثری از همسرش نیافت، به شک افتاد که نکند همسر جوان و نوعروس خانه‌ فوت شده باشد؟!.. کمی کنجکاوی کرد ، و در نهایت درون اتاق ، کنار آیینه‌ای تَرَک خورده و شمعدان مخصوص عروس ، عکس فرد متوفی را با ربان مشکی رنگی در گوشه‌اش یافت. آری، این همان تازه‌عروسِ زیباروی خانه بود ، سیدرباب اندوهگین شد، به سمت حیاط آن خانه روانه شد و نزدیک به دو شخص سیاهپوش ، فالگوش ایستاد ، تا بلکه علت ماجرا را دریابد، از صحبتهایشان چیز خاصی دستگیرش نشد ، فقط صحبت از ، غروب روز پیش بود و صحنه‌ی تصادف ، و اینکه راننده‌ گویا مست بوده و صحنه‌ی تصادف را ترک نموده ،  سیدرباب با خودش گفت؛ طفلکی ، دختر بخت برگشته ، عجب بخت بدی داشت ، تازه پارسال وارد این خونه و این شهر شده بود ، اما بدشانسی آورد . خدا رحمتش کنه.   چقدرم شبیه به این دختر غریب و آشفته حالی که تازگی بیوه شده هستش.

(صدای بچه گربه‌ای کنج حیاط ، توجه سیدرباب را جلب کرده و لحظه‌ای به فکر فرو میرود، نهایتن پس از تفکری عمیق سرش را به علامت تائید و کشف یک معما تکان داد و از خانه بیرون رفت.).

