داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

داستان کوتاه

داستان کوتاه مجازی داستان نویسی خلاق داستان بلند از نویسندگان فارسی

درباره بلاگ
داستان کوتاه

در این پیج آثار داستانی کوتاه فارسی را بازنشر میکنیم. از شما دعوت بعمل می آوریم تا آثار داستانی خودتان را برایمان فرستاده تا با نام خودتان در وبلاگ بازنشر نماییم. #داستانک #داستان-کوتاه #داستان-بلند #داستان-نویسی-خلاق

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
آخرین نظرات

 

      روسری ام را زیر گلویم با بغض گره میزنم کودکم همینک اینجا بود . هنوز هم هست .  همین اطراف است . باز میگردد .   او زنده است . باور کن .   من دروغ نمیگویم .  او باز خواهد گشت... .  پدرش را عفو حکومتی  دادند و به خانه بازگشت .  تیمسار ولی چیزهای دیگری میگوید....    او  دروغ میگوید ....  کودکم همین اطراف است . او در کوچه است .   میدانم . او را میبینم .  پشت سرش راه میروم .   

 انقلاب امده .

  انقلاب شده .  همه جا  تازه و نو شده .   امام آمده .    شاه رفته ‌  .  غم رفته ‌  ‌.  پسرم نیز رفته . ولی همین روزها دیگر میبایست بازگردد ‌  .   او  برای تظاهرات رفت . و من دنبالش نرفتم .   میگویند  همین تظاهرات ها  آخرش کرده .  یعنی  چیز کرده .   همین انقلاب را میگویم .    من نفهمیدم که آخرش  چه کسی انقلاب کرده .  مردم ؟..  نمایندگان مردم؟  پدر طالقانی؟  مردم در خیابان؟  یا که  آقا امام خمینی که آمد  با خودش از فرنگ  آورده .   من حتی  هیچ تصویری از انقلاب ندیده ام .   ولی  هرچه هست باید زیبا باشد ‌ . بشرط آنکه  پسرم را به من بازگرداند .   تازگی تیمسار پشت تلفون با کسی حرف میزد .  من شنیدم . قصد داشت تا مرا به تیمارستان ببرد .   خب  بیمارستان جای خوبی نیست .  حالا چه برسد به تیمارستان .       نمیدانم دانشگاه ها  بسته  مانده اند هنوز  یا که نه ...   خب  قفلش را عوض کنند .  چرا بازش نمی کنند . ؟...   شانس آوردیم  زایشگاه را  نبستند .     یا که آرایشگاه و یا حتی  باشگاه .....       چون ان وقت  مردم  همه  الاف و حیران کوچه خیابان میشدند . بیکاری می آمد و فقر و گرسنگی ‌  .  ...    هتوز هم  همه  تحت تاثیر  حوادث اخیر هستند .   گاهی صدای شلیک ها را میشود شنید .     بی خبر آغاز و ناگهان پایان میابد .   تیر هوایی اگر باشد  ایراد ندارد .  اما طفلکی  کبوتر ها ....      این روزها  همه  دستخوش تغییرم .   چون  انگاری همه چیز و همه جا   انقلاب کرده .

  و ما نیز مانده ایم .  سوخته ایم . ساخته ایم .  باخته ایم .  ولی هرچه باشد  عزادار نیستیم .  کودکم همین اطراف است .   از جلال و جبلوت پیش افتاده ایم . دیگر سکه مان از عیار افتاده . یا که شاید بلعکس .   نمیدانم . هرچه هست   همین که زنده ایم  از سرمان زیاد است .  از  ما دانه ریز تر ها  سرشان رفت بالای دار .    یا که بر پشت بام مدرسه ی ارشاد   و صدای شلیک ها و چکیدن خون از ناودان ها....      ارتشبد   سرلشکر   تیمسار   نخست وزیر   وزیر    حتی  مامورین ساواک نیز  جان سالم به در نبردند .   ولی خب تمام تقصیرها  زیر سر  این شاه خائن و وطن فروش بود و  خودش گریخت و  ما را گذاشت در دل مصیبت . 

      من حتی فکرش را هم نمیکردم که سمت  اشتباه  معادله ایستاده باشم .   حتی لحظه ی ورود امام به  مهرآباد آنچنان خوشحال بودم که  نمیتوانستم روی پایم بند شوم .    از سر شوق قش میکردم .  خب خیال میکردم که  با تغییر  سیستم  و   فرار شاه    ما نیز باز مانند قبل  مورد احترام خواهیم ماند .   هیچ فکرش را هم نمیکردم  اینچنین خار و خفیف شویم .    شاید  دیگران راست بگویند . شاید دستان شوهرم به خون هزاران بیگناه آغشته باشد .    نمیدانم....    خسته از ایستادن پشت قاب چوبی پنجره ام .   پس چرا نمی آید این بچه .     بازیگوشی بس است .  بایستی باز گردد خانه .      الان چند ماه میشود که چشم انتظارش ایستاده ام .  

صدای انفجار  ....  شوک و تردید پس از شک به دستورات....