_ درون محله‌ی گلسار ، منطقه‌ی عیان‌نشین در شمال شهر ، افراز تا لنگ ظهر خواب نعشگی میبیند ، لیلی از صدای پارس سگ به تنگ آمده ، برای کشف علت ، به درون حیاط می‌آید و نگاهش را همراستا با جهت نگاه خشمگین سگ میکند ، نگاهه خشمناک سگ کوچک و فانتزیِ آنها سوی پنجره‌ی اتاق بالایی ، در خانه‌ی دوبلکس همسایه نشانه رفته . زیرا گربه‌ی اصیل و اشرافی ، پشت پنجره ی نیمه باز ایستاده و همچون مجسمه‌ای خیره به آسمان شده . گربه‌ای خانگی از پشت شیشه‌ی پنجره ای نیمه‌باز در جستجوی تابش آفتاب ، دلتنگ خورشید شده . خیره به لَکه ابری سیاه ، سرش را سوی افق بالا گرفته ، در امتداد نگاهش ، چند پرنده‌ی کوچک ، آزادانه پر میکشند و بروی شاخه‌ی افکارش مینشینند. پرندگان خوشبخت ، دم گوش یکدیگر جیک جیک کنان چیزی پچ‌پچ میکنند ، گربه‌ی اشرافی ، گوشهایش را تیز میکند ، اما فاصله بسیار است ، از آنگذشته گربه‌ی کنجکاو با زبان گنجشکها آشنا نیست ، ولی با خودش میپندارد که آنها صحبت از خورشید و درخشش آفتاب میکنند. لحظاتی سکوت... سپس همگی پر کشیده و پشت کاج بلندی در دوردست ناپدید میشوند. گربه از پنجره‌ی نیمه باز به روی دیوار همسایه میرود، صدای پارس سگ خانه‌ی همسایه بگوش میرسد. زن جوان همسایه ”لیلی‘‘ در حیاط است و زنجیر سگ را محکم میکند. قدمهای پیوسه و کوچک او ،در جستجوی درخشش آفتاب ، سمت کاج بلند روانه میشود . چند فرسخ آنطرف‌تر از محدوده‌ی امنیت و قلمروی خود خارج میشود . اکنون وارد دنیای ناشناخته و جدید شده. سرانجام کنار  رهگذرانی انگشت‌شمار می‌ایستد گربه‌ی اشرافی ،انگیزه و علتی که سبب خروجش از خانه شده را از یاد میبرد. و با بی میلی با برگ زردی بروی سنگ فرش بازی میکند. پیرمردی با گاری خود با بی‌اعتنایی از کنارش رد میشود. میوه‌ای گاز زده ، سرخ تر از سیب هبوط ، از پنجره‌ی اِصراف به خیابان پرت میشود ، پیش چشمان زیرک گربه ، چرخزنان ، عرض پیاده‌رو را طی میکند. صدای زنگ دوچرخه ای قدیمی از پشت سر ، چرت گربه را پاره میکند ، گربه از جایش میپرد و پشتش را نگاهی میکند ، اما هیچ دوچرخه‌ای درکار نیست . گنجشکهای باران و شلوغ از بین شاخه‌های درخت کاج ظاهر میشوند ، پیرزنی مهربان ، برای کبوترهای متعدد بروی سیم برق ، دانه  میریزد ، کبوترها اما ، از ترس حضور یک غریبه ، در پشت درخت کاج ،حاضر به نشستن برسنگفرش نیستند. گربه به حاشیه‌ی خیابان بازمیگردد و عزم بازگشت به خانه‌اش را میکند.  گنجشکها نیز در این میان درون متن زرد پاییز ، غرق میشوند . کبوترهای کُهلی اینبار در جمع خودشان ، میزبان کبوتری غریب و ناهماهنگ هستند. کبوتر سفیدی که روز قبل در مجلس عروسی ، توسط دستان عروس به آسمان پرکشیده بود ، امروز از جبر عشق، در به‌در و بی‌آشیانه شده. از سر تنهایی ، به گروهی از کفترهای‌چاىٔی پیوسته. در ردیفی از کبوترهای سیاه رنگ ، بروی خط سیم برقی که بین دو تیرچراغ کشیده شده، او با رنگ سفیدش ، خودنمایی میکند. کبوتران کهلی ، اگرچه سیاهند، اما آزاد و رها ، خوش‌قلبند و شاد. و همگی آغشته به سکوتی مشترک، زُل زده‌اند به کبوتر سفیدی مهمان آنهاست. کبوترِ سفید‌عشق ، به روبرو خیره و بی حرکت مانده ، گویی خودش فهمیده که نگاههای بسیاری سوی اوست.  جوجه کلاغِ بَخت برگشته و آواره‌ی شهر، مسیرش به کوچه‌ی حُرمت وسط محله‌ی ساغر ختم شده و در انتهای کوچه‌ای بن‌بست ، به خیالش به پایان زندگی رسیده. جوجه کلاغ با حسرت به دیوار بلند بن‌بست نگاه میکند. اگر توان پرواز داشت ، میتوانست از رویش بپرواز درآید.  لحظاتی در بُـهت و درماندگی میگذرد. اما  درب چوبی و سفیدِ خانه‌ای آجرپوش ، باز میشود و پیرزنی زنبیل به دست چشمش به جوجه کلاغ سیاهه گوشه‌ی دیوار می‌افتد، جوجه کلاغ در میان ترس و اضطراب به دستان پیرزن با منقار ضعیفش ، نوک میزند ، اما در این حین با ورود گربه‌ سیاهه ،  معادلاتش برهم میخورد و خودش ترجیح میدهد که به دستان چروکیده‌ و لرزان پیرزن پناهنده شود ، تا اینکه به چنگ دندانهای تیز گربه بی‌افتد.     ›•‹_ پیرمرد سبزی فروش با دوچرخه‌اش ، رودر روی تقدیری غم انگیز قرار گرفته و بیخبر از آینده ای نامعلوم، رکاب زنان پیش به سوی سرنوشتی از پیش تعین شده میرود. او در ذهنش به مایحتاج فردا می‌اندیشد. و خریدن روزنامه‌های باطله برای پیچاندن سبزی درونشان. او سالهاست که سبک و سیاق مغازه‌اش را یکنواخت و ثابت نگاه داشته ، او درون زندگیش هرگز اهل تغییر و تحول نبوده و نیست ، حتی سالهاست که کاری جدید و متفاوت در روزمرگی‌هایش انجام نداده. او آخرین ولخرجی و هزینه‌ای که برای افزایش رفاه و پیشرفت در زندگیش انجام داده ، مربوط به ده سال قبل میشود. آنهم زنگ دوچرخه‌اش بود که همچنان برایش رنگ و بوی تازگی دارد و هرروز با وسواس تمیزش میکند. او این دوچرخه‌ی قدیمی را از پدربزرگش به ارث برده است. پدربزرگش نیز در سالهای آخر عمرش ، آنرا در قرعه کشی یک بانک برنده شده بود. اقا جلال طبق هر روز ، با نگاهی متفکر به روبرو ، در حال رکاب زدنهای پیا پی است و سوی خانه ی پدریش درون کوچه‌ی حُرمَت میرود . کوچه‌ در دست تعمیر است و کارگران مشغول کارند، پس به ناچار از دوچرخه اش پیاده میشود و درون عرض باریک و تنگ کوچه دور زده و دوچرخه‌اش را سر و ته میکند ، تا بازگردد و از کوچه‌ای دیگری که به محله‌ی ساغر ختم میشود بسوی خانه بازگردد. چند قدمی پیاده پیش نرفته که چشمش به ترازوهای دیجیتال پشت ویترین یک مغازه می افتد . کمی دقیق میشود و چند قدم به عقب باز میگردد و در حالی که دو دستش دوسوی فرمان را گرفته ، خیره به کلمات روی شیشه‌ی آن مغازه میشود ، با اندک سوادی که از اَکاوِر آموخته تلاش میکند تا بخواند چه چیزی بروی شیشه نوشته شده ، او به سختی و کمی کشو قوس دادن موفق به خواندن میشود          ›–› ترازوی دیجیتال وارنا ‹–‹ اما ترازوهای پشت ویترین هیچ شباهتی به ترازوهای رایج و موجود در بازار ندارد. بنابراین نزدیکتر میشود ، دقیقتر نگاه میکند ، اینبار انعکاس تصویر خودش را با سری کم مو و پیشانی بلند ، همراه دوچرخه‌ای کهنه میبیند ، از  تصویر موجود در شیشه‌ی مغازه ، خجل و تلخ مزاج میشود . با شانه‌ی کوچک جیبی و کمی آب دهان ، موههایش را آب شانه میکند و از چپ به راست میدهد تا مثل همیشه کچلی و خلوتی وسط سرش را پنهان کند . سپس به تفاوت ظاهری میان ترازوهای پشت ویترین می‌اندیشد.  از خودش میپرسد_ : ♪ چطور ترازو بی کفه‌ی دو طرفش میتونه سبزی رو وزن کنه؟.. آخه با چه معیاری میخواد بفهمه که سبزی یک کیلویی دارم میکشم یا دو کیلویی. خب لابُد باید یه کفه‌ی دومی هم باشه تا وزنه رو بزارم توش. اصلا چرا اینها کفه‌ی مخصوص برای وزنه را ندارند .دیگه آخر زمان شده ، آخه ترازو بدون وزنه مگه میشه؟.. جلل خالق...، هیچ اطمینانی بهش نیست که راست بگه. مگه ترازو هم برقی میشه!.. چه سوسول بازیها..  اینا اگه حلال و حروم براشون مهم بود و یا میدونستن که عاقبت کم‌فروشی چیه، هرگز حق رو ناحق نمیکردن. خدابیامرز حاج‌آقا بزرگ ، همیشه به کاسبها میگفت ؛ توی کسب و کار حق‌الناس رو رعایت کنین ، تا برکت از دَخلتون ، قهر نکنه. مگه حق مشتری رو میشه با برق وزن کرد!؟.. ولی این جماعتی که من میشناسم ، مستحق ظلمن ، مثلا دیروز سید ربابه داشت به یکی از مشتریام میگفت که ترازو جدیدا رو دیدی؟..  دیجیتالن هم وزن رو اعلام میکنند هم پولش رو...  دلم میخواست بهش بگم ، تو چرا اینقدر ساده ای. مگه ترازو چُرتکه داره تا پول رو حساب کتاب کنه؟... )  ®جلال آهی کشید و سوار دوچرخه‌اش شد و رفت.