 شوهری که تیمسار باشد .   دائم در دستانش افسار باشد .  و من پشت پنجره  ام 

 زندگی یک جنگ است . 

  میخندم . میلرزم .  میجنگم . میخکوب خیره .....

پشت پنجره می مانم . 

"کوچه ها در من نفس نفس می زنند، یا من در کوچه ها نفس نفس می زدم. گلوله ها صفیر کشان می آمدند... و فریادها؟... و فریادها دنبالشان.

صداها و گلوله هایی که همراه من تا این سالها آمده اند. همراه کوچه هایی که حالا آنها دارند در من نفس نفس می زنند. مدام به بهانه ی پاک کردن شیشه ها پای پنجره می روم.

تیمسار همراه شطرنج گوشه ی تاریکی از اتاق روی مبل رنگ و رو رفته ی سلطنتی که نشیمن گاهش تو رفته بود یک طوری انگار می خواست از من بپرسد چرا همه اش پای پنجره می روم و آن غرور لعنتیش نمی گذاشت.

خطوط هیبتش در آن تاریکی هم، خوش نظم و خشک بود. آرنجش را روی دسته ی صندلی تکیه داده بود و انگشتهایش را خیمه زده بود. انگشت بلند وسطیش زیر دماغش؛ به صفحه ی شطرنج خیره شده بود. کله اش  از پیشانی تا پشت گوشهایش طاس بود. بلوز کاموایی زرشکی یقه اسکی گردن بلندش را پوشیده بود و با خودش شطرنج بازی می کرد. به سمت سایه روشن ضلع چپش کله ی گرگی از سینه ی دیوار سر بیرون آورده بود و مرا که پای پنجره بودم می پایید.

به طرفش رفتم و دیدم حسابی حواسش پی حرکتیست به اسم کیش و مات که سالهاست دارد برایش بازی میکند، آنهم با خودش.

هیچ وقت نمی فهمیدم چطور با خودش بازی میکند یعنی چطور آدم هم می تواند سیاه باشد و هم سفید و هی فکر بکند تا حرکت حریفش را پیش بینی کند که مثلن چطور خود سیاهش طوری مهره ها را جابجا کند که خود سفیدش متوجه نشود تصمیم دارد کیش و ماتش کند و بعد خود سفیدش هی فکر بکند که مهره اش را طوری جابجا بکند که هم فکر خود سیاهش را بخواند و هم  ببرد...

نفس نفس زنان یا کوچه هایی که تا این سالها دارند در من نفس نفس میزنند گفتم:"تیمسار ! شما هم می شنوفید؟"

مهره ای را جابجا کرد. انگشتهایش را با تکیه ی آرنجش روی دسته، زیر چانه اش خیمه زد و انگشت وسطیش را زیر دماغش گذاشت و فکر کرد که خودش، خودش را کیش و مات بکند و بین این همه هم گفت نه. حتا نپرسید صدای چه را می شنوم. فقط گفت:"نه!"

گفتم:"تیمسار! سال چنده؟"

فکر می کردم زمان در بین نفس نفس زدنم توی کوچه ها متوقف شده و حالا من در این زمان نیستم، حالا کوچه هان. کوچه هایی که در من آن زمان نفس نفس می زنند. شایدهم دیگر نمی زنند. از همان روزی که هامون رفت دیگر نمی زنند... یا از همان روز که هامون رفت می زنند؟ نمی دانم...آنهم وقتی که تیمسار با هیبت آن سالهایش...نه!...با هیبت همین سالهایش البته برنده تر...بله!... خطوطش منظم تر و صریحتر بود...با هیبتش سر هامون فریاد زد:" از خونه ی من برو بیرون یاغی". هامون هم رفت؛ انقلابی شده بود و تیسمار نمی توانست تحمل بکند با کسی غیر از خودش بازی بکند. تیسمار می گوید:"شطرنج از همان اول هم یک نفره بوده. اصلن شطرنج یعنی زندگی و زندگی یکنفرست، زنک دیوانه"

 

هامون را از خانه بیرون کرد و من فکر میکنم دنبالش رفتم. حتا یکبار هم صدایش زدم...نه!...صدایش نزدم و اگر صدایش می زدم...اگر فقط یکبار می گفتم:"هامون! پسرم"؛ حتمن رویش را بر میگرداند و نمی رفت. اینقدر تند نمی رفت. به تیمسار هم گفتم. گفتم اگر فقط یکبار می گفتم:" هامون! پسرم" حتمن بر می گشت...شاید هم اصلن نمی رفت یا لااقل نمی گذاشت اینقدر دنبالش نفس نفس بزنم.