 

_\√ِ  شهریار در وسط پاییز ایستاده و با اندوه شهر را در آغوش میکشد . آرام شهریار قدم می زند درسکوت غم‌انگیز آبان.  باران باز میبارد اما خبری از ترانه‌اش نیست. گویی تنها در کتاب دبستان است که باران با ترانه میبارد!....    _جوجه‌کلاغ گوشه‌ی ناکجای این شهر ، خیس  باران شده و دلش قدر یک قفس کوچک و دلگیر گشته ، کُنجِ غریبانه‌ی قفسی کِس کرده و چشمانش را به اندوهی سوزناک بر روی هم نهاده ، گاه از خستگی چُرت میزند ، گاه قطره بارانی درست وسط فرقِ سرش میخورد و چُرتش را پاره کرده و خوابش را خیس میکند، گاه دو چشم درشتش را بروی منقارش متمرکز میکند و خیره به سـُــر خوردن قطره‌ی باران از رویِ منقارش میماند، و در انتها هم قطره‌ی باران از نوک منقارش به پایین چکه میکند. سمتِ محله‌ی ســـُرخ، روبرویِ سقاخانه، شوکت توقف کوتاهی میکند ، ناخواسته به یادِ نذر اشتباهش می‌افتد،  دلواپس و مضطرب به راهش ادامه میدهد ، شهریار سرش سوی دیوار درد میکند، سمتِ پنجره نگاهش گیج میرود،  یک لیوان آب خوش از گلویش بالا میرود ، به مهربانو می‌اندیشد ، افکارش زیر باران خیس میشود  دفترش را باز میکند ، اضطرابش بسته میشود ، نور چراغِ تیربرقی چوبی و کَـــج روشن و برقرار میشود ،  غروب دم ،  عشق ورق میخورد در سایه های درد و فراموشی.  نخلستانی از رنج و اندوه تمام وجودش را می گیرد و هر روز بی حضورش گم میشود در هزارتویِ عاشقی. چه غم انگیز است ، او در روزگارش گوشه‌ای ایستاده تا دست روزگار حاکم تقدیرش شود و در پنج خط اول خزان ،حکم دل را  بپیچد به دورش.  او به نظاره‌ی سقوطی سهمگین و جانسوز  تن در داده و با درماندگی شاهد  ورق خوردن غم انگیز دفتر سرگذشتش ، ناتوان و مفلص شده . پازل روزگارش ،تکه هایی سرزده و ناغافل را رو کرده . نسیم به خزانی آمیخته ،که بر ردّ عبورش ،عطر خاطره ها را زنده میکند. شهریار در شگفت است از حکایت تلخ سرنوشت . شهریار و قدمهایش  با کفشهای پاره اش گره می خورد در کوچه باغ‌های خاطراتی غمگین و دردآور .  شهریار بروی کاغذی شیری رنگ و بیخط ، با اشک مشکین قلمش مینویسد بی هدف ، و بی مخاطب . او همچون برگ خشکی جدا افتاده از درخت ، اسیر بادی وحشی‌ست که با افکاری مخشوش و پریشان ، هربار اینسو و آنسو میرود . یکبار به یاد عزیزان رفته از دست می‌افتد ، و برایشان از غم دوری مینویسد ، از دل تنگش مینویسد . از وابستگی‌هایش مینویسد. یاکه ناگهان طبع شعرش گل کرده و از احساساتی ناب و خالص ، میسراید. او خیره به منظره‌ی باز در سمت افق میماند ، همان منظره ای که در کودکی همواره به آن خیره میشد تا بلکه کوههای به یکدیگر بافته شده‌ی البرز را ببیند، اما در این غروب سرد ، آسمان نزدیکی کوههای سفیدپوش، رنگ سرخی به خود گرفته، شهریار ، به حسرت‌هایی که کنج دلش پنهان کرده ، چشم دوخته و از ته قلبش ، آه‍ی میکشد، و یادآوریِ تمام نداشته‌هایش ، وجودش را همچون شعله‌ای سرکش ، به آتش میکشاند . او حضور بُغضی قدیمی را در گلویش لمس میکند، بُغض قدیمی که سالهاست با اوست، همچون مهربانو که چندسالی‌ست ناخوانده ، مهمان لحظه‌هایش شده. شهریار به خدا می‌اندیشد ، و اهالی شهر که با نام خدا ، چه بی‌انتها خدانشناسند. شهریار شروع به نوشتن میکند؛↓ 

∆ غروب پاییز. کنج خلوتی غمناک. بگذار گم شوم در این غروب سرد در شعله های حسرت، در رنج و اندوه بی انتها . و قطره اشکی ریزم در آوازهای زخمی به دنبال رد پای تو و حکایت دلهای سوخته.  در بُهتی غریب آرام نشسته ام و از عشق در کویر زندگانی میسرایم.  _بــُغض¡!¡! این رفیق باوفا. هرگز رهایم نکرد.  اما من از چنین پیوندی با ، بغض ، خسته‌ام. تمام وجودم را ، در قُمار عشق ، شرط بسته‌ام. روزگارم را غروری مثبت و با حُرمت فرا گرفته. پس ، بغض  ، را همواره پشتش پنهان کرده‌ام . براستی این روزها ، عـــشق تمام وجودم را می گیرد و در خیالم گهگاهی گذر می کند و من در خلوت و تنهایی نخلستان ، اشک می ریزم از غریبی پروردگار بروی زمین. در این حوالی هیچکس ، با خدا آشنا نیست. بلکه همگان بر وجودش ایمان دارند . اما آنرا آنگونه میشناسند که خودشان میخواهند . عشق ، سرخوشی ، صبر و تنهایی ، که با نام مهربانو ، عجین می شود.  گاه به یاد گذشته می‌افتم ، دلم میگیرد ، به یاد خاطرات ، چه زود دیر میشود ، سوشا روحت شاد ، نیستی تا ببینی داوود با نارفیقی‌اش چه بر روزگارم آورده!.. داوود، همبازی بچگی هایم، همکلاسی ، و هم تختی ، دوستی صمیمی، غریبه‌ای آشنا . او نیز با گذشت زمان ، وجود و باطن حقیقیش را نشان داد. اکنون در این لحظات ، او جای من، کنار نازنین است. شاید به مهر ، دستانش را گرفته باشد. شاید...  سوشا روحت شاد، مرگ به سراغت آمد ، رفتی از دنیا  و راحت شدی . چه عجیب هم از دنیا رفتی. انگار همین چندی پیش بود که من و داوود و سوشا ، روی نیمکت معلم دینی، پونس گذاشته بودیم. نمیدانم براستی چه باید گفت؟ یادش بخیر؟.. سوشا در نیمه شبی زمستانی و برفی،  هوس پرواز تمام وجودش را گرفت و آرام آرام پر کشید در بهتی غریب و حادثه ای عجیب. او بروی تختش درون خانه‌ی وارثی خواب بود که نیمه شب ، از شدت هجوم و بارش تند برف ، خسته شد ، زیر هجم برف، بیخبر سقف شکست. نور ماه نیمه شب ، روی فرش نشست. هه...باز این روزها ورق می زنم آلبوم خاطرات در خلوت و تنهایی  و شعله های حسرت در این غروب سرد زوانه می کشد و تو را می خوانم .در جستجوی تو چقدر این روزها دفتر خالی زندگی ام را ورق بزنم در خلوت و تنهایی و قطره اشکی بریزم در این کنج قفس و ناله کنم از حسرت و درد به یادت. دیگر این روزها امیدی نیست برای دوباره دیدنت و نگاه پر حسرتم را به پنجره دوخته ام و ناله می کنم در این کویر زندگانی در سایه های حسرت مگذار من اینجا غریب و دلشکسته بمانم. نمی دانم چه خواهد شد و کسی از زخم دلم هیچ نفهمید و هر روز بی حضور تو قدم می زنم در کوچه باغ های خاطره ها زیر باران. درد غریبی تمام وجودم را می گیرد و تمام دریچه های دلم با رفتنت بسته شدند و وسعت تنهایی من ... تو هر روز در خیال منی و  می سوزم و باور نمی کنی دلشکسته ام و به امید دیدارت دل بسته ام اما ... تو رفته ای و هر روز در خیال من آرام ، آرام قدم می زنی هر چند زود گذر. شب بود بغض تمام وجودم پر غرورم را گرفت و سکوت نیمه شب ها با رفتنت آرام شکست در اشک های پر حرف. دیشب باران وعده داد لحظه ی روییدن عشق در قلبی خاموش. اما ... آه ... بگذار هر روز بی حضور تو گم شوم در سایه های حسرت و دلم گرفته و درمانی نیست جز دیدار تو و به امید دیدارت هر روز پنجشنبه ها تنها برایت و به یاد دیروزها شاخه گلی می آورم و ساعت ها به یاد دیروزهایمان اشک می ریزم و فاتحه ای می خوانم. مرگ پایان کبوتر نیست  تا شقایق هست زندگی باید کرد. مهربان بود و از اهالی عشق و خانه ی معرفت. دلش دریای عشق بود و محبت. او سوار بر مرکبی بود که همیشه رو به فرداها بود و به آینده ها می اندیشید. شاید با فرداها نسبتی داشت. او همیشه همدم و مونس قناری های عاشق بود. اما امروز هر چند با گام های آشنای دیروزش رو به غریبی می رود. آری او در شبی سرد و مبهم در ابهامی عجیب سکوت می کند شاید ترسیده و از ترس خاموش می شود اما نه ... مرد دیروز، این روزها ترسو نیست. اما حیف که او دیروز تنها به امیدی غریب پلکی زد و امروز خاموش شد. آه.. چه مینویسم؟.. از کی مینویسم؟∆