تیمسار هم گفته بود:"زنک دیوانه، تو دنبالش نرفتی. او را از خانه بیرون انداختم و تو دنبالش نرفتی. حقش بود. شب بعدش هم توی تظاهرات مردمی سقط شد و تو هم هیچوقت از خانه بیرون نرفتی"

اما من بدون اجازه ی تیمسار بارها بیرون رفتم. توی چند تظاهرات هم شرکت کردم. از خون پسرم هم دفاع کردم. نه!...دفاع نکردم. از خون پسرم دفاع نکردم چون پسرم زنده است. من خودم می بینم زنده است و دارد توی کوچه راه می رود و من هم دنبالش راه می روم. فقط نمیکنم صدایش بزنم و او هم بر نمی گردد ببیند من دنبالش می روم. یک ماهی که انقلابی ها تیسمار را برای محاکمه ی نظامی بردند هم بیرون می رفتم. شاید بعد آن که تیمسار عفو حکومتی خورد و به خانه برگشت دیگر نتوانستم بیرون بروم. خب ، اگر بیرون نرفته ام پس کی توی کوچه ها نفس نفس زده ام؟ کی صدای گلوله ها و فریادها را شنیده ام؟

کوچه ها و فریاد هایی که توی خواب هم دست از سرم بر نمیدارند. رویایم چند دست تاریکتر از خانه همیشه پرده پوشمان است و هزاران گرگ با چشمهای آتشیشان سر در آورده اند و به من نگاه می کنند. و هامون هم که دارد خیلی واضح و روشن از مقابل چشمانم دور می شود. و من نمی کنم صدایش بزنم. هرچه هم سعی می کنم تندتر راه بروم نمی شود. به نفس نفس زدن می افتم اما نمی شود. انگار در جا می زنم و نه به هامون می رسم و نه می کنم که صدایش بزنم.

بلند که می شوم تیسمار می گوید با فریاد بلند می شوی. من که با فریاد بلند می شوم خوابم را برای تیمسار تعریف می کنم و او بی حرکت روی تخت دراز کشیده و هیچ نمی کند بلند شود و نگذارد اینقدر وحشت بکنم  و می گوید:"زنک داری دیوانه می شوی اگر سر قبرش می رفتی اینطور نمی شدی. خاک مرده به ادم صبر میدهد." خاک مرده به آدم صبر می دهد را هم مثل وقتی می گوید که دستور می دهد برایش قهوه ببرم. مثل وقتی می گوید که سفارش غذا می دهد  ...یا مثل آن روز که گفت"حق نداری دنبالش بروی"

خر خرش بلند می شود و من ملحفه را توی دستم مچاله می کنم. گاهی یک دشنه می سازم  و گاهی فکر میکنم این دشنه دارد شبیه همان قمه ی سینه ی دیوار نشیمن می شود. همانی که تیمسار کله ی گرگ را بریده و روبرویش آویزان کرده.

ملحفه را یا دشنه..یا با همان قمه ی توی نشیمن سینه ی تیمسار را می شکافم و آن سنگ را بیرون می کشم و پرتش می کنم بیرون. پنجره را باز می کنم و پرتش می کنم توی کوچه. اصلن پنجره را باز نمی کنم. می کوبمش به پنجره که شیشه ها هم همراهش بریزند توی کوچه. شیشه ها همراه سنگ توی سینه ی تیمسار از طبقه ی دوم عمارت پخش کوچه می شوند . با همان لکه هایشان. لکه هایی آن ورش را سالهاست پاک نکرده ام. از همان سالها روی هم انباشه اند وگاهی بعضی هایشان همراه باران هر ساله پاک شده اند اما بعضی هایشان هنوز روی هم مانده اند.

تیمسار حبسمان کرده...یا خودم را حبس کرده ام...درست مثل تیمسار...یا من تیمسار را حبس کرده ام؛ نمی دانم. حسن بقال که زمانی راننده مان بود از سوراخ کوچک گربه رو ،در، مواد غذایی را داخل می اندازد و من پله ها را پایین می روم. مواد غذایی را بالا می آورم به سفارش تیمسار غذا می پزم . رخت ها را می شویم. رخت های هامون را هم می شویم. در و پنجره ها بستس ولی از یک جایی خاک می آید و روی لباس های هامون می نشیند. اتوشان می کنم و بعد می روم پای پنجره و از این طرف پنجره لکه های آن طرف پنجره را پاک می کنم. شیشه هایش همراه صداها و گلو له ها می لرزند و من نفس نفس میزنم. او تمام وقت روی صندلی رنگ و رو رفته ی سلطنتی گوشه ی اتاق که نشیمن گاهش خوابیده با خودش شطرنج بازی می کند  و در ضلع چپش گرگی از دیوار سر بیرون آورده. به قمه ی روبرویش نگاه می کنم به قمه ی روبروی گرگ...و حالا دیگر این جمله را قمه به من می گویدنه من به او:"امروز نه! ولی فردا ! فردا دیگر حتمن" و من به تیمسار می گویم:"تیمسار می شنوید ؟‌...

  اما تیمسار  خون از  کلامش میچکد .  چاقوی درون  سینه اش   با آن  دسته ی چوبی    چه شبیه به چاقوی آشپزخانه مان است ‌   .  اصلا  چرا در دستان من است .   چرا  در سینه ی تیمسار نشسته ...  

    او  میخواهد چیزی بگوید ....  ولی   خون  راه کلامش را بسته و به  هق هق  و  نجوایی نامفهوم مبدل کرده .   

   پسرم باز میگردد . خودم میدانم .      او باز میگردد.....   

 

http://uppc.ir/do.php?imgf=161403691527132.png