  ®(صدایی از خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه آمد...) شهریار گوشش را تیز کرد. باز همان صدای معصوم همیشگی...‌   

 

_سوشا به یاد ندارد که چگونه از سپیدیِ صبح به سیاهیِ شب هنگام هجرت کرده اما برایش تازگی ندارد زیرا پس از حادثه‌ی مرگ  به دفعات و پیاپی دچار چنین سردرگمی و حس عدم تعلق به زمان و مکان شده. او حتی بتازگی به نکته‌ی جالب‌انگیز‌تری پی برده ، ‹ٰٖ•ٖ›ٰو دریافته که در زندگانی فراجسمانی و روحانی خویش ، برخلاف رِوالِ معمول و آنچیزی که درون زندگی جسمانی بروی این کره‌ی خاکی میپنداشته و به آن عادت داشته ، دیگر از محدوده‌ی سن و سال خبری نیست و حتی گاه خودش را در پستوی افکاری ناأمیدانه و غمناک ، همچون پیرمردی سالخورده میبیند و گاه که از عشق لیلی لبریز میشود خودش را در هیبَت جوانی رشید و زنده‌دل.  سوشا به یادِ گذشته‌‌اش و به رسم زندگی در عالم جسمانی و زنده‌ها ، همچون یک فرد زنده و کالبد‌سوار تا ساعتِ یازده توی خیابان ها پرسه می زند. مثل ِهمیشـه زندگی در جریان است و کسی نمی داند توی دل ِ رهگذری که از کنارش رد می شود، چه می گذرد. اما کماکان کسی او را نمیبیند و وجودش را حس نمیکند. مردم با قیافه های جدی، بی حوصله و گرفته، و اکثراً شتابان، در گذرند. خیابان ها مملو از ماشینند و صدای بوق ِ آن ها و سوتِ پلیس ها، با صدای بلند و آزار دهنده افسرها که از توی اتومبیلِ پلیس با فریاد، سرِ رانند? خاطی، او را به قانون هدایت می کنند، غافل از آزاری که به شنونده ها می رسانند، به گوش می رسد.    باران شروع می شود. دانه های باران سرد و ریزند. سوشا یقه‌ی کُتَش را برمی گرداند و سرش را توی یقه فرو می برد. خسته است و کمی هم سردش شده. حوصله اش از پرسه زدن توی خیابان و خیالبافی‌های همیشگی از لیلی و عشقی نیمه‌کاره ،سَــر می رود و تصمیم می گیرد، به خانه‌ی نیمه مخروبه‌ی وارثی برود.

 

حدود ساعتِ دوازده به خانه می رسد. توی محله شلوغ و پـُرجمعیتِ ساغر، انگار سرِ شب است. مغازه ها بازند و قهوه خانه ها پُر از مشتریند و هنوز بچه ها توی کوچه و خیابان، می لولند.

  داستان بلند با نام روی جلد ؛   پستوی شهر خیس    از نویسنده ی  سبک فرمالیسم هنری مکتب روسی  ؛  شین براری   توسط نشر  رستگارگیلان منتشر شد. 

       این کتاب بعلت  تعبیر پیشگویی های اپیزود  نیلیا    بسیار محبوب و  کمیاب است.  قابل ذکر است که ممنوعیت قلم برای نویسنده ی  منحصر بفرد و ساختارشکن این اثر  بعلاوه  توقیف این اثر  بخاطر  اشارات کنایه آمیز و نقدگونه و اعتراضی بر علیه  قتلهای زنجیره ای و  کشتار 87 نویسنده ی وطن در زمان اصلاحات توسط عوامل خودسر در  بدنه ی  سازمان اطلاعا*  و امنی* ت کشور  سبب توقیف اثر  و  بایکوت آن شد که همگی این حواشی سبب کمیاب بودن این اثر ادبیات داستانی بلند شده است.  ضمنن در چاپ نخست   با تیراژ محدود چاپ و عرضه شده است که تمامی این عوامل موجبات نایاب بودنش را  فراهم ساخته  تا به جایی که  یک جلد از آن در  فروش اینترنتی و مزایده   به  ارزش و قیمتی معادل صد و یک برابر قیمت  پشت جلد آن  بفروش رسید. و یک هموطن از شهر اردکان   خریدارش بود.  البته با کمی تلاش و جستجو میتوان نسخه هایی از آن را بشکل کپی و جلد سفید در بازار  کتابفروشی  غیر رسمی (بازارسیاه) در حوالی میدان انقلاب تهران یافت. که اکثرا تنها یک یا دو اپیزود از مجموع  13 اپیزود آن بوده  که با کیفیت ضعیف از  کپی برداری های  پیاپی  حاصل شده  و  به دوستداران کتاب و کتابخوانی توصیه نمیشود  چنین  هزینه های بالا و  کیفیت  چاپی ضعیفی را  تهیه کنند.   ما در اینجا تنها توانسته آیم  بخش های بسیار بسیار بسیار بسیار بسیار  بسیار  کوتاهی را  تصادفی انتخاب و برایتان  از روی نسخه ی اصلی اثر  تایپ کرده  و بازنشر کنیم.     

نکته  این اثر  387 صفحه ای به سایز رقعی  و فونت نازنین و سایز کوچک  و  تراکم واژه ای بالا  چاپ و نشر یافته و  از درونش میتوان  صدها  داستان کوتاه  و داستانک  استخراج نمود.  تمامی اپیزود هایش با یکدیگر مرتبط است 

 

 

 

۹۹/۱۱/۱۶
نویسندگی خلاق وبلاگ داستان کوتاه
http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png